دیالکتیک عملکرد (پراتیک)
در سال ۱۹۴۷ لئو کوفلر که یک پناهنده سیاسى اتریشى لهستانىالاصل بود، سویس را ترک کرد و به قسمت شرقى آلمان که تحت کنترل اتحاد شوروى بود، رفت. پیشتر، پس از اشغال کشور اتریش توسط ارتش هیتلرى آلمان، او بـهمثابه فعال سوسیالیست اتریشى به سویس فرار کرده و پناهنده سیاسى شده بود. او در این زمان اندیشمندى ناشناخته نبود. با نگارش کتاب “علم جامعه”، که در دوران پناهندگى خود در سویس نوشته بود، توجه محافل علمى را بسوى خود جلب کرده بود. ولفگانگ آبندروت Wolfgang Abendroth، مارکسیست آلمانى، کتاب او را «یکى از آثار پایهاى سوسیولوژى مدرن» نامید.
در آلمان دمکراتیک، کوفلر بهخاطر تحقیقاتش تحت عنوان “در مورد تاریخ جامعه بورژوازى” که بصورت کتابى تحت همین عنوان در دوران اقامت او در سویس بهچاپ رسیده بود، به استادى “تاریخ فلسفه” در دانشگاه شهر هـالـه فراخوانده شد و به ریاست دانشکده “انستیتوى ماتریالیسم تاریخى” منسوب گشت. اما بزودى یک بحران ایدئولوژیک- سیاسى بوجود آمد که موجب شد، کوفلر در پایان سال ۱۹۵۰ به آلمان فدرال نقل مکان کند.
اگر به ظاهرامر نگاه شود، برخورد علنى کوفلر با مسائل ساختمان سوسیالیسم و بوروکراسى رشدیابنده، ریشه بحران بوجود آمده بود. او در کلاسهاى درس خود این مسائل را مطرح مىساخت و دید محدود پراتیک سیاسى را مورد انتقاد قرار مىداد. او مىگفت: نه به انگیزههاى موجود مردم توجهى مىشود و نه موقعیت آگاهى آنان بحساب مىآید: دستور از بالا، جاى کوشش اقناعـى را گرفته است.
اما علل اصلى برخوردها را مضامین اصولـى تئوریک نظریات کوفلر تشکیل مىدادند. او با توجه به این اصول، خود را براى «تجدید حیات دیالکتیک مارکسیستى» متعهد مىدانست (ارنست بلوخ Ernst Bloch، فیلسوف و مارکسیست آلمانى).
در کتاب فوقالذکر خود، “علم جامعه”، او در برخورد انتقادى با مواضع معلم وینـى خود، ماکس آدلـر Max Adler و نحوه برداشت جورج لوکـاش George Lukacs از مارکسیسم، تئورى تفسیر “تزهاى درباره فویرباخ”، آنطور که مورد نظر مارکس است را مطرح ساخته بود: انسانها وابسته به روابط و شرایط اجتماعى هستند، اما این یک وابستگى از نوع ویژه است، زیرا آنها این شرایط اجتماعى را (بکمک و) با عملکرد خود “برپامىدارند“. با تکیه بر پراتیک اجتماعى است که برداشت مارکس، بطور دقیق و همهجانبه درک مىشود. مارکس انسان را ذهن شناختگر و عامل تاریخىاى مىداند که نسبت به اوضاع و شرایط اجتماعى از خود آگاهانه واکنش نشان مىدهد. «همانطور که جامعه انسان را مىسازد، خود توسط انسان برپا و ساخته مىشود.» (مارکس)
ارزیابى ماتریالیستى از جامعه براساس برداشت دیالکتیکِ بهمتنیدگى ذهن و عین نزد مارکس، همانقدر از یک برداشت انتزاعى ملزم به “ضرورت و جبر” بهدور است، که “منتج شدن” مکانیکى اندیشه از “زیربناى” اقتصادى از بهمتنیدگى ذهن و عین در برداشت دیالکتیکى بهدور مىباشد. برعکس، برداشت دیالکتیکى این نکته را بطور مرکزى مطرح مىسازد که چگونه باید در درون روابط متقابل و بهمپیوسته بین انسان و جامعه فضاى لازم را براى عملکرد “مختارانه” انسان کشف و آن را تعریف کرد.
این شناخت از ماتریالیسم تاریخى، جان مایه محتواى کتاب “تاریخ و دیالکتیک” لئـو کـوفلـر را تشکیل مىدهد.
از آنجا که کوفلر رابطه دیالکتیکى بین فعالیت ذهنى و روند عینى را در مرکز درک خود از دیالکتیک قرار مىدهد، فیلسوف دیگر آلمان دمکراتیک، پتـر روبـن Peter Ruben با اشاره به کتاب “تاریخ و دیالکتیک”، «آن را نمونه اصولـى و منطقى چشمگیرى براى اندیشه فلسفى» مىنامد. دیالکتیک در این کتاب بـهمثابه روند در جریان و رشد اندیشه در طى تاریخ برجسته مىگردد. براینپایه، خصلت دوگانه دیالکتیک، بهمثابه چگونگى تغییرات حقیقت از یکسو و حرکت و قوام اندیشه انسان درباره این تغییرات از سوى دیگر، مورد توجه خاص قرار مىگیرد. این دو جنبه اگرچه بطور تفکیکناپذیر کلیت موزون و بـهمپیوستهاى را تشکیل مىدهند، باوجود این هرکدامشان از قوانین خود پیروى مىکنند.
*****
توصیه لئو کفلر براى مطالعه کتاب
کتاب از ۸ بخش تشکیل شده است. لئـو کفلـر در آغاز کتابش مطالعه کتاب را از نظر آموزشى «به آنهایى که در مطالعه رسالات فلسفى با تجربه کمترى هستند»، با در اولویت قرار دادن بخشهایى توصیه مىکند و مىنویسد: «با بخش ۵، “ساختار دیالکتیکى قوه ادراکه“، آغاز کنند، با مطالعه بخش ۳، “ماتریالیسم فویرباخ“ و سپس بخش ۴، “اسلوب بکارگیرى مشخص دیالکتیک“، ادامه دهند، و پس از مطالعه بخشهاى ۶ تا ۸، “ساختار دیالکتیکى ماتریالیسم تاریخى، “دیالکتیک ,شىء شدن‘ “ و “پیشرفت علم تاریخ از توصیف به شناخت“، در پایان به دو بخش آغازین کتاب درباره “گذار از ایدهآلیسم ذهنى [درون خودى] به عینى [بیرون خودى]“ و نهایتاً “زمینههاى منطقِ دیالکتیکى هگل“، مطالعه کتاب را به پایان برسانند.»
توضیحات لئـو کفلـر در متن کتاب در ( ) و با حروف ل، ک مشخص شدهاند.
زیرنویسهاى متن کتاب که اغلب نقل ماخذ مورد استناد کتاب هستند، با اعداد عربى بصورت فهرست در پایان کتاب چاپ شدهاند.
اضافات مترجم به متن ترجمهها که مىتواند کمکى براى روشنتر شدن موضوع و درک آسانتر ترجمه باشد، در متن و در کروشه [ ] آمدهاند. برخى از توضیحات ضرورتاً با ستاره مشخص شده و به زیر صفحه منتقل شدهاند. تکیه برخى از قسمتها توسط مترجم نیز با [م] نشان داده شده است.
توضیحات وسیعتر و حواشى براى روشن کردن مفاهیم و مقولات توسط مترجم، با شمارههاى رومى و بصورت زیرنویس بچاپ رسیدهاند.
مایلم از کمک بىشائبه برخى از دوستان براى ویرایش متن ترجمه از صمیم قلب تشکر کنم. نام این دوستان محفوظ است.
زیرعنوانها در بخشهاى هشتگانه کتاب توسط مترجم با این هدف به متن اضافه شد، تا شاید مطالعه کتاب را آسانتر سازد. نکتههاى بهمپیوسته متن در کل کتاب و به طریق اولى در هر بخش آن که لئو کفلر با ظرافت و دقت استادى تیزبین و نکتهسنج با هشیارى درباره وزن مضمون و ریشههاى عـلّـى روابط بین نکتهها، همانند مرواریدها در رشتهاى هماهنگ، به نخ کلمات و جملات خود مىکشد و به رشته تحریر درمىآورد، برشهایى را بهصورت زیرعنوان برنمىتابند و ازاینرو نیز او چنین نکرده است. این کوتاهى نبوده، بلکه خواسته و هدفمند بوده است. ازاینرو، امید مىرود، اضافه کردن زیرعنوانها، خدشهاى نابخشودنى به مضمون اثر لئو کفلر نبوده و قابل اغماض باشد.
بجاى پیشگفتار
“اُورتور” Ouvertüre، یا پیشدرآمد، در اُپـرا و دیگر آثار موسیقى، درواقع ارائه برشى از موضوع و محتواى آن اپرا یا اثر موسیقى است. ارائه چنین برشى از کتاب حاضر به معناى این امر مىبود، که از بخشهاى گوناگون کتاب پیشگفتارى با حجمى بیشتر تهیه شود که مىتوانست حوصله خوانندهاى که مطالعه کتاب را آغاز کرده است، به سرآورده و او را از ادامه مطالعه باز دارد. ازاینرو نگارنده بر آن شد، پاسخ به پرسشى را درباره یکى از نکات محتوایى کتاب، با حواشى کوتاه و حتىالمقدور با جملاتى فشرده، به این کار اختصاص دهد، به این امید که کمکى باشد به فهم کل موضوع بغرنج و در عین حال ساده کتاب. ساده و آسانى، که اما در پایان کوشش سختجوى خواننده در مطالعه کتاب، حاصل مىآید.
بغرنج بودن محتواى کتاب از این امر ناشى مىشود، که تاریخ “نظریه شناخت” در حیات چندینهزار ساله بشرى، از مراحل خیالپردازىهاى خوابگونه، اندیشههاى عرفانى- اُسطورهاى- رمزآلود و علمى گذشته و پیچ و خمها و سردرگمىها و گمراهىهاى متعددى را پشتسر گذاشته است. روندى که در کتاب با ظرافتى خاص، که ویژه اندیشه دیالکتیکى است، توسط لئـو کـفـلر توضیح داده مىشود. برشمردن راه طىشده توسط نمایندگان مختلف این اندیشهها، بغرنجى محتوایى راه طىشده را تشکیل مىدهد که نویسنده کتاب بخوبى از عهده توضیح آن در صفحاتى کوتاه برمىآید، راه طىشده را مىپروراند، درک آن را آسان مىسازد و چگونگى جریان جوشان اندیشه را توضیح مىدهد. نگارنده این پیشگفتار مایل است چگونگى طى شدن این راه را “پاتوفیزیولوژى” pathophysiologie درکِ “نظریه شناخت” بنامد.
ساده بودن محتواى کتاب ازآنروست که لئـو کفلـر در اثر حاضر خود، در ظرافت و با بیان دقیق و موشکافانه ارزیابى و بیان سرگذشت این تاریخ چندین هزار ساله را با استادى برجسته ساخته و برمىشمرد و حلاجى مىکند و درک چرایى* راه طىشده شناختِ حقیقت را براى خواننده آسان و سهل مىسازد. امرى که همان دیالکتیک تبدیل بغرنج به ساده است، که زندهیاد احسان طبرى آنرا در اثر خود “یادداشتها و نوشتههاى فلسفى و اجتماعى” تحت عنوان “بغرنجشدن ساده و سادهشدن بغرنج“، چنین توضیح مىدهد: «در درسنامههاى دیالکتیک مىآموزند، که یکى از مختصات حرکت، تکامل بغرنجتر و پراجزاءتر شدن ساده است، یعنى آنکه مرحله عالىتر، حتماً مرحلهایست پراجزاءتر از مرحله دانى. این سخن درستى است، ولى سخنِ کامل و تمام نیست. در مراحلى از تکامل یک پروسه [ازجمله پروسه شناخت و رشد آگاهى، یعنى انعکاس متناسب واقعیت، بهمثابه حقیقت، در ذهن]، تلخیص دیالکتیکى انجام مىگیرد، یعنى یکمرتبه بجاى اجزاء فراوان گذشته، یک واحد کاملتر پدید مىآید و از جهت ساختمانى، کیفیت نوین کم اجزاءتر و پرتوانتر و سادهتر بنظر مىرسد. مثلاً سفیهانه است اگر تصور کنیم، صد سال دیگر که اقتصاد انسانى بسطى بمراتب پرتوانتر از امروز خواهد یافت، حتماً تعداد حسابداران و مهندسان همان اندازه زیادتر خواهد شد. … ولى این سادگى خاصى است. این، نوعى جمعبندى و حاصلگیرى است، چیزیست که ما آنرا تلخیص دیالکتیکى نامیدیم. …» (طبرى، ا، “یاداشتها و نوشتههاى فلسفى و اجتماعى”، بهمنماه ۱۳۴۵، ص ۱۸- ۱۷).
* هگل در “پدیدارشناسى روح” ویژگى واقعیت را چنین برمىشمرد: «واقعیت ضمن گسترش خود، به صورت ضرورت بروز مىکند.» (به نقل از ترجمه فارسى توسط م. پورهرمزان از “لودویک فوریرباخ” اثر انگلس، ص ۶).
تفاوت منطق صورى formale Logik و منطق دیالکتیکى
در منطق صورى یا ظاهرى (I) که ظاهرامر را در وضع ایستاى آن دیده و مورد بررسى قرار مىدهد، ۲ × ۲ مساویست با ۴٫ این نتیجهگیرى عقلایى تنها برپایه انتزاع فکرى- عقلایى از اجزاى منفرد انجام مىگیرد. امرى که درستى و بجایى خود را بهویژه در علوم دقیقه دارد و پایه و اساس تزهاى علمى در این رشته را تشکیل مىدهد، که بعداً به اثبات رسیدهاند.
در منطق دیالکتیکى، البته منطق صورى نفى نمىشود. برعکس، این منطق براى شناخت پدیدههاى منفرد و مجزا، یعنى براى انعکاسِ ویژگى “خاص” و یگانه و در جدایى آن از دیگر لحظاتِ واقعیت، بکار هم گرفته مىشود. اما برخلاف منطق صورى که بررسى را در همین سطح پایان یافته مىداند و کار و کوشش علمى شناخت واقعیت- حقیقت را در همین مرحله منتج به نتیجه اعلام مىدارد، که بطور عمده در بررسى مسائل تاریخى و اجتماعى و بطور کلى علوم انسانى شیوهاى بشدت نارسا است، منطق دیالکتیکى، بهمپیوستگى- بهمتنیدگى و پویایى dynamik “خاص” را در ارتباط با لحظات دیگر در کلیت واقعیت در نظر مىگیرد و بهویژه حرکت و تغییر لحظات را در “عامِ” در حال شدن، کشف مىکند و بدینترتیب قانون صورى حاکم در اندیشه غیردیالکتیکى را – که تنها مشترکات در تنوع لحظات (خاصها) در وضع ایستاى آنها جمع مىزند – به قانون دیالکتیکى، یعنى قانون چگونگى تغییر و حرکت واقعیت- حقیقت ارتقاء مىدهد. قانون دیالکتیکى، چگونگى روند رشد و تغییرات واقعیت را اصل قرار مىدهد. روندى که خود تحت تاثیر تغییر شرایط حاکم قرار دارد و متناسب با این شرایط در جریان است و تحقق مىیابد. ازاینرو است که شناخت کلیت حقیقت تنها با اسلوب منطق دیالکتیکى ممکن مىباشد و این اسلوب قادر است مضمون تاریخى خاص را در هستى، یعنى درواقعیت- حقیقت، نشان دهد و از اینطریق ذات و مضمون کل حقیقت را درک و آنرا نمایان سازد.
بکمک منطق دیالکتیکى، درک “خاص” از انفراد و تنهایى و ظاهر ایستاى خود خارج مىشود و به لحظهاى پویا و در حال شدن در درون جمع تبدیل مىگردد، که از درون آن مضمون کلیت پدید مىآید و درک مىشود و به سطح کیفیت نوین فرامىروید.
چرا منطق صورى، باوجود نارسائى آن براى درک و توضیح حقیقت، کماکان بر اندیشه روزمره و عامیانه و همچنین بر اندیشه علمى غیردیالکتیکى حاکم است؟ پاسخ به این پرسش را مىتوان در روند تاریخى ایجادشدن این منطق در دوران رنسانس دنبال کرد و بازشناخت.
دوران رنسانس در اروپا، دوران عمده و پیگیر گذار فلسفه ایدهآلیسم ذهنى به ایدهآلیسم عینى است. در این دوران رشد علوم وابسته به آن بود که شناخت عینیت خارج از ذهن، به طور منظم عملى گردد، بررسى قانونمندىهاى آن براى درک طبیعت پیرامون و خود انسان، بهعنوان بخشى بىواسطه و بلافصل از طبیعت، شناخته و درک شود. کشفیات علوم در همه زمینهها این راه را مىگشود و هموار مىکرد. بهویژه در علوم دقیقه، در ریاضیات، فیزیک، شیمى وغیره منطق صورى کشش و توانمندى خود را نشان داد و جاى خود را در اندیشه علمى باز کرد و به دست آورد. بدینترتیب، منطق صورى به یکى از پایههاى اسلوبى نظریه شناخت دوران طلوع نظام سرمایهدارى تبدیل شد.
در اینجا ناگفته نباید گذاشت، که در گذشتههاى دور تاریخ بشرى هم کوششهایى براى غلبه بر ایدهآلیسم ذهنى وجود داشته است، ازجمله در هزار سال پیش در حیطه تمدن ایرانى، که بخشى از تمدن ملل اسلامى بود. بیرونى و ابنسینا در این زمینه ازجمله پیشقدمان اندیشه بشرى هستند، امرى که بهعلل تاریخى نتوانست از رشد پیگیر در فرهنگ ایرانى برخوردار شود، که احسان طبرى آن را ناشى از تهاجمات خارجى و استبداد حاکم داخلى مىداند. در این زمینه در صفحات آینده اشاراتى در متن ترجمه بعمل آمده است. (همچنین نگاه کنید به زیرنویس XXXVI وXXXVIII)
همانطور که پیشتر بیان شد، بـرّائى منطق صورى براى توضیح سطح واقعیت- حقیقت و نه مضمون و ذات آن ، در شیوه عمل آن نـهفته است، که واقعیت را به اجزاى آن تقسیم مىکند، تا شناخت و درک دقیق لحظات منفرد را در وضع ایستاى آنها ممکن سازد. شیوهاى که در ابتداء و عمدتاً در رشتههاى علوم دقیقه حاکم شد، یعنى در رشتههایى که در آنها نارسایى این شیوه براى درک کلیت، آنگونه بشدت بهچشم نمىخورد و موثر نیست، که در علوم انسانى، یعنى در تاریخ، اقتصاد، جامعهشناسى، پسیکولوژى وغیره، چشمگیر و موثر است. اینها علومى هستند که در آنها، درک بهمپیوستگى- بهمتنیدگى لحظات پویا در روند شدن واقعیت، براى شناخت همهجانبه جوشانى هستى اجتناب و گریزناپذیر است.
شناخت این بهمپیوستگى- بهمتنیدگى در علوم دقیقه نیز ضرورى است، اما بهخاطر آنکه در ظاهرامر، حرکت و تغییر و پویایى و بهمپیوستگى روند عینى در موضوع تحقیقات این علوم، آنچنان برجسته و چشمگیر نمىشود که توجه به آن توسط دید غیردیالکتیکى ضرورت اجتنابناپذیر پیدا کند، بىتوجهى به آن در گذشته قابل درک است و نمىتوان آن را وسیله سرزنش اندیشمندان دوران رنسانس قرار داد. بىتوجهىاى که داراى علل عینى نیز بود. زیرا روند رشد اندیشه تئوریک انسان هنوز به سطح کشف منطق دیالکتیکى نائل نشده بود، که خود ناشى از ناکافى بودن رشد هستى بود، رشدىکه خود زمینه ضرورى براى بلوغ و پختگى شرایط ظهور این اندیشه را تشکیل مىداد. ظهور مارکس پیش از پیدایش هگل و به طریق اولى پیش از ظهور دکارت Descartes، شلینگ Schling و دیگران ممکن نبود. منطق دیالکتیکى که بانیان سوسیالیسم علمى، کارل مارکس، فردریش انگلس و لنین، پایهگذاران آن بودند، براى ظهور خود مىبایستى پا بر روى دوش شناخت ناشى از منطق صورى در نظریه ایدهآلیسم عینى، یعنى اندیشه فلسفى دوران پیشتر مىگذاشت، تا با شناخت چگونگى پدیدآمدن وحدت اضداد، یعنى وحدت دیالکتیکى لحظات متضاد در یک روند و پیامد آن، که عبارتست از نفى در نفى دیالکتیکى آنها با ایجاد کیفیت جدید و بغرنج و رشدیافتهتر، اسلوب شناخت واقعیت را به مرحله عالىترى ارتقاء دهد و بدینترتیب جوشانى روند بىپایان رشد شناخت اندیشه بشرى را نیز به نمایش بگذارد و آن را اثبات کند.
بدینترتیب منطق صورى، مثلاً شناخت از یک صندلى را به شناخت از ابعاد آن، بخشهاى آن، مواد بکارگرفته شده براى ساختن آن، چگونگى اتصال تکههاى آن بهم و غیره، یعنى به شناخت واقعیتها و دادهها، محدود مىسازد، تا بتواند صندلى مشخصى را مثلاً صندلى میز نهارخورى تعریف کند و بنامد. براى منطق صورى، هم در زندگى روزمره و هم در پژوهش علمى، روند شناخت با شناخت موضوع مورد بررسى، پایان مىیابد و پذیرفته مىشود، که به وظیفه و هدف شناخت در ظاهرامر، پاسخ کافى داده شده است. براى اندیشه مسلح به منطق صورى، رابطه و بهمپیوستگى لحظات صندلى، در محدودیت ظاهرى شئى ساخته شده، یعنى در کلیت ظاهرى آن، بهاندازه متناسب براى درک کلیت واقعیت صندلى کافى بنظر مىرسد. امرى که در علوم دقیقه، در ظاهرامر قابل تائید نیز هست، زیرا روند ناشى از تغییرات لحظات کلیت، مثلاً نابرابرى قابل اغماض ارتفاع پایههاى آن از ابتداء و یا در جریان مصرف آن در کوتاه مدت، براى “هستى” صندلى عملاً بىاهمیت و یا کماهمیت و قابل اغماض مىنماید و تنها در طول زمان کموبیش طولانى نقش تخریبى خود را نشان مىدهد. (در این مثال تمایز دیالکتیک طبیعت و دیالکتیک هستى اجتماعى از یکدیگر مورد بحث نیست.)
برخلاف تحقیقات در علوم دقیقه، در علوم انسانى، نارسائى اسلوب منطق صورى چشمگیرتر است و آسانتر قابل شناخت مىباشد. در تحقیقات جامعهشناسى، روانشناسى و انواع دیگر چنین تحقیقاتى، زمانىکه این تحقیقات بدون پایبندى به اسلوب دیالکتیکى بعمل مىآیند، نارسائى در این امر نهفته نیست که گویا از دیدگاه منطق دیالکتیکى آمارگیرىهاى اجتماعى و نظرسنجىها بخودى خود نارسا هستند و گویا داراى ارزش بیان چگونگى لحظات معینى از واقعیت را تشکیل نمىدهند. برعکس، این تحقیقات، همانند واقعیتها و اندازههاى صندلى در مثال قبلى، پیششرطهاى ضرورى تحلیل دیالکتیکى را نیز تشکیل مىدهند. آنچه که نادرست است، برداشت منفرد و مجزا شده، یعنى برداشت از ظاهر و در وضع ایستاى نتایج تحقیقات است. نادرست آن است که این نتایج، مطلقگرایانه و یکسویه مورد توجه قرارگیرند. باقىماندن اندیشه پژوهشگر در سطح واقعیتهاى واقعیتامر و بىتوجه ماندن به بهمپیوستگى آنها، یعنى بىتوجه ماندن به بهمپیوستگى و بهمتنیدگى کلیه لحظات درواقعیت- حقیقت، ویژگى برداشت نادرست عقلانیت و منطق صورى را تشکیل مىدهد و نتایج تحقیقات را غیرکافى مىسازد.
براى مثال مىتوان نتایج تحقیقاتى را ذکر کرد که گویا به خاطر اهمیت آن، به فهرست تحقیقاتى که شایسته دریافت جایزه نوبل شناخته شدهاند هم وارد شده است. به این تحقیقات نام “نویرو اکُنومى” * داده شده است. طبق خبر روزنامه “فریتاگ” منتشره در آلمان در تاریخ ۷ ژانویه ۲۰۰۵، ارنست فهر، رئیس انستیتوى تحقیقات تجربى اقتصادى در دانشگاه زوریخ/سویس که یک اقتصاددان است و در نشریات تخصصى، ازجمله در نشریه “طبیعت و علم” Natur und Science نیز نتیجه تحقیقات خود را بچاپ رسانده است، چنین نمونهاى از برداشت اندیشه در سطح منطق صورى را بنمایش مىگذارد. طبق این تحقیقات که فهر نتایج آن را در مصاحبهاى اعلام داشته است، او موفق شده است «با دقت اثبات کند»، که «انسان – که او آن را “هومو اکونومىکوس” Homo- oconomicus مىنامد – تنها با توجه به منافع خود و بطور عقلایى عمل نمىکند، آنطور که اقتصاددانان تاکنون همیشه تصور کردهاند»، بلکه «عملکرد او همچنین برپایه واکنش هیجانى نیز قرار دارد». فهر در همکارى با دانشمند دیگرى بنام دومینیک دکوراوین Dominik de Quervin، از بخش روانکاوى دانشگاه زوریخ، بکمک آزمایش تجربى بر روى دو انسان به کشفى دهن پرکن، یعنى کشف “هومو- اکونومىکوس” نایل مىشود. طبق این آزمایش، آنطور که خبر روزنامه اعلام مىکند، «دانشمندان توانستهاند اثبات کنند، که شخص الف که در آزمایش در اثر عملکرد شخص دوم ب از نظر مالى مغبون شده بود، علیه او دست به اقدام تضییغى مىزند، باوجود آنکه چنین اقدامى براى او همراه با هزینه و مخارج است. بهعبارت دیگر، شخص اول الف با اقدام تضییغى خود، از سود مالى صرفنظر مىکند». علت چنین برخوردى را مىتوان در عملکرد مغز او در توموگرام مغز دید: «زمانى که شخص الف بهخاطر عملکرد ناجوانمردانه شخص ب علیه او دست به اقدام تضییغى مىزند، پاداش خود را در مغز خود دریافت مىکند، زیرا Nucleus caudatus، که مرکز پاداش در مغز است، در مغز او فعال مىشود…».
*Neurooekonomie منظور از این اصطلاح، بیان این نظر است که واکنشهاى اقتصادى منتج از واکنش اعصاب- مغز هستند. این نظر با برداشت انگلس که همه اقدامات انسان از مغز او مىگذرد، یکى نیست.
البته از دیدگاه منطق صورى، تحقیقات فهر و دیگران، بهمثابه تحقیقات پسیکولوژیک و سوسیولوژیک از زمینه “عقلایى” برخوردار و نتیجهگیرى از آنها نیز با اصولى علمى انجام شده است. اما نتیجهگیرى مطلقگرایانه و یکسویه از آن و اعلام کشف “هومو- اکونومىکوس”، تنها از هیجانزدگى تحقیق کنندگان حکایت دارد و بیان واقعیتِ هستى اقتصادى انسان اندیشهورز نمىباشد. این هیجان، همانند هیجانزدگى دانشجوى سال اول پزشکىاى بود که در اولین معاینه حنجره بیمارى که در کلاس درس به دانشجویان معرفى مىشد، با شناخت بیمارى سرطان حنجره از خوشحالى و هیجانزدگى فریان برآورد، “سرطان است! سرطان است!” عجیب نیست، که با چنین موضعى نتوان روابط اقتصادى حاکم بر جامعه سرمایهدارى را درک کرد و علت و معلول پدیدههاى اقتصادى را شناخت. کشف مرکزى در مغز، که مىتوان آن را مرکز احساس “خرسندى” نامید، دانشمند پایبند به منطق صورى را هیجانزده برآن مىدارد، به کشف خود با مطلقگرایى و یکسویهنگرى تا حد کشف “انسان اقتصادى” بها دهد و این نام را جایگزینى براى “هومو زاپینس” (انسان اندیشورز) اعلام دارد. “هیجان”، مورد “خاص”ى است از مرحله احساسى انعکاس واقعیت عینى خارج از ذهن انسان، در آگاهى او. محدود کردن انعکاس واقعیت خارجى تنها به مرحله حسى شناخت، یعنى به سطح بیولوژیک و چگونگى روند فیزیولوژیکى ایجاد شدن احساس (مثلاً خشنودى) از ویژگىهاى نظریات فیلسوف ماتریالیست فرانسوى قرن هیجدهم بنام کوندیلاک Condillac (XIX) است. جا و مقام و عملکرد این مرحله را نمىتوان بدون ارتباط با مرحله دیگر آن، یعنى مرحله تعقلى انعکاس واقعیت عینى خارج از ذهن انسان در آگاهى، مورد بررسى قرار داد. چنین بررسى مطلقگرایانه و یکسویه با واقعیت و با چگونگى بغرنج انعکاس حقیقت در ذهن و آگاهى انسان مغایرت دارد. از اینرو نیز تنها منطق صورى قادر به درک کلیت حقیقت نیست و باید با منطق دیالکتیکى تکمیل شود. منطق صورى شخصیت معین و تاریخى و اتفاقى فرد شرکت کننده در آزمایش، یعنى سطح و محتواى شناخت و تجربه گذشته و انگیزه او و بهویژه وضع اجتماعى او و جا و مقام او در روند تولید اجتماعى، که او بر آنپایه به نیازهاى حیاتى خود پاسخ مىدهد، را از مدّ نظر دور مىدارد، یعنى کلیت واقعیت حیات فرد را براى نتیجهگیرى خود قابل اغماض مىداند. ریشه نادرستى ونارسائى چنین “تحقیقات علمى” در سطح بیوفیزیولوژیک با منطق صورى در این امر نهفته است. نتایج پرپیامد و منفى چنین تحقیقات برپایه اسلوب غیردیالکتیکى شناخت، از این کمبود منطق صورى ناشى مىشود.
لئو کفلر در کتاب حاضر (صفحه ١۵٩) توضیح مىدهد، که چگونه اندیشه غیردیالکتیکى تفاوت بین قابلیت واکنش بیولوژیک و قابلیت ناشى از روابط اجتماعى را تشخیص نمىدهد. او مىنویسد، «یکى دانستن نادرست قابلیت فکرکردن، که وابسته است به [بود] ماده مغز [سالم و رشدیافته]، و محتواى اندیشه، که ناشى است از شرایط اجتماعى- [-تاریخى]، درست محتواى اشتباهى است که ماتریالیسم مکانیکى قدیمى [که در شکل “جدید” آن نزد برخى از دانشمندان پژوهشگر درباره چگونگى عملکرد مغز با امکانات تکنیکى جدید وجود دارد]، که برداشتى در نقطه مقابل برداشت دیالکتیکى است، گرفتار و دچار آن بوده است.» اندیشه دیالکتیکى، هر دو نکته، یعنى قابلیت فکرکردن و محتواى اندیشه را به طور دقیق و مجزا و درعینحال در بهمپیوستگى- بهمتنیدگى شان مورد توجه قرار مىدهد. در مورد مشخص تحقیقات دو دانشمند فوق باید گفت، که آنها تفاوت قابلیت واکنش فیزیولوژیک مرکز “احساس خشنودى”، یعنى Nucleus caudatus را که نزد فرد اتفاقى انتخاب شده براى آزمایش کشف کردهاند در ارتباط با شرایط هستى اجتماعى مشخص او که متاثر از عوامل مختلف عینى (اقتصادى- اجتماعى) و ذهنى مىباشد، تشخیص ندادهاند. درک دیالکتیکى روابط اقتصادى در جامعه، ازجمله بین انسانهاى الف و ب، بدون شناخت شرایط حاکم اجتماعى بر این روابط، ممکن نیست.
منطق صورى براى درک هستى اجتماعى کافى نیست. براى درک بهمپیوستگى- بهمتنیدگى این بغرنجى، براى درک چگونگى حرکت، تغییر و تاثیر لحظات در کلیت واقعیت- حقیقت، که مضمون درونى لحظات را در پویایى هستى کلیت برجسته مىسازد و نشان مىدهد، به عقلانیت دیالکتیکى، به منطق دیالکتیکى نیاز است که قادر است ویژگى “خاص” را در ارتباط با قانونمندى حاکم بر تغییرات در حقیقت برجسته سازد، مضمون و ذات خاص را در حرکت و تغییر آن تحت تاثیر قانونمندى حاکم تلقى کند و کلیت زائیده از این حرکت پویاى درونى واقعیت- حقیقت را بهمثابه جریان در حال شدن درک کند و راههاى ممکن ترقى و تعالى و بغرنجتر شدن و همچنین پوسیدگى و نابودى آن، و بهعبارت دیگر، تاریخ روند را بیان کند.
قانونمندى حاکم بر این شدن، قانونمندى حاکم بر جمع صورى و ریاضى نقاط مشترک ظاهرى لحظات متنوع خاص نیست، بلکه این قانونمندى بیان کننده تغییر شرایطى است که تحت تاثیر آن، حقیقت نسبى، در حال شدن و بوجود آمدن است. در شکلبندى اقتصادى- اجتماعى سرمایهدارى، قانون ناشى از تضاد بین رشد نیروهاى مولده و شکل تصاحب تولید اجتماعى، که برپایه مالکیت فردى بر ابزار تولید قرار دارد، یعنى با تصاحب شخصى و خصوصى صاحبان ابزار تولید همراه است، همان قانونمندى را تشکیل مىدهد، که تحت تاثیر آن، لحظات تشکیل دهنده جامعه، یعنى اقشار و طبقات اجتماعى، بر حسب وضع و جایگاه خود در تولید و در مبارزات اجتماعى شرکت مىکنند تا از منافع خود دفاع کنند. براینپایه ارزیابى افراد متعلق به طبقات و اقشار اجتماعى، تنها ارزیابى افراد انتزاعى و مجردى نیست، که گویا به تعداد آنها، نظر و منافع مختلف وجود دارد، آنطور که ایدئولوژى پسامدرن طبقات حاکم امروزه مایل است این فکر را بهمثابه اصلى “دمکراتیک” به انسان القاء کند.
کارل مارکس در اثر دورانساز خود، “سرمایه” (کاپیتال)، اثبات مىکند، که تعمیق تضاد آشتىناپذیر بین نیروهاى مولده و شکل سرمایهدارى تصاحب ثمرات تولید اجتماعى، که قانونمندى تغییر شرایط اقتصادى- اجتماعى در این نظام را تشکیل مىدهد، زمینه و سپس پیششرط ایجاد تغییر انقلابى وضع موجود و ایجاد کیفیت نوین است که به نفى در نفى دیالکتیکى طبقات متخاصم و بهطور کلى جامعه طبقاتى مىانجامد.
چنین دورنمایى را بانیانگذاران سوسیالیسم علمى یک “جبر تاریخى” اعلام نکردند، آنطور که برخى از مخالفان کم سواد و یا مغرض داشتن چنین تصورات و نهایتاً مواضع مذهبى را به آنان نسبت مىدهند. برعکس، آنها این دورنما را یک “امکان تاریخى” مىدانند که براى تحقق آن باید فروشندگان نیروى کار که بدنبال رشد نیروهاى مولده در دوران کنونى از قشربندى بیشترى از یک قرنونیم پیش برخوردارند، با شناخت دیالکتیکى- علمى هستى اجتماعى، از فرد فروشنده نیروى کار بدنى و فکرى، به سطح طبقه کارگر ارتقاء یابند؛ باید در شناخت آنها از هستى اجتماعى تحول ریشهاى و انقلابى بوقوع بپیوندد، و بالاخره باید آنها بهمثابه طبقه کارگر در صحنه نبرد اجتماعى ظاهر و فعال شوند. وظیفهاى که آنها براى درک آن و همچنین بخاطر در دست داشتن ابزار علمى و عملى بمنظور دسترسى به هدف خود در برابر دارند، مسلح شدن به منطق دیالکتیکى است، یعنى باید اسلوب نظریه شناخت (II) دیالکتیکى را بیاموزند و بکار برند. (پایان ٢، ادامه در ۳
سلام
خوشحالم که بالاخره قبول کردید فرهاد عاصمی هستید!
من در هر جمعی که شما را ببینم یک پرسش اساسی را مطرح خواهم کرد تا جواب قانع کننده ای بگیریم.
شما اخیراً در نوشته ای گفتید که آقای «راه توده» آرشیو راه توده را مصادره کرد!
درستی یا نادرستی این بماند. اما در هر حال، او که مغز و قدرت تحلیل و حافظه تاریخی شما را که مصادره نکرده است!
مگر نه اینکه شما و او ناشران نامه ای منتسب به رفیق کیانوری با امضای آ. گ. بودید؟
تکلیف آن نامه که شما چند سال مشترکاً پیرامون مفاد آن کار کردید چه شد؟ نادم شده اید؟ جعلی بود؟ چرا ادامه سیاست های مندرج در آن نامه را رها کرده اید؟ هر دوی شما را می گویم.
مادام که شما گزارش شفافی از عملکردهای خود ندهید، ابر سنگینی بر سر ادعاها و موضع گیری های امروزتان سایه افکن باقی می ماند!