مقاله شماره 39/ ۹۸
۱۱ بهمن۱۳۹۸ -۳۱ ژانویه ۲۰۲۰
پیش گفتار
در دنیای امروز ما ایدولوژی طبقه بورژوازی با پوشش نئولیبرالیسم نمایان می شود.”من گرایی” دل تپنده ایدولوژی نئولیبرالیسم است. میان همه ی پندارهای نئولیبرالی، این ایده که ما می توانیم زندگی خودمان را جدا از دیگران به بهترین روش سازمان دهیم از همه بدتر و زیان آورتر است. گرامشی با شور بسیار از آشتی ناپذیری ایدولوژیک طبقه بورژوازی و طبقه کارگر می گوید. بنابراین میان دیدگاه “من گرایی” نئولیبرالیستی و دیدگاه “جمع گرایانه” سوسیالیستی تنش های آشتی ناپذیری وجود دارد.
همه ی “چپ”ها از آماج های اقتصادی- اجتماعی نئولیبرالیسم اگاه هستند و با آن نبرد می کنند. “چپ” سوسیالیستی برای بهروزی جمع می رزمد و در این راه جانفشانی های بسیاری کرده است و هم چنان می کند.
اما آیا ما آمادگی نبرد با فرهنگ نئولیبرالی در جامعه را داریم؟
گرامشی می گویید که طبقه پرولتاریا با پافشاری بر حق جامعه و کار جمعی، برای رهایی خود می جنگد و به جای آزادی و کنش فردی، به آزادی و کنش سیستماتیک و سازماندهی شده می اندیشد که در آن آزادی فردی با آزادی جمعی پیوند دیالکتیکی دارد.
پرسش این است که آیا پیشاهنگان ایرانی طبقه کارگر، توان انجام این کار را دارند و در این راه گام می گذارند؟
بگذارید برای پاسخ به این پرسش کلیدی نخست به تاریخچه و برجستگی ”من گرایی” در جهان بینی نئولیبرالی بورژوزی نگاهی داشته باشیم. و پس از آن به بررسی آمادگی تئوریک مارکسیسم برای این نبرد بپردازیم و در پایان گذری داشته باشیم به این که آیا کنش ”چپ” های ایران با پیکار علیه فرهنگ نئولیبرالیستی همخوانی دارد.
نئولیبرالیسم و ”من گرایی”
در دسته بندی جهانبینی ها می توان گفت که تنها دو جهان بینی کلان با زیرگروه های بیشماری روبروی هم ایستاده اند. جهان بینی “من گرایی” که جهان بینی بورژوزی است و جهان بینی “جمع گرایی” که جهان بینی پرولتاریا است. پس مانده های دیگر را می توان از زیر گونه های این دو جهان بینی کلان دانست.
تاریخ انسان، انسانی پرورش داده بود که در آن کشش به سوی جمع و همکاری با یکدیگر در مغز او نهادینه شده بود. ماهنامه Physiology & Behaviour به بررسی پژوهشی پرداخت که در آن نشان داده می شود که حتا میمون ها هم درد تن را می پذیرند تا تنها و به دور از جمع نباشند. ولی گویا این گونه است که گرگ نئولیبرالیسم در چند دهه به آروزی خود در باره ی درهم دریدن این خوی والای انسانی رسیده است و ویژگی همگرایی را پاره پاره کرده است.
جهان بینی بورژوازی و دانشمندان آن به آن اندازه نابخرد نیستند که ویژگی اجتماعی انسان را نپذیرند. ولی به زبان شعارانه رفیق طبری بر این باور هستند که هر کسی خود را خوشبخت کند تا جامعه خوشبخت شود. و یا همانگونه که یک زبانزد اروپایی می گوید، هر کسی آهنگر خوشبختی خود است.
پس جا دارد که از خود پرسید که نئولیبرالیسم برای نگه داری هژمونی طبقاتی خود برای “مهندسی” چه گونه انسانی برنامه می چیند؟
نئولیبرالیسم به چه گونه هویت انسانی نیاز دارد و به دنبال چه گونه انسانی است؟ چه نگرشی انسان ها باید در باره همدیگر و جامعه داشته باشند تا نئولیبرالیسم بتواند پیوسته خود را بازآفرینی کند؟ نئولیبرالیسم می کوشد چه گونه روانی به انسان دهد؟
نئولیبرالیسم تنها یک خط سیاسی نیست که ده های پیش مارگرت تاچر و رونالد ریگان پیاده کرده بودند. نئولیبرالیسم شیوه سازماندهی سرمایه داری در هزاره ما است. نئولیبرالیسم شبکه ای از چگونگی گردانش (مدیریت) شیوه تولید، سیاست های دولتی و شهری، چارچوب آموزشی است که فرهنگ و ارزش ها و هنجارهایی را که کیستی (هویت) انسان را ریختگری می کند نیز در بر می گیرد. این شیوه ها بخشی از تکنیک ها و تاکتیک های سازمان دهی در نظام سرمایه داری است که با پشتیبانی و همکاری یکدیگر همچون یک شبکه مویرگی در تن جامعه گسترش می یابد و ویژگی های ساختار اقتصادی- اجتماعی را در انسان نهادینه می کند. به سخنی دیگر شیوه تولید (مالکیت خصوصی بر افزار تولید)، فرهنگی می سازد که در آن بیماری واگیر “من گرایی” انسان ها را در همه ی پهنه ها به “من”های جدا و سوا از هم دگرگون می کند.
زیرساخت اقتصادی- اجتماعی که نئولیبرالیسم ساخته است کمک کننده این روند بوده است، اما ایدولوژی نئولیبرایسم نیز همراه با این فناوری ها به خورد توده ها داده شده است. با این که بهزیستی ما با زندگی دیگران پیوند گسست ناپذیر دارد و در یاخته های ما جای گرفته است، ولی نئولیبرالیسم با همه ی گردان های فرهنگی خود به پرورش و آموزش خوی ها و ویژگی هایی در انسان ها پرداخته است که به سوی دیگری می رود و انسانی از گونه ای دگر می سازد.
نئولیبرالیسم می خواهد چارچوب و ساختاری فراهم کند که در آن انسان بخشی از یک جامعه اجتماعی نیست و همچون یک نهاد جدا از جامعه خود را می سازد و برای خوشبختی خود برنامه می ریزد و آن را به تنهایی پیاده می کند. هر کس در راه بهروزی خود، به دیگران به اندازه ای نیاز دارد که در راه پیاده کردن برنامه های بالابری به او کمک می کنند. بدین گونه انسان در تاریک خانه تنهایی خود از “بند” همکاری با دیگران “آزاد” می شود.
کارگر آزاد است که “آزادانه” نیروی کار خود را در بازار بفروشد و “آزادانه” بهره ده شود. اما انسان جامعه نئولیبرال تنها تولید کننده نیست بلکه خریدکننده (مصرف کننده) نیز هست. در بازاری که همواره از کالاهای گوناگون انباشته می شود، انسان خریدکننده ارج و ارزش فزاینده ای پیدا می کند. تولید کالا کار آسانی است- فروش آن دشوار. اگر نظم و انضباط، تکنیک های سرمایه داری در تولید است، اغواگری و آفرینش نیاز، تکنیک های بازار سرمایه داری برای خرید هستند.
انسان جامعه نئولیبرال یک خریدار در بازاری است که پیوسته گسترش می یابد و ژرف تر می شود. بازاریابی در همه ی پیوندهای انسانی ریشه می دواند و دوستی ها با ترازوی بازار اندازه گیری می شوند. انسان ها با هم بازاری منشانه (کاسب کارانه) بر خورد می کنند. پرستاری، نگه داری و آموزش و پرورش از دست جامعه ربوده می شود و به بخش خصوصی سپرده می شود. انسان ها نگهداری، بهداشت و آموزش را همچون کالاهای زرین در بازار آزاد می خرند. زمان آزاد ما و کنش های فرهنگی ما همه بخشی از بازار سرمایه داری شده اند.
شرکت های پیشرو فراکشوری در همه ی زمینه ها، کالاهای خدماتی می فروشند. ورزش، گردش، فیلم و روزنامه همه در بازار جهانی فروخته می شوند. آگهی ها ما را فرامی خوانند که برای ساختن کیستی (هویت) خود کالاهای ویژه را با تن خود به نمایش گذاریم.
درهم آمیزی “من گرایی” با “خرید”، انسان نئولیبرالی نوینی آفرید که جامعه شناسان آن را “homo konsumos” “انسان مصرف کننده” می خوانند.
سیستم آموزش و پرورش هر روز بیشتر رقابتی می شود. انسان در بازار کار هر روز با بیم بیکاری و اندوه از دست دادن همکاران و نداشتن توان تهیه نان برای خانواده روبرو است. در این دستگاه، انسان برای زنده ماندن پیوسته در جنگ با دیگران است، کارگر همیشگی با کارگر گذرا؛ کارگر کشور با کارگر کوچ گر؛ کارگر مرد با کارگر زن؛ کارگر جوان با کارگر سال خورده وووو. زیر ساختارهای نئولیبرالی به گونه ایی ساخته شده است که چه بخواهی و چه نه خواهی برای زنده ماندن باید گرگ دیگری شوی. بیکاران و تنگ دستان به جای شورش گناه خود را، همان گونه که نئولیبرالیسم به ان ها یاد داده است، پذیرفته اند و می دانند که چون باهوش و پرکار نبوده اند به این درد دچار شده اند. مصرف گرایی، جای حس بهروزی و خوشبختی که انسان با بودن با جمع به آن دست می یافت، را گرفت. مصرف گرایی، نه تنها انسان ها را برای مصرف بیشتر به جان هم انداخته است بلکه تنها آماج والای زندگی انسانی شده است. بنگاه های بزرگ آگهی سازی پیوسته و همواره چشم، گوش و مغز و روان ما را پر از انگیزه خریدن می کنند. ز گهواره تا گور بخر. راستش سرمایه هیچ دلبستگی به مصرف ندارد، برایش خرید برجسته است؛ چه چیزی خریدن چندان برجسته نیست؛ کنش خریدن، بنیان و بنیاد سرشت انسانی شده است. بخر و بینداز ولی باز بخر.
فرهنگ نئولیبراالیسم آن چنان “من گرایی” و “درون گرایی” را همه گیر و سراسری کرده است که برایند آن افزایش بیماری های روانی همچون افسردگی، خود آسیب زنی و تنهایی شده است که در سراسر جهان همچون زالویی خون همگرایی و همجوشی انسانها را با یک دیگر می مکد. در این دنیایی که این چنین ساخته و پرداخته شده است آیا جای شگفتی است که جوانان ما به جای چشیدن نوشابه گوارای همگرایی، همسویی و همبودی با یکدیگر در گرداب دریای تنهایی فرو می روند. بسیاری از پژوهش های اجتماعی نشان می دهد که آسیب های اجتماعی در سیستم عصبی انسان ته نشین می شود. تنهایی با افسردگی، خودکشی، آسیمه سری (اضطراب) و بی خوابی همراه است. تنهایی حتا هوش کندی، فشار خون بالا، دشواری های قلبی، کم توانی در برابر بیماری می آفریند. ولی نئولیبرالسیم داروی تنهایی را هم با خرید داروها، سرزدن به روانشناسان به پیش می گذارد که دوباره بازار خرید را شکوفاتر می کند.
بنابر این ما می بینیم که “من گرایی” از آن دسته از ارزش ها و آموزه های نئولیبرالیسم هستند که سنگ زیرپایه و تپش دل جهان بینی سرمایه داری نوین است. ”من گرایی” با سوداگری و بهره کشی سرمایه داری چنان تنیده شده است که اندیشه جدایی آنها با هم دشوار است.
پادزهر مارکسیسم چیست؟
این گونه می نمایاند که ما چون که در جامعه نئولیبرالی سرمایه داری زندگی می کنیم، بخشی از فراورده ها و دست آموزهای فرهنگی او شده ایم. اگر ما همچون کبوتری در پرواز در چنگال تیز شهباز (عقاب) نئولیبرالیسم افتاده ایم پس آیا چاره ای هست و اگر هست آن راه رهایی چیست و در کجاست؟
مارکسیسم جامعه را گروهی از مردم می داند كه در یک سرزمین یگانه و با منافع کلان کمابیش همگون، با هم همکاری می کنند و برای خوشبختی هم با هم پیوند و وابستگی دارند. آن ها در این سرزمین نه تنها فراورده های مادی که حتا فراورده ای فرهنگی، برای سود جمع با هم می آفرینند و از آن بهره می گیرند. ولی در این جامعه، طبقه هایی هستند که با هم در تضاد طبقاتی هستند و برای همین هم دارای جهان بینی گوناگونی هستند که برایند آن داشتن دیدگاه های گوناگونی در باره ی چالش چگونگی داشتاری افزار تولید (مالکیت ابزار تولید) است.
گرامشی در باره روند گسترش ”من گرایی” می گوید که بورژوازی با رهایی خود از بند فئودالیسم پرچم حق آزادی اندیشه و کنش فرد را به دست گرفت. اما بورژوازی با پیروی از طبقه فئودال دیکتاتوری تولید را با پشتیبانی از مالکیت خصوصی نگه داشت. این کار نیاز به بهره کشی از بیشترین مردم داشت که بورژوازی با دشوار ساختن توانایی طبقه کارگر برای سازماندهی این کار به سرانجام رساند. اندک اندک با گسترش بازار، فردگرایی بزرگترین پشتیبان فلسفی و هواداران اقتصادی خود را در هربرت اسپنسر و لیبرالیست های انگلیسی پیدا کرد. کم کم آزادی اقتصادی بورژوازی چهره راستین خود را در نمای جامعه طبقاتی نشان داد.
افزار تولید در دست سرمایه است و به گفته انگلس فرهنگ جامعه، فرهنگ طبقه فرمانروا است. ولی انسان در برابر این واقعیت تاریخی، فراورده گوش به فرمان شیوه تولید نیست بلکه با آگاهی طبقاتی می تواند شیوه تولید را دگرگون کند و بدین گونه شرایط را برای آفرینش گونه دیگری از انسان فراهم کند.
جهان بینی پرولتاریا که در مارکسیسم بازتاب یافته است، به زبان شعارانه رفیق طبری باور بر این دارد که یک انسان خوشبخت تنها در یک جامعه خوشبخت شدنی است. برای هواداران این جهان بینی خوشبختی همگانی چنان برجسته است که برای پیکار در راه ان می توان از خوشبخبتی خود گذشت.
اما پرسش این است که چگونه ما می توانیم توده ها را برای ساختن یک جامعه خوشبخت به سوی خود بکشانیم؟
در برابر ترفندهای بورژوازی برای بدست آوردن هژمونی فرهنگی، پرولتاریا و هواداران آن چه در چنته دارند و چه می توانند بکنند؟ گرامشی می گوید که باید با تلاش بورژوازی برای هژمونی فرهنگی، سنگر به سنگر نبرد کرد.
گرامشی پادزهر ”من گرایی” را در آموزش فرهنگ هم گرایی می بیند که وظیفه ای است که بر دوش پیشاهنگان و انجمن های کارگری سنگینی می کند. آماج نهادهای کارگری پرورش همگرایی، درست کاری، پر کاری و نوآوری است که پایه ی خشنودی و پیشرفت اندیشه روان و خوشی من می شود. انجمن های پرولتری به کارگران آموزش می دهند تا پیشرفت “من خود” و توانایی تولید را در همبستگی و همکاری ببینند.
بنابراین، در برابر ”من گرایی” بورژوایی، گرامشی هم گرایی پرولتاریایی را پیشنهاد می کند. بدین گونه طبقه کارگر با سازماندهی فرهنگ پرولتری ”من گرایی” بورژوازی را به من جمعی دگرگون می کند که آزادی اندیشه و کنش نوینی می سازد که در راه بهروزی دیگران نیز هست. آزادی برای همه تنها پشتیبان آزادی “من” است.
پرسش پسین این است که پیشاهنگان پرولتاریا برای آمادگی به گام گذاشتن به پهنه نبرد فرهنگی و در پایان براندازی بورژوازی چه باید بکنند؟
چه باید کرد؟
برای انجام این کار باید دو وظیفه را که با هم پیوند دیالکتیکی دآرند روشن کرد. باید با پشتیبانی دانش های گوناگون، جامعه و پدیده های پیچیده را در آن شناخت و از این دانش برای کنش انقلابی بهره گرفت.
مارکس می گوید که اگر نمای برونی پدیده ها با سرشت درونی آن ها یکسان می بود دیگر نیازی به دانش نبود. پس برای یافتن سرشت درونی پدیده ها ما به دانش نیاز داریم. باید نمای برونی پدیده ها را کالبدشکافی کرد تا بتوان به درون آن نگاه کرد. باید با چشم دانش ریشه های پنهانی و درهم تنیده پدیده ها را در زیر زمین یافت و بررسی کرد. به زبانی دیگر، ما باید در باره پدیده ها شناخت داشته باشیم.
گروهی شناخت حسی و تجربی (اندوخته ای) را یگانه راه شناخت می دانند- این گونه اندیشیدن را Empirisme می خوانند-. دسته ای هم نقش حس و تجربه را در روند شناخت نمی پذیرند- این گونه اندیشیدن را rationalisme می خوانند-. این گروه شناخت منطقی را یگانه راه شناخت می دانند.
مارکسیسم ولی بر این باور است که شناخت ما بر پایه پیوند دیالکتیکی میان شناخت حسی و منطقی ریخت می گیرد.
شناخت، بازتاب جهان پیرامون ما و قانون های آن در مغز انسان است. یعنی مارکسیسم بر این باور است که جهانی برون از مغز انسان هست و می توان آن را دریافت. حس های چندگانه ما، دانستنی های نخستین از این جهان مادی را به ما می دهند.
دریافت ریخت والاتر حس است که در برگیرنده درهمامیزی داده های همه ی حس های چندگانه است. پس از دریافت، انگاشت انجام می گیرد که خود را از پیوند سرراست (مستقیم) از داده های حسی زمانی می رهاند و می تواند آنها را در زمانی دیگر بازآفرینی کند.
بر پایه واکاوی خرد از داده های بدست آمده از حس، شناخت منطقی زاده می شود. سپس خرد ما، انگاره هایی در باره قانون مندی آن ها می سازد که در پراتیک کنش انسانی به آزمایش گذاشته می شود زمانی که شناخت منطقی ریخت می گیرد، آن چه که همگانی و یگانه در پدیده های همگون است بیرون آورده می شود. ما به سرشت پدیده ها و قانون های درونی آن ها دست می یابیم.
شناخت منطقی دارای پله های مفهوم، حکم و استنتاج است. برای ساختن مفهوم باید سرشت و ویژگی های همگانی یک پدیده را بیرون آورد و نمایان کرد. این کار نیاز به تجرد دارد که خودش یک روند درازی را می پیماید. حکم، داوری در باره ی پیوند درونی مفهوم هایی است که چگونگی یک پدیده و یا چیز را به زبان می آورد. استنتاج (برایند) یک کنش مغزی است که فرجام آن یک داوری تازه ای است از داوری های شناخت شده در باره ی یک پدیده یا چیز. روشن است که این سه پله شاخت با هم پیوند درونی و وابستگی دارند.
روند پیچیده بازتاب جهان پیرامون، در مغز یک روند روان و همیشگی است که هرگز پایانی نمی یابد ولی در هر دورانی شناخت و دانش ما در باره ی جهان پیرامون بهتر می شود و بدین گونه اندیشه ما از آن، همواره به سرشت درونی آن نزدیکتر می شود. چون پیرامون ما همواره دگرگون می شود، پس شناخت ما از آن نیز گذرا است و نمی تواند برای همیشه و فرای دگرگونی پیرامون درست باشد. به زبانی دیگر شناخت ما، یک شناخت تاریخی نیز هست.
بر پایه برخورد شناخت با پراتیک زندگی، تئوری (بازتاب منطقی پیرامون) نوینی ساخته می شود که دوباره باید در برخورد با پراتیک زندگی به آزمایش گذاشته شود. این یک روند دیالکتیکی و جاودانی، میان پراتیک و تئوری است. این یگانگی را می توان یگانگی دانش و کنش نیز دانست.
همه ی پله های شناخت (حتا شناخت حسی) از آغاز تا به پایان یک کار گروهی است که حتا با پیوند خود با گذشتگان ما، نیاز به دانستن در باره شیوه زندگی و اندیشه انسان های پیش از ما دارد. این کار نیاز به همکاری، گفتگو و داد و ستد داده ها و دانش آموخته و اندوخته شده دارد. شناخت انسان یک شناخت اجتماعی است، چرا که انسان یک باشنده اجتماعی است. و دانش انسانی یک کنش اجتماعی و تاریخی است. هیچ کسی در روی زمین نیست که بتواند دانش در باره ی همه ی پدیده ها، رویدادها و چیزها را در مغز خود گنجایش دهد. ولی اینکار برای جامعه انسانی بسیار آسان است. هیچ کس در این جهان پهناور، آفریننده شناخت ما در باره پدیده های پیچیده و چیزهای رنگارنگ نیست بلکه این شناخت یک روند تاریخی است که با کنش انسان و همکاری و هم اندیشی آنها با هم بدست آمده است. حتا انیشتین نیز بردوش کسانی سوار شد که پیش از او در باره ی شناخت پدیده کهکشان کوشش کرده بودند و او حتا در زمان خود با ریاضی دانانی پیوسته در گفتگو بود که از او ریاضی بیشتر می دانستند.
”من گرایی” نهادینه شده در “چپ”
ما هواداران جهان بینی هستیم که می خواهد جهان را به سود جمع دگرگون کند. این هواداری وظیفه سنگینی بر دوش ما می گذارد که هم اندیشی پایه آن است. هر کسی به تنهایی نمی تواند به شناخت دربرگیرنده همه ی سویه ها و ویژگی های یک پدیده دست یابد. شناخت یک کار گروهی است. نبرد هم یک کار گروهی است.
ولی این نبرد بسیار سرنوشت ساز هم اکنون بیش از پیش در پیله تنهایی گروه ها و دسته های ”چپ” انجام می شود و کسی نه گوش به کسی می دهد و نه با کسی گفتگو می کند و نه دل و جان به همکاری دارد.
خنده آور این است که همه ی ”چپ” ها از این پراکندگی می نالند، از نبود آن گلایه دارند، از آن می گویند و در باره آن می نویسند ولی کسی پا به پیش نمی گذارد تا کاری در این باره انجام دهد.
انگاره (فرضیه) این نوشته این است که دلیل این درماندگی را باید در نهادینه شدن ”من گرایی” نئولیبرالیسم در “چپ”ها جستجو کرد که برای خوشنودی خود، کلبه گرم و نرم خود را برای با دیگران ما شدن رها نمی کند.
“من گرایی” در تار و پود آن ها رخنه کرده است و مانند خوره ای انگیزه همکاری با دیگران را در درون آن ها تهی می کند. هر کسی جعبه درب بسته ای برای خود ساخته است تا در چارچوب تنگ و گرم آن از شنیدن نوای دیگران پرهیز کند.
خود شیفتگی درون گروهی جای خردجمعی را گرفته است و آن چنان خانه گفتگو را تنگ کرده است که حتا جایی برای هم نشینی نیست. همه “چپ” ها می دانند که برای برپا سازی هژمونی طبقه کارگر در جنبش همکاری ما می بایست از دیروز آغاز می شد حتا امروز هم دیر است. ولی انگار همه بر این باور هستند که “ماهی را هر وقت از آب بگيری تازه است”. اما سخن از این است که دریای گفتگو هر روز گل آلوده تر و زهرناک تر می شود و ماهی پیش از برون آمدن از آب از بی هوایی مرده است.
شناخت جامعه و پیکار برای ساختاری برابر و آزاد یک کار جمعی است که به داد و ستد میان اندیشه ها و همکاری در پهنه نبرد نیاز دارد. من “دید من” را برای خود نمی خواهم تا بتوانم با دست و دلبازی دیگران را به “دید خود” رها کنم و از هر برخوردی پرهیز کنم.
برای آمادگی در نبرد فرهنگی ما باید ته مانده های ایدولوژی بورژوازی را در خود شناسایی کنیم و آن را از تن و روان خود بزداییم. ما باید خرد جمعی را جانشین “درون گرایی” کنیم که “دید خود” و “دید دیگری” را جدا از هم می بیند.
داستان ناهم خوانی دیدگاه های ”چپ” و ناتوانی ان ها برای همکاری با هم به شعر John Godfrey Saxe می ماند که او با یادگیری ازافسانه های مردمان بومی آمریکا سروده است. داستان آن به این گونه است که شش مرد نابینا با پیلی روبرو می شوند و می خواهند بدانند که پیل همانند چیست. نابینای نخست دستی به پهلوی ستبر پیل کشید و گفت که این مانند دیوار است. نابینای دوم دستی به عاج پیل کشید و گفت که این گونه نیست این مانند یک نیزه است. نابینای سوم که دستی به خرتوم پیل کشید گفت که این مانند یک مار است. نابینای چهارم دستی به پای پیل کشید و گفت که این مانند یک درخت است. نابینای پنجم دستی به گوش پیل کشید و گفت هر کسی می داند که این یک بادبزن است. نابینای ششم که دستش به دم پیل رسید با هیجان گفت که این مانند یک ریسمان است. هر کسی با دست کشیدن به بخش کوچکی از تن تنومند پیل دریافت خود را به درستی گفت ولی این ویژگی ها برای دریافت همه ی حقیقت در باره پیل بسیار نارسا بود.
پایان سخن
نئولیبرالیسم تنها یک شیوه سازماندهی تولید نیست بلکه توپخانه ی ایدیولوژیک آن سرشت همگرایی انسان را نشانه گرفته است و پیوسته به آن شلیک می کند. برای پیکار با پیامدهای فرهنگی ناگوارا نئولیبرالی ما به راه چارهای نئولیبرالی همچون روانشناس ووو نیاز نداریم. ما به یک جهان بینی همگرا نیاز داریم که ویژگیهای انسانی انسان را ارج دهد. برای این کار ما به ساختاری نیاز داریم که داشتاری همگانی (مالکیت عمومی) را جانشین داشتاری خصوصی کند. زیرساختاری تازه ای باید برپا کرد که بتواند انسان نوینی با ویژگی های انسانی بیافریند.
ولی تا آن زمان باید در هر سنگر فرهنگی در برابر بورژوازی ایستاد و نبرد کرد. مارکسیسم توانایی ایدیولوژیک و دانش انقلابی برای پیروز بیرون آمدن از این پیکار دشوار را دارد. ولی مارکسیست های ایرانی با نهادینه کردن ویژگی های انسان جامعه نئولیبرال دچار آن چنان بیماری درون گرایی شده اند که آن ها را برای انجام این وظیفه ناتوان کرده است.
روشن است که هم اکنون گوناگونی چگونگی واکاوی طبقاتی و خط مشی گروه های ”چپ” یگانگی و یکپارچگی آن ها را در یک گردان نشدنی می کند ولی سخن بر این است که کسی انگیزه ای برای گفتگو و همکاری برای نزدیکی دیدگاه ها نشان نمی دهد. “من گرایان ” آن چنان سر در لاک واژه های شیفته ای چون “این دید من است” فرو برده اند که برای آشکار کردن سویه های نهفته یک پدیده نیازی به داد و ستد اندیشه ها نمی بینند.
برای دریافت سرشت پدیده ها، بزرگ کردن یک ویژگی و یا یک سویه آن درست نیست، باید با داد و ستد داده ها و رایزنی و کنکاش با یکدیگر همه ی سویه ها و ویژگی های آن را شناسایی کرد و شناخت. تنها بدین گونه شناخت ما می تواند به سرشت درونی پدیده ها نزدیک تر شود.
بسیار بسیار عالی، دستت دردنکنه سیامک جان. از رفقای زحمت کش تارنگاشت توده ای تشکر می کنم وازاین رفقا تقاضا دارم که این دست نوشته دانشمند گرامی مان را در دیگر تارنگاشت ها خصوصن اخبار روز انتشار دهند. پیروز باشید.
مقاله ای با بار زیاد. با امید به این که از گونه مطالب بیشتر نوشته شود دست شما درد نکنه.
یک نقد کوچکی دارم و آن نه در باره اصل مطلب درج شده، ( شاید در فرصت دیگر، اگر بتونم ) . ولی، یک ترمی یا کلمه ای در این نوشتار بسیار زیبا و پر محتوا دیدم دلم نیومد که به شکل یک نقد رفیقانه در اینجا مطرح نکنم. وآن این است ( کلمه سرخ پوست یک کلمه نژاد پرستانه است ) امیدوارم دیگر از این کلمه ویا اینگونه کلمات در ادبیات ما بخصوص در میان ما مارکسیست ها استفاده نشه.
با مهر…
با سپاس فراوان از رفیق گرامی علی.
سخن شما بسیار درست است. آفرین به تیزبینی شما. از رفیقان دست اندرکار “توده ای ها” خواهش می کنم که “مردمان بومی آمریکا” را جانشین آن واژه ناپسند کنند.
دستتان را به گرمی می فشارم