مقاله شماره ٢٨ (پنجم دیماه ١٣٨٨)
در اینجا مایلم لااقل یک مثال براى پرسشى مطرح سازم که تاکنون مورد بررسى قرار نگرفته، و یا مىتوان گفت حتى طرح هم نشده است، که اما بررسى آن مىتواند با نتایج تئوریک و عملى بسیار مهمى همراه باشد. در صفحات محدودى از “سرمایه”، مارکس روند کار بیان شده در پیش را برمىشمرد و نشان مىدهد که در کلیت خود کار انسان – برخلاف هر نوع فعالیت حیوان – در دو شکل متضاد وجود دارد. این در حالى است که هر دو از یک پایه مشترک برخوردارند. یکى از آن – تنها موردى که باید به آن اندیشید، زمانى که از کار انسانى صحبت بمیان مىآید – کارى است که او [مارکس] آن را “کار زنده”، “متحرک” [در حال شدن] مىنامد و مىتوان آن را “سوبیکتیو” نامید، زیرا بنا به تعریف، کار توسط فرد انسان [“سوبیکت”] انجام مىشود. دیگرى، که مطرح ساختن آن با همین عنوان [کار انسانى] به نظر مى رسد نیاز به قابلیت شناخت عقلایى مغز و اندیشه انسان دارد، کارى است که ظاهراً داراى شکل “مرده”، “در سکون” مىباشد، شکلى که کار به خود مىگیرد، زمانى که به آن نوع از وجود تبدیل مىشود که عینیت یافته، به شکل چیزى درآمده است. به بیان مارکس: «در جریان روند کار، کار بطور مداوم از شکل غیرساکن [“زنده”] به شکل بودن، از شکل حرکت به شکل عینى پیشرو gegenständlich تبدیل مىگردد.» (“سرمایه”، منتخبات، جلد ٢٣، ص ٢٠۵) او در “مبانى” خاطر نشان مىسازد: «در تولید، شخص به عینیت تبدیل مىشود، در مصرف چیزها [عینیتها] به سوبیکت [انسان] تبدیل مىگردند» (“مبانى”، کلیات جلد ۴٢، ص ٣٩)
آنچه که اینجا با بزرگترین جسارت اندیشه، ولى بدون هر نوع لاف و گزاف مطرح شد، آنچیزى است که با بیانى تحریکآمیز به شکل Oxymoron طرح شد (شکل بیان خاصى که در آن دو نکته متضاد که در ظاهر ناهماهنگ بوده و یا دو مفهوم متضاد نفى کننده یکدیگر [ترش و شیرین] را تشکیل مىدهند، اما مىتوان آنها را براى توضیح درونمایه بغرنج و غیرقابل بیان نکتهاى بکار برده) که عبارتست از آنکه یک شکل عینیت یافته براى کار فکرى انسان وجود دارد [دیالکتیک عینیت و ذهنیت]. اوکسمورون به این معنا که فعالیت روحى – به مفهوم سخت و محدود معناى کلمه – فعالیت شخصى یک ارگانیسم [انسان] است؛ در آن چیز که عینیت یافته است، لحظه و جنبه روحى فعالیت انسان محو مىشود، ولى باوجود این، ویژگى چیز ایجاد شده در این نکته نهفته است که هیچ چیز دیگر نیست، جز شکل “در سکون” [“مرده”] فعالیت روحى انسان.
مىتوان حدث زد که چنین نظریه متکى به برداشت ماتریالیست دیالکتیکى با چه مخالفت قاطعى روبرو گردد. اینکه “انسان” ابزارکار و علائم را تولید مىکند، با تشکر، ما براى دستیافتن به چنین شناختى به مارکس نیاز نداریم. اما اینکه کوشش مىشود آنها بهمثابه چیزهاى عینیت یافته فعالیت روحى قبولانده شوند، نکته بىاهمیتى نیست، بلکه یک امر پوچ، یک چرند و مرند مىباشد. (اینکه زکونسى [پارهاى از رشته اسیدهاى آمینه] از ژن مىتواند به عنوان شکلى عینیت یافته از فعالیت روحى درک شود را مىتوانند بسیارى بپذیرند؛ اما اینکه همین امر مىتواند درباره چیزها عینى اجتماعى نیز صادق باشد، چیزهایى که محصول و همزمان تولید کننده فعالیت روحى انسان هستند، غیرقابل پذیرش است.)
“انسان”، “جهانِ انسان” و انسانها در جهان خود – جداناپذیر بیکدیگر وابستهاند -؛ “جهانِ انسان” بدون انسانها، قبرستان ساکت و لال یک مدنیت نابوده شده است؛ انسان بدون “جهانِ انسان”، این همان هُمو ساپینس است در آغاز راه خود.
این نکته پراهمیتى در اولوسیون موجود زنده است: اینکه ژن نقش خود را بهمثابه محرک براى قابلیت و توانایى گونه به واقعیتى خارج [خارج شده از درون موجود زنده] منتقل مىسازد. شیوهاى که از نوعى بطور کلى متفاوت است [از آنچه نزد حیوان مشاهده مىشود]. این انتقال به خارج – در زبان فلسفى آن را Exzentration اجتماعى (انتقال مرکز به خارج) از موجود زنده مىنامند، که کشف آن در تز ششم فویرباخ [توسط مارکس] بیان شده است – موجب مىشود که رشد و تکامل قابلیت و توانایىهاى انسان با سرعتى بمراتب فزایندهتر وقوع یابند و از این طریق، این گونه، خود را به واقعیتى تبدیل سازد که در گذشته هیچگاه وجود نداشته است: نژاد انسان! [هُمو زاپینش زاپینش!]
این واقعیت جدید همزمان و به طور جدایىناپذیر وابسته است به واقعیت جدید و مشابه دیگرى که اهمیت آن کمتر از قبلى لرزه به تن آدم نمىاندازد. از نظر بیولوژیک نوزاد انسان به عنوان عضوى از هُمو زاپینس زاپینس زائیده مىشود، اما او بهمثابه انسان به مفهوم پیش گفته بدنیا نمىآید، زیرا هستى انسانى او تقریباً به طور کامل در خارج از او قرار دارد: او باید آن را بدست آورد.
آموزش انسانشناسانهاى که لااقل به طور مجازى برپایه برداشت ماتریالیستى از کار توسط مارکس قرار دارد، در دو نظریه بنیادى قابل شناخت است که جفتى را تشکیل مىدهند: عینیت یافتن کار انسان و به تصاحب [مالکیت] درآمدن آن. (نظریه تصاحب نتیجه کار انسان در آثار مارکس همه جا توضیح داده شده است: فهرست کلیات مارکس- انگلس (انتشارات دیتس، برلین ١٩٨٩) لیستى صدها صفحهاى را [در توضیح این امر] نشان مىدهد، به ویژه در آثار مارکس مسن.)
نوزاد انسان نهتنها باید با آموزش، توانایىهاى مادرزادى خود را تکمیل کند، آنچنان که هر حیوانى نیز انجام مىدهد، نه تنها باید خود را با همنوعانش مطابقت دهد، آنچنانکه میمونهاى بزرگ نیز انجام مىدهند، بلکه باید به مفهوم واقعى از این طریق انسان بشود که با تکیه به جهان انسان، عملکردهاى روحى لازم را در خود بوجود آورد که مفهوم انسان، آنها را در بر دارد. یک فرد گونه انسانى که خارج از جهان انسان رشد کند، باوجود مغز بزرگ و رشد آغازین روحى هیچ چیزى بیشتر براى یادگرفتن ندارد از آنچه که هر جانور پیشرفته در رده مهرهداران داراست. (این امر به طور برجستهاى نزد بهاصطلاح “بچههاى وحشى” دیده مىشود … نزد این بچهها عملکردهاى روحى که براى رشد تاریخى انسان نمونهوار هستند، به علت نبود امکان حضور در “جهانِ انسان”، رشدى نشان نمىدهند. … آنها به ما به طور کلى چیز دیگرى نشان نمىدهند، جز این شناخت روزمره: رشد روحى هر فردى نتیجه مستقیم چگونگى رابطه او [با محیط پیرامون، طبیعت و جامعه] براى کسب هرچه بیشتر ارزشهاى جهان انسان است.)
[پدیده “بچههاى وحشى” را مىتوان در موارد دیگرى هم مشاهده کرد. براى نمونه، فرد تحت تاثیر الکل، به نسبت شدت تاثیر آن، نقاط مشترک با پدیده “بچههاى وحشى” از خود بروز مىدهد. زمانى که Sève با نگاه به رژیم نازى هیتلرى در آلمان از آن صحبت مىکند که «میلیونها انسان را در کورههاى آدمسوزى، بسوزاند»، از ویژگىاى نزد افراد همان ملتى سخن مىراند که دیگر شباهتى به اندیشمندان، دانشمندان و هنرمندان آلمانى ندارند که نامشان احساس احترام در انسان برمىانگیزد. بدینترتیب مىتوان تشخیص داد که این تنها الکل نیست که مىتواند “پدیده بچههاى وحشى” را ایجاد سازد، بلکه تحمیل فرهنگى عقبمانده و ایدئولوژى غارتگرانه نیز قادر هستند این چنین شرایطى در روح “بچههاى وحشى” ایجاد سازند. تحمیل اندیشه دوران قبیلهاى و شیوه دولتمدارى آن به جامعه پیشرفته امروزى را باید زمینه فرهنگى و غارتگرانه برخورد وحشیانه و فاشیستمآبانهاى ارزیابى نمود که حاکمیت سرمایهدارى و ازجمله شکل حکومتى دوران قبیلهاى “خداشاهى” در سیماى رژیم ولایت فقیهه در خیابانها و در پشت درهاى بسته زندانهاى با نام و بىنام نشان در جمهورى اسلامى ایران بوجود آورده است و بار دیگر به اثبات مىرساند که فراشان سرمایهدارى قادرند هم در گونتانومو، هم در ابوقریب و هم در کهریزکها پدیده “بچههاى وحشى” را بمنظه ظهور برسانند.]
نه Neotenie [رشد آغازین روحى] و نه مغز بزرگ بخودى خود قادرند این واقعیت تعیین کننده را توضیح دهند که فرد انسان خود را در برابر یک عرصه بزرگ و ویژهاى مىیابد که باید آن را فرا گیرد، عرصهاى که او به آن نسبت آن را تصاحب مىکند، به آن نسبت که مىکوشد خود را به خلاقیت روحى عینیت یافته نزدیک کرده آن را درک نموده و دریابد، علائم و ابزارها را – در وسیعترین سطح این مفاهیم – بکار گیرد، بر سنتها، عادات، روابط، دانش و فانتزىها چیره گردد وغیره وغیره، واقعیتىهایى که چیزى دیگر هستند از طبیعت ارگانیک.
ضرورى است بیش از یکبار تکرار شود: اگر هم هر فعالیت ویژه روحى انسان، چنانکه نزد جانور نیز چنین است، از طریق رشتههاى نویروبیولوژیک جریان و تحقق مىیابد که تحقیق – پرهیجان و فعال جارى آن – بهیچوجه غیرضرورى نیست، نمىتواند در تحقیقات هیچ نکتهاى درک شود، اگر به آنچه که در خارج از ارگانیسم ایجاد شده است بىتوجه بمانیم. چیزى که در اثر فعالیت روحى تاریخى- اجتماعى انسان به طور فزاینده بهمثابه “جهان انسانى” بوجود آمده و توسط بیوگرافى شخصى و بىهمتا، به تصاحب فردى او در مىآید [و او را از سطح هُمو زاپینس به سطح هُمو زاپینس زاپینس ارتقا مىدهد]، نکتهاى که متاسفانه بندرت موضوع تحقیقات است. این نکته را از مد نظر دور داشتن به این معناست که گرفتار دورنماى انسانشناسانهاى بمانیم که با تحقیقات مارکس، به طور بنیادین، منسوخ شده است.
استفاده و سواستفاده از انتزاع
زمانى که گفته مىشود “انسان”، بدون آنکه با صراحت گفته شده و یا حتى بدون آنکه به آن توجه شده باشد، که از موجود انسانىاى صحبت بمیان آورده مىشود که خارج از واقعیت تاریخى- اجتماعى هستى او، در ذهن پرداخته شده است. بدینتریب در ذهن، انتزاعى از “انسان” انعکاس یافته که از شرایطى که توجه به آنها براى درک و شناخت از انسان گریزناپذیر و تعیین کننده هستند، جدا شده است. اما یک چنین موجود نمونهوارى براى هر موقعیت و دوران هرگز وجود نداشته و هیچگاه نیز وجود نخواهد داشت: فرد انسان همیشه انسان یک دوران تاریخى معین است، انسان یک صورتبندى اقتصادى- اجتماعى و در چنین صورتبندى متعلق به یک گروه اجتماعى مشخص مىباشد. تشخیصى که مىتواند با جابجایى تعلق فرد به هر کدام از آنها، با بزرگترین تغییرات همراه باشد. این درونمایه مشخص و شفاف، با بکاربردن معصومانه یک انتزاع فرض شده [توخالى، یعنى غیرتاریخى] در تصور، از بین مىرود. درونمایهاى که در پشت کلمه بسیار معمولى و شناخته شده “انسان” پنهان شده است.
اولین نتیجه انقلابى که با برداشت انسانشناسانه مارکسیستى بوجود مىآید، خداحافظى قطعى از یک شبه- نظریه Pseudo-Konzept براى مفهوم “انسان” است، که فلسفه تا این دوران گرفتار آن بوده است. … “ایدئولوژى آلمانى” مانیفست این انقلاب ایجاد شده برپایه نظریه مارکس درباره نوسازى مفهوم انسان است.
در جامعهاى که سیطره نولیبرالیسم برقرار مىشود، انسانى که بیکار مىشود با این ادعا زیر فشار قرار داده و مسئول بیکار شدن خود اعلام مىگردد، که زیرا گویا “انسان” به طور طبیعى موجودى تنبل است؛ رقابت را حکمى عام اعلام مىکنند، زیرا “انسان” یک جنگجو است؛ تفاوتهاى گونهها را برجسته مىسازند، زیرا “انسان” از طریق تفاوتهاى مادرزادى مشخص شده است؛ زندانها را پرمىکنند، زیرا “انسان” آزاد است و مسئول کامل اقدامات خود مىباشد؛ جنگ علیه شرارت راه مىاندازند، زیرا “انسان”، خوبى را دوست دارد و تابع “خدا” است …
“انسان”! چه جنایاتى که به نام تو انجام نشد!
انقلابى که توسط مارکس در علم انسانشناسى (آنتروپولوژى) پایه ریخته شد، تنها خداحافظى از مفهوم انتزاعى و توخالى “انسان” نیست. این انقلاب که هر اندیشه انتقادى بلندپرواز خود را پایبند به آن مىداند، همچنین تنها یک برش در تاریخ اندیشه نیست، بلکه امروزه یک حق مدنى Vademecum [راهنماى غیرقابل چشمپوشى] را تشکیل مىدهد با پرارزشترین معنا. بر این پایه است که این ضرورت به چشم مىخورد و درک مىشود که با این انقلابى که توسط مارکس در علم انسانشناسى پایه ریخته شد، همچنین نیازى روشن و صریح براى تغییر بیان ما نیز بوجود آمده و همسو سازى آن با کاتگورى نوین اندیشه در این علم اجتنابناپذیر شده است.
اکنون پرسشى که مطرح است، این پرسش است، آیا هیچگونه ترکیبى وجود ندارد که بتوان در آن به حق از واژه “انسان” صحبت بعمل آورد؟ آیا مارکس خود را موظف دانسته است مفهوم “انسان” را بکار نبرد و از ما نیز خواسته است آن را بکار نبریم؟ بطور قطع چنین نیست! بکار گرفتن کلمات بهمثابه ابزار تروریسم، شیوه مارکس نیست. البته مىتوان مفهوم “انسان” را بکار برد، زمانى که براى مثال واژه انسان در مفهوم عام آن در برابر طبیعت بکار برده مىشود، … ویا تفاوت کلى گونه هُمو زاپینس زاپینس – با عملکرد روحى او که مشخصهاش مىباشد -، در برابر جهان جانوران قرار داده مىشود. … اما زمانى که بیان و توصیف عملکرد تاریخى- اجتماعى مشخصى هدف است – و هدف از بکار بردن مفهوم “انسان”، بیان چیزى بیشتر از نام “گونه” فرد بازرگان و یا مفهوم انگلیسى Krämers [کاسب] است -، پیامد بزرگ بکاربردن واژه “انسان”، نادقیق شدن مفاهیم و درک علمى از پدیدهها از کار در مىآید، زیرا تفاوتهاى عمده [موجود میان افراد]، زمینه انتزاع را تشکیل نمىدهند، تفاوتهایى که بیان یگانه بودن فرد مشخص عمل کننده هستند، که ناشى از تعلق او به دوران تاریخى، طبقه معین، فرهنگ وغیره مىباشند.
این در حالى است که ارثیهاى که مارکس براى ما در این زمینه بجاى گذاشته است، از آن چنان اهمیت برجستهاى برخوردار مىباشد که باید انعکاس آن در هر اندیشه انسانشناسانه، خود را نشان دهد: خداحافظى از بازگشت به انتزاعى که با بکاربردن نادرست زبان در آن ایجاد مىشود.
بىاطلاعى مبهم
مارکس در نامه خود به تاریخ دسامبر ١٨۴۶ به آنئنکوف درونمایه خلاصه شده “ایدئولوژى آلمانى” را (به زبان فرانسه کمى پرطمطراق) توضیح مىدهد: «نیاز به بیان این نکته نیست که انسانها نیروهاى مولده – زیربناى ایجاد شدن مجموعه تاریخ – خود را به طور آزاد انتخاب نمىکنند؛ زیر هر نیروى مولده، نیروى کسب شدهاى است، چیز تولید شده توسط کارهاى پیشین مىباشد. […] به کمک این واقعیت که هر نسل جدید نیروهاى مولده نسل قدیمى را پیش رو [و در اختیار] داشته و آن را بهمثابه مایه خام براى تولید جدید بکار مىگیرد، رابطه [فرهنگى] پیوسته در تاریخ انسانها بوجود مىآید، تاریخ بشریت [جهان انسان] بوجود مىآید، که به همان نسبت بیشتر تاریخ بشریت است، به همان نسبت که رشد نیروهاى مولده پیشرفتهتر بوده و در نتیجه روابط اجتماعى رشد یافتهترند. پیامد ضرور این امر اینست که تاریخ اجتماعى انسان همیشه تاریخ رشد افراد آن است، بىتفاوت از اینکه این نکته براى آنها روشن و درک شده باشد یا خیر. شرایط مادى materiell هستى انسانها زمینه روابط میان آنها را تشکیل مىدهند.» (کلیات جلد ۴، ص ۵۴٨)
[مارکس رشد فرهنگ به مفهوم عام آن را در طول تاریخ «رابطهاى پیوسته» ارزیابى مىکند که با تغییر اصلاحگرانه و تدریجى رشد کرده و دگرگون مىشود. به نظر بانیان سوسیالیسم علمى، بر خلاف این یکپارچگى رشد فرهنگى جامعه بشرى، رشد روابط میان گروهها و طبقات انسانى در طول تاریخ، در جریان رشد تدریجى نیروهاى مولده و تعمیق گام به گام تضادهاى آشتىناپذیر طبقاتى، لزوماً با برشهاى انقلابى در شیوه تولید و روابط اجتماعى میان انسانها همراه است.]
من نمىدانم که آیا خواننده مىتوان بُعد فراگیر بیگانه بودن (به مفهوم مورد نظر برشت) چنین متنى را در سالهاى ۵٠ قرن نوزدهم بسنجد – بیگانگىاى که مىتواند همین متن در قرن کنونى نیز با آن روبرو باشد.
بدین ترتیب براى مارکس «تاریخ اجتماعى انسان» در اصل همان «تاریخ رشد فردى انسان» است! آرى چنین برداشتى با یک ضربه، غیرواقعى بودن عظمت کلیه فرضیههاى اثبات نشده را همانند بادکنکى منفجر ساخت که هم توسط علم پسیکولوژى و همچنین علمى که توسط مارکسیسم رسمى مطرح شده بود، به نمایش مىگذارد.
در ابتدا کلمهاى درباره آخرى [مارکسیسم رسمى]. آنچه که در آن دوران [از طرف مارکسیسم رسمى] در اینباره به رشته تحریر درآمده بود، کوچکترین جایى براى تردید باقى نمىگذاشت: «ماتریالیسم تاریخى»، «سوسیالیسم علمى» و … بلااستثناء گویا مربوط بودند به واقعیتهاى مافوق- فرد و یا حتى غیرشخصى – [همانند مقولههاى] نیروهاى مولده، شیوه تولید، ساختارهاى حاکمیتى، نبردهاى طبقاتى، تناسب قوا، بدست گرفتن قدرت، دیکتاتور پرولتاریا، اجتماعى کردن وسایل تولید و گردش کالا – : در هیچ یک از این مقولهها فرد تظاهر نمىکند؛ و اگر فرد با هدف آنکه نقشى واقعى در آن ایفا کند، به این مقولهها وارد شود، مىتوانست تنها منجر به این شود که درک عینى از تاریخ به درک روحى- پسیکولوژیکى [پسیکولوژیسم] از تاریخ محدود گردد، دید روشن سیاسى، به ذهنگرایى (سوبیکتیویسم) بانجامد، همبستگى پرولترى، به همبستگى با فرد [-اندیویدوآلیسم- و نه همبستگى با طبقه کارگر] محدود گردد … – تا آنجا که من از خودم مىپرسم که کار من با تاکید بر روى مسئله روحى [براى رشد و ترقى تاریخى جامعه] به کجا ختم مىشد، جز آنکه به من گوشزد شود که یک مارکسیست مجاز نمىباشد در هیچ مفهوم دیگرى جز در مفهوم توده باندیشد.
(این قابل درک است که بتواند در مفهوم فرهنگى استالینیسم، زمانى که کلیت آن بجاى مارکسیسم گرفته شود، مارکسیسم مورد این سرزنش واقع گردد که «انسان را فراموش کرده است». بر این پایه است که ساتر [ژان پل ساتر، فیلسوف اگزیستانسیالیست فرانسوى قرن بیستم] نظرش را در سال ١٩۵٧ در “Questions de mèthode” (Gallimard 1960) به صورت زیر بیان مىکند: اگر چه او ماتریالیسم تاریخى هوشمندانه را مورد تائید قرار مىدهد، برنامه «حل یا ادغام» اگزیستانسیالیسم را در مارکسیسمى نفى مىکند که به نظر او «بکلى امکان درک از این امر را از دست داده است که بتواند به این پرسش پاسخ دهد: “انسان” یعنى چى؟ و براى جبران این کمبود هیچ چیز بیشتر و بهترى از نظریه پاولو درباره پسیکولوژى نمىشناسد». به نظر او، تا زمانى که مارکسیسم بر یک «آنتروپولوژى غیرانسانى» پاى بفشارد و از این طریق قادر نباشد تئورى قانع کنندهاى درباره «فرد انسان [اندیویدئوم]» ارایه دهد، «دیگران به جاى او به این وظیفه خواهند پرداخت.»)
البته وضع چنین است که مارکس – در تضاد رودررو با برداشت رسمى از نظریات مارکس -، نه بهمثابه بیانى عجولانه و فکر نشده و پرسش برانگیز، بلکه در یک متن متفکرانه مىنویسد: «تاریخ اجتماعى انسانها همیشه تنها تاریخ رشد فردى آنهاست» (منتخبات جلد ۴، ص ۵۴٨). یا با بیانى دیگر که بلافاصله نمونههاى بیشترى را نیز در خاطر زنده مىکند – در “ایدئولوژى آلمانى” مىگوید: «در درون جامعه کمونیستى، تنها جامعهاى که در آن رشد آزاد و خاص هر فرد، دیگر یک حرف پوچ نیست، …» (همانجا، جلد ٣، ص ۴٢۴)؛ و یا در “مانیفست”: «بجاى جامعه قدیمى بورژوایى با طبقات و تضادهاى طبقاتى آن، جامعه همبسته-هماهنگى Assoziation برپا خواهد گشت که در آن رشد آزاد هر فرد شرط رشد آزاد همه خواهد بود.» (“مانیفست”، کلیات جلد ۴، ص ۴٨٢)؛ در “سرمایه” این درونمایه چنین بیان مىشود: «… رشد و تکامل توانایى و قابلیتهاى گونه انسان، اگرچه در ابتدا به قیمت نابودى اکثریت افراد و طبقات موجود انسان تحقق یافته است، نهایتاً به اینجا ختم مىگردد که به این تضاد [درونى جامعه] غلبه شود و همراه گردد با رشد فرد انسان …» (“تئورى درباره ارزش اضافه”، کلیات جلد ٢.٢۶، ص ١١١)؛ وغیره
این اندیشه ماتریالیسم تاریخى است که در این بیان مفهوم تعیین کننده خود را مىیابد – که آن را حافظان آموزش “منزه” از آن، به سکوت مىگذرانند -: ماتریالیسمى با چهرهاى دوگانه، یکى تاریخى و دیگرى شرح حال زندگى فردى [بیوگرافیک، بیگرافى فردى]. درست با این چهره دوگانه است که تاریخ جهان اجتماعى ما، به تاریخ جنبه فردى زندگى ما نیز تبدیل مىگردد.
اما باوجود آنکه آموزش مارکس تنها آموزشى است که در علم آنتروپولوژى انقلاب تئوریکى با ابعادى چنین عظیم ایجاد ساخته است، باید اذعان کرد که سیمایى که از مارکس انتشار یافته، شباهت کمى به واقعیت دارد. به آثار علمى مراجعه کنیم، فرهنگها را به کمک بگیریم، کتابهاى درسى را ورق بزنیم. در همه آنها این تصور حاکم است که مارکس گویا تنها خود را به تئورى پردازى درباره واقعیت عینى تاریخى محدود ساخته است. انتقاد اقتصاد سیاسى، واکنش درباره حاکمیت و سیاست، همه جا نگاه متوجه یک انقلاب تودهاى است که هدف آن تبدیل تولید مادى به فعالیتى به طور کلى اجتماعى است. بدینترتیب زمانى که بحث درباره مسائلى مطرح مىشود که براى دریافت پاسخ روشنگرانه در مورد آنها، انسان به این خطر تن نمىدهد که در جستجو آن ها به آثار مارکس مراجعه کند، درست مسائلى هستند که مربوط مىشوند به فردیت انسان، به وضع روحى (سوبژکتیو) انسان، درباره درونمایه و مفهوم زندگى پرسیدن، از سرنوشت فرد انسان باخبر شدن، به کوتاه زبان، همه پرسشهایى که درباره آنتروپولوژى انسانى صحبت مىکند، یعنى پرسش در اینباره که “انسان چیست”؟
این در حالى است که برداشت فوق تنها در ظاهر با آنچه که من در صفحات پیش به طور مفصل مورد بررسى قرار دادم، در تقابل قرار دارد: کلیت آثار مارکس، که هسته مرکزى آن را انتقاد اقتصادى از نظام سرمایهدارى و تنظیم تئورى ماتریالیسم تاریخى تشکیل مىدهد، همزمان انتقادى است به علم آنتروپولوژى حاکم و همچنین طرحى است براى یک تئورى ماتریالیستى- پسیکولوژیک فردیت انسان.
بدون تردید مارکس در طول تمام زندگى خود با شیفتگى خواستار “تغییر جهان” بود، امرى که در شرایط تاریخى زمانش تنها به این معنا بود که او مىتوانست نیروى خود را به طور کامل در این راه مصرف کند که روابط و مکانیسمهاى عملکرد جامعه استثمارگرانه سرمایهدارى را افشا ساخته و عریان به نمایش بگذارد. وظیفهاى که نسبت به شناخت وضع روحى- پسیکولوژیک [انسان در این نظام] اولویت داشت، علم پسیکولوژى نیز در آن دوران هنوز کمتر براى اثبات ضرورت برقرارى حق متساوى اجتماعى نقشى تعیین کننده ایفا مىکرد، همچنانکه پسیکولوژى هنوز براى تحقیقات علمى از رشد کافى برخودار نبود. ازاینرو اشارات بسیارى که درباره خصلت انسانشناسانه در آثار مارکس درباره جامعه بشرى وجود دارند، اغلب در وضع «سنگبنا»یى در انتظار ساختمانى در آینده هستند («از آنجا … که ما آرزو داریم در آینده شانس انتشار دفاتر دیگرى داشته باشیم، فعلا سنگبنایى چشمگیر قرار مىدهیم، تا درک شود که آنجا ساختمان ما … تمام نشده، هنوز طالارها در نقشه ما وجود دارد که باشد تا همه قسمتها را بهم مربوط ساخته و تکمیل کند» یوهان ولفگانگ گوته، آثار علمى، جلد ۵، I، ص ۴٠۴ در فرهنگ آلمانى یاکوب گریم و ویلهلم گریم، جلد ١۶، لیپزیک ١٨۵۴-١٩۶٠). سنگبنایى که ظاهراً از آن رو مورد بىتوجهى آنهایى که به آثار او مراجعه کردهاند، قرار گرفتهاست، زیرا آنها انتظار چنین سنگبنایى را در آنجا نداشتهاند.
اما این چطور قابل توضیح است که وجود چنین «سنگبناها»یى حتى نزد مارکسیستها نیز تا این حد شناخته نشده باقى مانده است؟ زیرا واقعیت آن است: نه مارکسیستهاى برجسته انترناسیونال دوم – از کائوتسکى تا برنشتین – و نه انترناسیونال سوم – از لنین تا بوخارین، از استالین که نباید حرفى بمیان آورد -، حتى گذرا نیز به این بُعد عظیم انسانشناسانه اندیشه مارکس، که قدرت توانمند یگانه آن در سطور پیش نشان داده شد، اشارهاى ندارند. ظاهراً هیچ یک از آنها متوجه این نکته نشدهاند که “مارکسیسم” تنها یک فلسفه، یک نظریه تاریخى، یک تئورى اقتصادى، یک دکترین سیاسى نبوده، بلکه همچنین شیوه نگرش [نوین و انقلابى] انسانشناسانه [به انسان] نیز مىباشد. شاهد براى اینکه مارکس به وحدت بىواسطه میان اشکال اجتماعى و آن چیزى که من آن را اشکال فردى مىنامم، باور داشته است و آن را بیان کرده است، تکیه او به این امر است که او را برا آن مىدارد که در جاى جاى “سرمایه”، همزمان، هم به شیوه تولید اجتماعى و همچنین به تولید روحى و سرنوشت تاریخى فردیت انسان بپردازد، اینکه کاتگورىهایى همانند فعالیت، وابستگى، عینیت یافتن، تصاحب کردن، همگى ساختارى از “انسان- بودن” را بیان مىکنند که یکى از عمدهترین اندیشههاى تئوریک مارکس را تشکیل مىدهند، نکتهاى که براى اندیشه مارکسیسم ارتدوکس بکلى نشناخته باقى مانده است. آیا این امر آرامش [حاکم بر برداشت رسمى از مارکسیسم] را بهم نمىزند؟
اینکه در ساختمان بزرگ و پر دهلیز آثار اقتصادى مارکس اشارات وسوسهآمیز بسیار و حتى بررسىهاى تعیین کنندهاى درباره دورنماى تئوریک انسانشناسى وجود دارد، خیال مىکنم توانستم در سطور پیش و به اندازه کافى دقیق با نمونههایى نشان دهم، تا هر تردیدى در این زمینه برطرف گردد. اما در عین حال در تمام این آثار نیز هدف اصلى مارکس در اثر “انتقاد اقتصاد سیاسى”، نشان دادن شیوه اندیشه اقتصادى در نظام سرمایهدارى است، تا از این طریق، تضادهاى نظام افشا گشته و پیششرطهاى گذار به جامعهاى رشد یافتهتر تظاهر کند. بسیارى از این برداشتهاى انتقادى و آیندهنگر، در درون خود، برداشت انسانشناسانه مارکسیستى را نهفته دارند و در مواردى نیز این برداشت با صراحت بیان شده است، اما بیان این برداشت بخودى خود موضوع بررسى و توضیحات مارکس را تشکیل نمىدهد؛ و اگرچه بدون تردید چنین است که او این اندیشه را هیچگاه از مد نظر دور نمىدارد، هیچگاه و یا تقریباً هیچگاه این وجه اندیشه به تنهایى مورد بررسى قرار نمىگیرد.
وجود چنین بُعدى تنها براى آنانى چشمگیر از کار در مىآید که آن را آگاهانه دنبال مىکنند، براى مثال “سرمایه” را چنین مىخوانند که ویگوتسکى Wygotski آن را مىخواند، با پرسشهاى یک پسیکولژیستِ پایبند به آنتروپولوژى ماتریالیستى- تاریخى – اثرى که تاکنون موردى استثنایى را تشکیل داده است.
مىتوان آثار مارکس را خواند و حتى آنها را فراگرفت – چنین شیوهاى وضع عادى را تشکیل مىدهد – بدون آنکه همه ابعاد آنچه که خوانده مىشود، روشن وبا صراحت درک شوند.
به نظر من، درست از این رو ارزش این جنبه از نقش فردیت براى “مارکسیسم رسمى” غیرقابل پذیرش مىباشد، زیرا ناتوان است براى دیدن و درک بُعد انتروپولوژیک اندیشه مارکس … در جنبش سوسیالیستى کارگرى در آخرین دهههاى قرن نوزدهم، سپس در جنبش کمونیستى انترناسیونال سوم، تمایل به مسائل فرد بلافاصله به عنوان داشتن موضعى بورژوآمابانه ارزیابى مىشد و یا در آن بویى از آنارشیسم به مشام مىرسید و در هر دو مورد با شدت مردود شناخته مىشد. اینکه یک بورژوا، مدافع رقابت و سود خصوصى، در مفاهیم فردیت فکر مىکند، در طبیعت مطلب نهفته است؛ اینکه یک آنارشیست نیز به شیوه خود چنین مىکند، حدسى مستند است درباره آنچه که او در ذهن دارد؛ یک سوسیالیست، یک کمونیست تنها در مفهوم جمعى مىاندیشد. اینکه مارکس اینجا و آنجا خود را با مفهوم فردیت Individualitaet مشغول مىکند، ناشى از جایگاه طبقاتى گذشته اوست و نباید بیش از اندازه مورد توجه قرار گیرد: بخش عمده آثار او را علوم اجتماعى تشکیل مىدهند و آینده سوسیالیستى را قابل شناخت مىسازند. از این رو حتى نظریهپرداز نمونهوار مارکسیست همانند بوخارین مىتواند براى کتاب درسى خود درباره ماتریالیسم تاریخى، زیر عنوان “کتاب درسى عامالفهم جامعهشناسى مارکسیستى” را انتخاب کند. زمانى که در ماتریالیسم تاریخى بُعد فردیت به فراموشى سپرده شود، آنوقت مىتوان آن را تنها به عنوان جامعهشناسى واقعبینانه درک کرد. و این در واقع آن چیزى است که از آنتروپولژى مارکسیستى باقى مىماند.
مارکس این پیشبینى نابغهگونه (ژنیال) برجسته را داشته است که در اندویدوآلیسم بورژوایى، که خصلت طبقاتى آن را او بهتر از هر کسى شناخته بود، یک گرایش عمیق و عام شکوفایى بىکران فردیت را درک کند، که ریشه رشد جهان بشرى مىباشد و آن را ممکن مىسازد. فردیتى که او آن را درونمایه کوشش براى برپایى جامعه کمونیستى بشمار مىآورد. این برداشت که از اهمیت استراتژیک غیرقابل تصور برخودار است را مارکسیسم ارتدوکس، جنبش کمونیستى آن دوران در کلیت آن درک نکرد و مورد توجه قرار نداد. و ما با شناخت این واقعیت، اکنون به درک سرچشمه یکى از علل اصلى و قطعى وضع تراژیک کنونى مارکسیسم ارتدوکس رسیدهایم.