شبی که کیوان مهشید به پیشنهاد «عفو»، نه گفت!

image_pdfimage_print

اخبار روز

خاوران

خانم فاطمه ی سرحدی زاده در متنی که در فیس بوک خود منتشر کرده، در مورد اعدام کیوان مهشید از اعضای حزب توده ی ایران که در سال ۶۷ اعدام شد، نوشته است. خانم سرحدی زاده در این متن از جلسه ی مهمی با حضور آیت اله انواری، کاظم موسوی بجنوری و برادر خود ابوالقاسم سرحدی زاده سخن می گوید که در نخستین روزهای سال ۶۷، کیوان مهشید را که در دوران شاه عضو حزب ملل اسلامی و هم حزبی آن ها بوده، از زندان به خانه ی ابوالقاسم سرحدی زاده می برند و ضمن هشدار به او، از وی می خواهند که عفو بنویسد و آزاد شود. به گفته ی خانم سرحدی زاده، دست کم آیت اله انواری چند ماه پیش از اعدام ها می دانسته که برنامه ی قتل عام زندانیان سیاسی در پیش است.


اواسط زمستان سال ۶۱ بود که موج دوم دستگیری های همه جانبه و بی امان اعضاء حزب توده شروع شد گرچه قبل از ان سران رده بالای حزب را گرفته بودند، مثل کیانوری، به اذین، احسان طبری… ولی اعضای رده های پایین تر هنوز آزاد بودند.آن روز طرف های شب بود که دوستانم که قبلا با هم زندان بودیم ، خبر موج برق آسا از دستگیری توده ای ها را دادند و گفتند بسیار گسترده و همه گیر است و تاکید کردند که سریعاً اطلاع رسانی شود.

من بلافاصله منزل برادرم حسین رفتم.

حسین، ابوالقاسم و کیوان مهشید، برای دیدن پیران به همدان رفته و تازه برگشته، و هریک راهی منزل خودشان شده بودند. حسین هم همان موقع از راه رسیده بود. سفره هم پهن و آماده صرف شام بودند. جریان دست گیری های بی سابقه اعضای حزب توده را به حسین گفتم و گفتم که شرایط بسیار جدی و خطرناک است، ولی با اعتراض شدید او روبه رو شدم. حسین عصبانی شد و گفت «باز هم هوچی بازی در آورده اید». این چرت و پرتی ها چیست که میگویی و کلی بد و بیراه گفت، من را متهم به شایعه پراکنی کرد و گفت که آب به آسیاب دشمنان قسم خورده حزب می ریزم و گفت چون تو مخالف شدید حزب توده هستی، این دروغ ها را سر هم می‌کنی و شایعه می سازی.

واکنش حسین آن قدر شدید و تند بود که دیگر حرفی برای گفتن از طرف من باقی نمی گذاشت. او گفت: «در حالی این شایعه ها را دامن می‌زنید که سران حزب حتی بازجویی هم پس نداده اند. عمویی و کیانوری گفتند که فقط در برابر خبرنگاران داخلی و خارجی در مقابل تلویزیون لب به سخن خواهند گشود. آنها مثل شیر در زندان می غرند شما با این حرف های من درآوردی که معلوم نیست ابشخورش کجاست می خواهید ایستادگی و مقاومت آنها را ضایع کنید» و خلاصه این که این ها یک مشت حرف مفت است که می زنید به جای این هوچی گری ها فکری به حال زار خودتان بکنید. و تاکید بر اینکه هیچ وقت جرأت گرفتن تمام اعضا حزب را ندارند.

سفره پهن بود، دستم به غذا نمی رفت. خبری که داشتم موثق بود، و از این که آن ها در چه خواب و خیال و رویایی به سر می برند، دچار تشویش شدم و به عاقبت کار می اندیشیدم.

ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. انسیه خانم بود، خواهر محمد و مصطفی مفیدی و خانوم دکتر شیبانی خبر داد که هم اکنون به خانه ما ریخته و برادرش مصطفی را دست گیر کرده اند و از حسین می خواست که به ابوالقاسم خبر دهد و برای آزادیش از او کمک بگیرد. حسین ساکت شد نگاه پرسشگرانه ای به هم رد بدل کردیم، و منتظر این که چه اتفاقی خواهد افتاد ماندیم. خواستم چیزی بگویم ولی دیدم سکوت خود پرمعناترین واژه هاست.

حسین خیلی زود خودش را جمع و جور کرد و گفت: «البته این ها از نوع دستگیری های کور می باشند با یکی دوتا باز جویی تمام می شود این طورها هم نیست و اصلاً نباید باشد». که تلفن دوباره زنگ زد این بار همسر کیوان مهشید بود و می گفت کیوان را هم اکنون جلوی درب خانه گرفتند و بردند.

همانطور که گفتم کیوان هم مثل حسین و ابوالقاسم تازه از همدان برگشته بود و نگذاشتند که پایش به خانه برسد.

از این سه یار قدیمی که از همدان برگشته بودند کیوان دستگیر شد و حسین هم بلافاصله از خانه زد بیرون. من ماندم و مینا و بچه ها و سفره ای که همچنان دست نخورده باقی مانده بود.

ابوالقاسم تنها کسی بود که سلامت به خانه رسید و شب آرامی را کنار همسر و فرزندانش گذراند.

حسین چندروز بعد و به راهنمایی ابوالقاسم خودش را معرفی کرد و حدود ۸-۹ ماه حبس کشید سپس آزاد شد.

و اما کیوان مهشید، او یکی از اعضا حزب ملل اسلامی بود که در دادگاه اول به سه سال و در دادگاه دوم با دفاع جانانه ای که کرد به ده سال زندان محکوم شد. پس از آزادی و ادامه تحصیل در رشته ریاضی و کامپیوتر دانشگاه شریف با چند تن از دوستانش سازمان سنجش و آموزش کشور را تأسیس و خود مسئول اجرای سالیانه کنکور دانشگاه ها گردید و در روزهای اوج انقلاب همراه با چند نفر دیگر از همفکرانش گروه سیامک که وابسته به حزب توده بود را تشکیل داد. بیشتر اعلامیه ها و روزنامه های حزب از کانال آنها پخش می‌شد. در همان دوران بار دیگر دستگیر شد. مدتی بعد آزاد و به فعالیت در حزب توده ادامه داد.

پس از انقلاب رابطه اش با حزب توده نزدیک تر شد و البته ازدواج کرده و دو دختر هم داشت. چون از دانشجویان ممتاز دانشگاه شریف بود مسئول کامپیوتر I BM (آیز ایران) شده و مدتی هم سایت کامپیوتر روزنامه کیهان را ادامه اداره می کرد و همچنان عضو فعال و البته مخفی حزب توده هم بود.

آن شب پس از برگشتن از همدان و جدا شدن از دو یار قدیمی، حسین و ابوالقاسم، دم در منزلش دستگیر شده و دیگر هرگز پایش به خانه نرسید.

کیوان شش سال و نیم زندان بود و تا آنجا که گفته بودند بسیار آرام و بی سر و صدا حبس می کشید و حتی می‌گویند نمازش هم ترک نمی‌شد و کمتر خود را درگیر ماجراهای زندان و زندانی‌ها می کرد تا اینکه

حدود اوائل فروردین شاید ایام نوروز سال ۶۷ بود که یک شب کاظم ب [کاظم موسوی بجنوردی باید باشد] و آیت الله انواری در منزل ابوالقاسم جمع شدند. ابوالقاسم با اختیار و قدرتی که داشت و بسیار مهم هم بود کیوان را از زندان به خانه خود آورد!

سه قطب قدرتمند حکومت آنقدر قدرتمند و متنفذ و خودمختار بودند که بتوانند یک زندانی سیاسی را به خانه خود بیاورند و آن شب عجیب و طولانی را رقم بزنند. آن شب چه گذشت و چه صحبت‌ها و خاطره هایی رد و بدل شد که بماند. اما منظور اصلی این مهمانی چیز دیگری بود.

آن ها احتمالأ خطر را در کمین دیده بودند، و از کیوان که هم حزبی ، هم زندانی و دوست قدیم شأن بود، می خواستند که تقاضای عفو کند و آن ها با نفوذی که داشتند با استناد به طلب بخشش او را آزاد کنند. اما کیوان زیر بار نرفت.

گفته بود که من به هفت سال محکوم شده‌ام و شش سال و نیم آن را در سخت‌ترین شرایط تحمل کرده و کشیده ام، اکنون برای شش ماه طلب بخشش نمی کنم و در واقع برایش صرف هم نمی کرد که برای شش ماه عفو بنویسد. اما، جمله بسیار مهم و تاریخی که آن شب بین انها رد بدل شد، و بسیار معنی دار و قابل تامل بود از طرف آیت‌الله انواری بود که گفته بود: «در زندان های جمهوری اسلامی هیچ شبی وجود ندارد که امیدی به صبح رساندن باشد». و «فکر نکن که تا شش ماه دیگر زنده بمانی و از زندان آزاد شوی». در واقع حجت را با او تمام کردند، ولی با همه این اوصاف و چشم اندازهای هولناکی که در مقابل او گشودند، باز کیوان زیر بار نرفت و دست رد به سینه این سه مرد قدرتمند جمهوری اسلامی زد. آیت الله انواری تا این حد راضی می شود که نامه را نه به اداره زندان و یا مقامات بالاتر، بلکه خطاب به شخص او بنویسد. گفته بود: «از من بخواه که تو را آزاد کنم». ولی کیوان زیر بار نرفت که نرفت. و آنها را از درهم شکستن خود ناامید کرد.

کیوان فردا صبح محکم و با صلابت به زندان برگشت و دقیقا شد آنچه را که آنها پیش‌بینی می‌کردند. و این سوال مهم را باقی گذاشت که آیا این سه مرد از قتل عام زندانیان سیاسی سال ۶۷ که احتمال داده می‌شود تصمیم آن از قبل گرفته شده بود، آگاهی داشتند و می‌دانستند که موج کشتار زندانیان در راه است؟ چرا سال آخر حبس کیوان از او خواسته می‌شود که با نوشتن نامه‌ای حتی در حد خصوصی به آیت الله انواری خودش را نجات دهد؟ چرا این برنامه در این شش سال و نیمه پیاده نشده بود. شاید ابوالقاسم و کاظم نمی دانستند ولی آیت الله انواری به احتمال زیاد می دانسته که مصرانه از او می خواهد و در حد التماس می گوید: «دو خط برای من بنویس و آزاد بشو».

این سه مرد که خودشان هم از زندانیان مشهور و سیاسی زمان شاه بودند، خطر را در یک قدمی کیوان دیده و می دانستند حتی یک شب هم مانده به آزادی در امان نخواهد بود به همین دلیل می خواستند که او را و تنها او را نجات دهند. اما کیوان از همه جا بی خبر پذیرفته بود که هفت سال زندانش را بکشد و طبق قانون آزاد شود.و تحت هیچ شرایطی طلب بخشش ننماید.

او از توطئه های شوم و خواب هولناکی که برای زندانیان بی گناه دیده بودند خبر نداشت، ولی با خیال خودش ۶ سال و نیم تمام سختی‌ها را تحمل کرده بود و دیگر تا آزادی فاصله چندانی نداشت. اهل معامله هم نبود که ۶ ماه آزادیش را از آیت الله انواری ابوالقاسم و کاظم گدایی کند. او بارد کردن درخواست عفو نشان داد ممکن است همه زندانیانی که در سال ۶۷ اعدام شدند مثل خود او بوده و هرگز برای آزادی از زندان وارد معامله نشده بودند.

آنها که خود هرگز عفو ننوشته بودند، چه خطری را پیش بینی می کردند، که در آن شب پررمز و راز به یک زندانی می گویند، که «زیاد دلخوش نباش که ۶ ماه بعد آزاد شوی، کلید آزادی تو در دستان ماست بنویس و از ما بگیر» کیوان نپذیرفت و ننوشت و سربلند به زندان برگشت ولی ابوالقاسم و کاظم و انواری، آیا آن شب و شب های بعد آسوده خوابیدند؟

اما نه دیگر، کارشان از این حرف ها گذشته بود. آزادی، مقاومت و مبارزه برای آنها رویایی بیش نبود که مربوط می شد به گذشته های بسیار دور، دور از قدرت، آن شب همه ی این واژه های زیبا و قهرمانانه برای آن سه مرد که در مجموع بیش از ۵۰ سال زندان در تاریخ زندگی خود داشتند و هر یک سمبلی از مبارزه بر علیه دیکتاتوری و ظلم و فساد به شمار می رفتند، رنگ باخته بود. و اکنون شبیه بازجو ها از زندانی می خواستند دو کلمه بنویسد و تقاضای عفو کند و آزاد شود. مگر نه اینکه در بازجویی ها هم از زندانی می خواهند تعهد بنویسد و طلب بخشش کند،

آن سه مرد قدرتمند هم از کیوان همین را می خواستند بنویس، بشکن، خرد شو، به پای ما بریز آنچه را که برایت مقدس بوده و آزادیت را از ما بگیر. آن شب چقدر خط و خط کشی‌ها پر رنگ شده بود، قدرت چه به روز آنها آورده بود. آن شب آن سه مرد از پا درآمدند ولی نتوانستند جان کیوان را با سه خط معامله کنند، کیوان سرپا ایستاد کیوان ها بر پای خود ایستادند و ایستادگی کردند و جان خود را با دو خط معامله نکردند.

فاطمه سرحدی زاده
منبع: فیس بوک خانم فاطمه سرحدی زاده

خانم سرحدی زاده در توضیحات خود نوشته است آن چه را نقل کرده از برادرش ابوالقاسم سرحدی زاده شنیده است. او همچنین به نقل از برادر خود اضافه کرده است که آیت اله انواری در آن دوره در وزارت اطلاعات پست مهمی داشته است. ابوالقاسم سرحدی زاده، وزیر کار در دولت موسوی و سه دوره نماینده ی مجلس بوده است. او در تیرماه امسال درگذشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *