1

در ستایش حزب طبقه کارگر و رنجبران!
به بهانه برگزاری نشست (پلنوم) وسیع کمیته ی مرکزی حزب توده ایران اسفند ۱۳۹۸

مقاله ۴۶/۹۸

۱۶ اسفند ۱۳۹۸، ۶ مارس ۲۰۲۰

سال های درازی ستمگران گوشت مان را خوردند و خون مان را مکیدند تا شکم فربه و جیب پر کنند. زورمندان بر گرده ما سوار شدند و لگام در دست، ما را یورتمه روان به نابودی کشاندند. بیدادگران برای پرده افکندن بروی دزدی ها و پوشاندن پلیدی‌هایشان دین ما را به بازی‌  گرفتند. هر روز ما تنگ دست تر و نازک تر می شدیم و این دزدان بدنام پول دارتر و درشت تر. دیدن بدبختی های ما دل هر آزاده ای را پر خون می کرد ولی هیچ جا وجدان بیداری نبود. این تبه کاران روزگار ما را سياه کرده بودند و ما با سرسپردگی رويشان را سفيد می کردیم.

به هر ساز این گزمگان بد سگال رقصيدیم و پشت سر رشوه خواران نماز گذاردیم ولی پای را توان از گليم بيرون بردن نبود. سال ها زير اندازمان زمين بود و رو اندازمان آسمان ولی کسی دلش برای ما نسوخت. کاسه شکیبایی ما بارها افتاد و شکست ولی این نیرنگ کاران یاوه گو با سخنهای پوچ سرمان را شيره ماليدند و ما دوباره مار را در آستين خود پروراندیم و گرگ را گماشتیم تا نگهبان گوسپندانمان باشد.

نیروی بازو را به این بهره کشان فروختیم ولی دستمزد ما را ندادند، پشت ما را تازیانه زدند، ما را کشتند، اما آبی از آب تکان نخورد. سال ها آب خوشی از گلویمان پايين نرفت ولی در بر همان پاشنه گشت و بر نخاست بانگی از هزاری.  

آوازت را شنیدیم از دور دست ها ولی چهره ات ندیده بودیم.

پیش از تو چشمهای مان کور و شهر ما خاموش چون گور بود. پیش از تو نه به چشم سویی داشتیم و  نه داشتیم باده در سبویی. ستاره ها در پس آسمان ابری نهان بودند. رنجمان بسیار بود و رویاهای مان کم سو. پیش از تو ستاره ای اگر هم گاهی در آسمان بود شراره ای نداشت. پیش از آمدنت ان چنان درمانده بودیم که در برکه اندیشه ما ماهی نبود و قورباغه سالار بود. پیش از تو دل به کسی نبسته بودیم و همچون کرجی رانی بی پارو در دریای توفانی رها بودیم. 

 تو در فصل زمستان و دوران جولان نامردان به شهر ما آمدی. ناآشنای گم کرده ای بودی، ولی اندک اندک دانستیم که عشقت دروغین نبود. آشنای ما شدی و ما به سخنانت باور کردیم و دل بتو بستیم. آنچنان در دل ما نشستی که تنها با یاد تو سرمست بودیم. بیش ازاندازه تشنه بودیم و از چشمه زلال تو نوشیدیم تا سیراب شویم. گوش ما دفتر سخن های شوریده تو شد. 

  وقتی تو آمدی، با گام تو زمین زیر پای ستم پیشگان به لرزه درآمد. ستاره ای در آسمان ترکید و شهاب های سرخ آن مانند سیل آتشین به سوی ما روان شدند و راه درست را نمایان کردند. در گورستان سیاه و خاموش ناامیدی چون ستاره ای تابیدی و همچون باران بهاری با تندری زندگان را که هیچ حتا خفتگان در گور را بیدار ساختی.   

تو با نوای خوش نی خود، ما را  به سرزمین خورشید فرا خواندی و بهاری جاودان را به ما نوید دادی. بهاری که نان و کار را؛ خانه و بار را؛ آزادی و برابری را؛ خواهری و برادری را به همه ارزانی می کند. بهاری که در آن شبگاهان با گل سپید مهتاب به خواب می رویم و سپیده دمان چهره در چشمۀ خورشید می شوییم.  بهاری که در آن نوازش کوبنده ی باران به روی پنجره نشان شادابی دارد. بهاری که در دشتهای پهناور آن لاله های سرخ می رویند و پرستوهای بی آشیان را لانه می دهند. بهاری که در آن غنچه ی لبخند دوباره جوانه زند به لبان تنگ دستان ما. بهاری که در آن رخشان بود هر سو ستاره. بهاری پر از ترانه، با امیدی بی کرانه. 

تو ما را مغرور ساختی و به ما گفتی که آدم گرسنه سنگ را هم مي خورد ولی ننگ را نمی پذیرد. تو گفتی که مار خوی نیش زدن خود را وا نمی گزارد و توبه ی گرگ مر گ است. تو به ما گفتی که آب از سرچشمه گل آلود است. سال ها فکر می کردیم که آرزوی سیری شکم را باید به گور ببریم. تو به ما آموختی که ستم و سرمایه جاودان نیستند بلکه آفتاب لب بامند و پای لب گور دارند. 

با آمدن تو بسیاری از ما شیدا شدند و مجنون وار بی ترس و بیم از دام ها و خارها برای یافتن لیلی آزادی پای به کویر نامهربانی و درد و رنج گذاشتند. در شبستانی که در شهر جاودانه بود تو مانند مهتابی رهنوردان ما را در راه پیچاپیچ و خارآگین  رهنما بودی. هنگام فرمانروایی کرکسان در فراز ما توهمچون کبوتری در بام منزل ما خانه کردی و هر روز شور پرواز را در ما زنده نگه داشتی. تپش های پرواز دلمان شدی.

هم چون آهویی بدام تو در افتادیم و پس از آن دگر تاب دوریت نداشتیم و نداریم. آن هایی از ما که به دام افتادنت را دوست نمی داشتند، راه گریزی نیافتند، راه رزم ما را شبانه به سویت کشاند و تا مرگ در بند گیسویت گرفتار کرد ما را. شب تا به سپیده دم نخفتیم از برای عشق تو. ز بهر خود گذشتیم و به پای دل نگشتیم از برای عشق تو. از رفتن و برنگشتن پروایی نداشتیم از برای عشق تو. در بستر سنگ خفتیم و در تب گداختیم از برای عشق تو.

در پناه نگه چشم مستت گم شدیم و چنان به شور عشقت به کوچه ها و بیابان ها زدیم که دلباختگی ما افسانه لب مردم شد و در دل هایشان خانه کرد. بارها ترا از ما جدا و ما را از تو دور کردند. اما نه تو ما را فراموش کردی و نه ما ترا بردیم از یاد. کبوترهای عشق ما  پرزنان آهنگ بامت کردند. اگر شهبازی درنده ، کفتر پیام رسان ما را در راه ربوده بود، ما ترا در چشم ستارگان می یافتیم و شب جدایی را با بردباری به سحر می رساندیم.

عشق ما یک عشق یک سویه نبود و نیست. تو هم چون ققنوس بارها جان دادی و خاکستر شدی تا ما جان بگیریم. و ما به پاس آشنایی ات چه خون دل ها خورده ایم. در این راه زخمهای فراوانی بر دل و جان برده ایم، ولی برایمان زخم عشق از آسودگی بی تفاوتی بهتر بود و هست. در بند عشقت بودن از بی بندوباری بهتر است. ما تو را در دل داریم و تو جای پای رنج را در دستان مان می بینی و راز نگفته چشمان نخوابیده ما را می خوانی.    

عشق ما شدی و همچون نفس همواره با ما همراه، و بال های ما را برای رهایی از قفس نیرومند کردی. شعله امید زندگی بهتر را در دل ما فروزان کردی و شور به زندگی انسانی را به ما برگرداندی. همه ی دنیای ما را از هوای مستی پر کردی و غم را از سرهایمان گریزاندی و به جای آن درفش کاویان به دست ما دادی. تو از درد ما شعله‌های رزم افروختی و همچون پرچمی افراشتی آن را.

در آغوش تن سوزت، یخ  دل ما آب شد و دلیرانه به دنبال گل گم شده در چمنزار گام گذاشتیم. با بوسه خود ما را با شراب رزم مست کردی و به میدان فرستادی. در گرمی آغوشت دشواری پیکار فراموش شد، کوله بار نبرد بر دوش کشیدیم. نمی‌دانستیم که این سودای بی پروا ما را از زمان و زمین می کند و در سیلابی فرو می برد.

تو به ما یاد دادی تا دلاور باشیم ولی بی برنامه و بی خرد دل به دریا نزنیم. هر چند که از مرگ بیمی نداشتیم ولی تو یادمان دادی تا از آن بگریزم. تو گفتی مرگ نابهنگام و بی‌حاصل به ناکامی کار می انجامد. در پهنه نبرد به عشقت پشت ما گرم بود و می دانستیم که عمری در کنار ما بودی و خواهی بود. وقتی گرفتار شدیم، زیر تازیانه در ته زندان تاریک، با آواز و ترانه ات، آتش امید در ما دل افروختی و در ذهن ما آفتاب را زنده نگه داشتی و به جان درمانده ما نوری بخشیدی.   

برخی ها همان گونه که آسان دل به تو سپردند به ناگاه و بی تفاوت دل بریدند. از جدایی شان گریستی ولی از پای نیفتادی. برخی هاشان خنجر به پشت افراشته ات زدند ولی تو نخمیدی. دشمن هم اکنون هم می کوشد تا زخم های کهنه جدایی را بشکافد تا ما از چرک تب سوز پراکندگی جان سپاریم. 

ولی نگاه ما به گذشته نیست، رفیقان نیمه راه و دوستان دشمن شده را به کار خود رها کرده ایم، و چشم به آینده دوخته ایم. ما هنوزم با همیم. تو یار همراز ما بودی و هستی و ما یار وفادارت بودیم و خواهیم ماند. هنوزم برای خوابیدن، سر به سینه ستبر تو می گذاریم. هنوزم با گذاشتن سر روی شانه هایت که به پهنایی جهان است، آرام می گیریم. هنوزم با آرامش تپش دلت، ما بی نگرانی به خواب می رویم. هنوزم در شب های دراز و یلدایی، ما با یاد تو به پیشواز پگاه می رویم. هنوزم در گلستان بی آب تنهایی ما، تو شبنم برگ گلی. 

داستان دلباختگی ما “آه این هم حکایتی ست“؛ هم شیرین است و تلخ؛ هم شیوا هست و هم فریبا، ولی داستان عشق ما به هم، نه آغاز و نه پایان کار ما است. داستان عاشقی ما تنها بهانه ایست برای ساختن جهانی بهتر؛ هوایی پاک تر و باغی پر شکوفه و سبزتر. اگر عشق آسمانی ما برای توده های زمینی حاصلی نداشت، پوچ بود؛ دیوانگی بود؛ شوریدگی بود.  

عشق من و تو، میان من و تو نیست. عشقی است که در آن از من بردیم و با همه کس ما شدیم؛ عشق به انسان است؛ عشق رویایی است؛ عشق فردایی است؛ عشق مایی است.

عشق ما ستم افکن است؛ زنجیر شکن است. عشق ما پایان بی آبی است؛ پایان بی نانی است؛ پایان بی کاری است؛ پایان بی سرایی است؛ خانه آبادی است؛ فردای آزادی است؛ دنیا شادی است .

بیا با ما! بگذار تا دست در دست از چنگ غم رها شویم و با باده عشق جهان را از آزادی مست کنیم. عشق ما “توده را سازد پیروز”!