تـاریـخ و دیـالـکتیـک، آغاز ۶
بخش دوم
زمینههاى منطقِ دیالکتیکِ هگل
«حقیقت … آن رو است» هگل
در سیستم اندیشه هگل توصیف واقعیت بطور کلى در دو جهت عملى مىشود. همانطور که در اندیشه درباره روند “عقلایى- منطقى” جریان واقعیت، هر دو جانب هستى، هم ازخود بیگانهشدن Entfremdung, Entaeusserung (XXXVIII) و هم شناخت از خود تنها دو رو و دو جنبه مضمون عینىاى را تشکیل مىدهند که واقعیت- حقیقت یکپارچه را برپا مىسازد، همانطور هم باید به نظر هگل هر دو جانب هستى در فلسفه دنبال و یکپارچگى آن اثبات شود. روند تبدیل شدن ایده (روح) به عینیت را هگل در آثار خود تحت عنوان “فلسفه طبیعى” و “فنومنولوژى” [پدیدارشناختى] توصیف مىکند. او این روند را بهمثابه مراحلى از حقیقت واحد ارزیابى مىکند که در مرحلهاى به شناخت از خود مىرسد و یا نکتهاى که همان معنا را مىرساند، یعنى وحدتى که همراه است با نفى دیالکتیکى عناصر تشکیل دهنده خود. تا آنجا که اشکالى که در فلسفه توصیف مىشوند و نفى آنها برپایه قوانین حرکت و تغییر واقعیت تحقق مىیابد، یعنى که براى تمامى هستى صدق مىکند و مىتوان آنها را از طریق انتزاع عامگرایانه بدست آورد، آنوقت مىتوان اعلام داشت که فلسفه به سیستم “منطق” دست یافته است [به زیرنویس I و پیشگفتار نیز مراجعه شود].
بدینترتیب، براى هگل منطق، بهیچوجه به منطقِ فرمال محدود نمىشود؛ برعکس، منطق صورى تنها لحظهاى است در زیرمجموعه منطق دیالکتیکى هگلى. مضمون و ذات هستى و مضمون و ذات اندیشه در منطق هگلى کاملاً بر یکدیگر منطبق هستند. پیامد درک چنین وضعى، کشف “اسلوب” منطقِ دیالکتیکى است که اما ماوراى خصلت خود بهمثابه یک اسلوب، همزمان منعکس کننده قوانین دیالکتیکى حرکت و تغییر نیز مىباشد (٨). هگل خود این نکته را چنین توضیح مىدهد: «زیرا اسلوب چیزى نیست، جز مضمون و ذات ساختار کلیت». بدینترتیب، منطق و یا اسلوب هگلى، چیز بیشترى ارائه مىدهد از تنها اسلوب هدایت کنندهاى براى شناخت مطمئن واقعیت؛ این اسلوب همچنان بیان تئورى چگونگى بودِ وجود و شدنِ واقعیت [م] است. این منطق و اسلوب اما تنها تاآنجا چنین تئورىاى را تشکیل مىدهد، تا آنجا که عامیت واقعیت را دربر مىگیرد. یعنى کلیتى را در برمىگیرد که از آن باید به بررسى مسائل مشخص [خاص، لحظات تشکیل دهنده] واقعیت- حقیقت پرداخت (اگرهم این تئورى، در انطباق با خصلت دیالکتیکى خود، همزمان نتیجه بررسى مشخص لحظه خاص را نیز ارائه مىدهد). از این لحاظ، منطق دیالکتیکى درواقع هم اسلوب بررسى را تشکیل مىدهد. تنها در چنین مفهوم و معناى وسیع، منطق هگل، دیالکتیک را تشکیل مىدهد: یعنى سیستم قوانین حرکت و تغییر واقعیت و همزمان قوانین حرکت و پویایى اندیشهاى که واقعیت را منعکس مىسازد. اینکه هگل در وضعى قرار داشت که مىتوانست منطق دیالکتیکى نوین خود را ایجاد سازد، منطقى که طبق آن اسلوب و واقعیت و همچنین شکل و محتوا، امرى یکپارچه را تشکیل مىدهند، ناشى از آن بود که این امر بدون هرنوع اجبارى با تکیه به فکر اصلى هگل درباره وحدت ریشه عـلّـى واقعیت و اسلوب شناخت آن، یعنى وحدت بین هستى و آگاهى قابل توضیح است.
توصیف بر هر دو پایه
با شناخت هماهنگى فوق، در آینده دیگر طبعا هیچ توصیفى درباره کاتگورىهاى دیالکتیکى مجاز نخواهد بود که تنها از “یا” برپایه عملکرد اندیشه و “یا” برپایه ساختار هستى قرار داده شود، بلکه باید توصیف، همیشه هر دو جانب آنها را پایه و اساس ارزیابى خود قرار دهد. با دست یافتن به این شناخت، فلسفه مىتواند با خیالى راحت مسئله ابتدائى تئورى شناخت را حل شده تلقى کند، مسئلهاى که درباره وحدت تضاد بین هستى و آگاهى برقرار بود [و اکنون با درک وحدت آن دو، به راهحل دیالکتیکى خود دست یافته است]، و مىتواند به بررسى بىواسطه، یعنى بررسى خالى از بار تضاد بین منطق و واقعیت، به بررسى قوانین حرکت و تغییر واقعیت بپردازد. باوجود این، بهخاطر آوردن مداوم فکر اصلى دیالکتیکى همیشه ضرورى است. زیرا تاآنجا که در آن شناخت از وحدت دیالکتیکى متضادها، در جریان درک روند حرکت و تغییر آنها بهدست مىآید و درک مىشود، به همان صورت نیز چنین شناختى به محک و میزان تنظیم کننده هر بررسى بعدى تبدیل مىگردد، بررسىاى که به مفهوم دیالکتیکى، چیزى دیگر را نمىتواند به موضوع کار خود تبدیل سازد، جز تعیین و بررسى وحدت متضادها در روند تاثیر آنها.
نقطه آغاز براى درک دیالکتیکى از واقعیت را درکجا باید جستجو کرد؟
اما توصیف منطق دیالکتیکى خود نیز با مشکلات جدیدى همراه است. پرسشى که در ابتداء مطرح مىشود و هگل آن را نیز مطرح مىسازد، این پرسش است که آغاز در کجاست. مثلاً مىتواند پرسید که باید با خاص و یا با کل، بررسى آغاز شود؟ این پرسش، همانطور که ما بزودى خواهیم دید، از دیدگاه اسلوبى مهمترین پرسش نیز است که منطق دیالکتیکى مىباید پاسخ آن را ارائه کند. نتیجهاى که هگل بدان نایل مىشود، این شناخت است که نه با این و نه با آن مىتوان بررسى را شروع کرد، بلکه تنها تناسب معینى از آن دو، نقطه آغاز را تشکیل مىدهد. اما ازآنجا که پیششرط تعیین چنین نقطه آغازى، شناخت قبلى تناسب بین خاص و کل است، آنوقت مىبایستى بررسى، با نتیجه به دست آمده از بررسى، آغاز گردد، بهعبارت دیگر، آنوقت این شناخت که فلسفه آغازى ندارد، به آغاز واقعى فلسفه تبدیل مىشود.
هرآغازى موقتى است
باوجود این باید هر اندیشه فلسفى در جایى سرآغاز خود را بیابد. آنجا که چنین امرى ضرورى است، هر آغازى موقتى است، زیرا در غیراینصورت، هر آغازى در خطر تبدیل شدن به آغازى یک سویهنگرانه [مطلقیت یافته] تبدیل مىشود. تا چه اندازه این خطرها بزرگ و پراهمیت هستند، عملکرد تئورى شناخت غیردیالکتیکى بهاثبات مىرساند، خطر ناشى از اشتباهى که در ابتداء در دو جهت آشکار شد. هگل موضع خود را در برابر این برداشت ایجاد کرد و به توصیف آن پرداخت.
مشخصه یک جهت نادرست در بررسى برپایه تئورى شناخت غیردیالکتیکى، این نکته است که این برداشت از محتوا، نتیجهگیرى مىکند: «پرنسیب محتوایى است که به نحوى از انحاء تعیین شده است – مثلاً به بررسى آب، این یکى، دانه، ایده ( که در اینجا بهمثابه ماده مورد نظر است، مثلاً نزد افلاطون. ل ک)، ماده [ماده جسمدار، ماده روحى- روانى با قابلیت آگاهى]، موناده Monade [واحد غیرقابل تجزیه] (XXXIX)، وغیره» پرداخته مىشود. اشتباه دیگر آغاز بررسى از «خود ذهنیت» است، یعنى همان من- فلسفه [مورد نظر دکارت] (۹). هگل چنین مىگوید: نیاز براى آنکه من به بررسى آغاز کنم، از این تصور درک نشده (“انعکاس” نیافته) نتیجه مىشود که «یک حقیقت اولى» را باید یافت که همه حقایق بعدى از آن نتیجه مىشوند؛ همینطور باید این حقیقت اولى چیزى «بىواسطه قطعى» [که تردیدى در صحت آن وجود ندارد] باشد. “من”، از این رو بهمثابه یک چنین حقیقت بىواسطه قطعى به نظر مىرسد، زیر از این ظاهر برخوردار است که گویا خالى از هر نوع جنبه «اتفاقى» بودن هست. چنین برداشتى برپایه دو نکته قرار دارد: اولاً، “من”، از «اطمینان ساده درباره قطعیت وجودى خود برخوردار است». هگل مىخواهد با این حرف این نکته را بیان کرده باشد، که آگاهى، از این طریق که خود را تجربه مىکند، مطمئن است که وجود دارد و به نوع ویژهاى هم وجود دارد. ثانیاً، “من”، به نحوى تظاهر مىکند که خود را از محتواى اتفاقىاى که داراست، متفاوت احساس مىکند، بلى حتى به نظر مىرسد که “من” نقطه مقابل این محتوا، یعنى نقطه مقابل واقعیت [محتواى وجود خود] راتشکیل مىدهد. درحالى که محتواى واقعیت را باید بطور مفصل و کامل تعریف کرد، و مضمون و ذات آن از ابتداء روشن نیست، «قطعى و محقق» نیست، بلکه اتفاقى است، وضع در مورد “من” بکلى به نحوى دیگر است: به نظر مىرسد که گویا از هر نوع اتفاقى بودن مبرا باشد.
اما در حقیقت منظور هگل آن است که این “من” تنها یک «موضع ارادى» را تشکیل مىدهد. و بررسى دقیقتر نشان مىدهد که واقعاً موضع “من”، تفاوتى با مواضع دیگر تجربى ندارد. هگل خود چنین مىگوید، این “من” فقط یکى از «وضعهاى تجربه شده آگاهى را تشکیل مىدهد» که یکسان است با کلیه وضعهاى دیگر. این به این معناست، که “من”، هم همانند ابژکتهاى دیگر بررسى شىء تجربهشدهاى [و یا هنوز باید مورد تجربه قرار بگیرد] را تشکیل مىدهد و هم بخشى است از محتواى آگاهى من. هگل اثبات درستى این ادعا را در آن مىبیند که اگر “من- آگاهى”، بهمثابه “خود را- تجربه- کردن” و همچنین آگاهى، بهمثابه ابژکت و موضوع بررسى اندیشه در انطباق کامل باشند، آنوقت مىبایستى همه انسانها نظر کاملاً مشابهى درباره مضمون و ذات “من” ارایه دهند. واقعیت اما چنین است که برعکس، “منِ تجربه” شده «اتفاقى است و نزد یک سوبژکت [فرد- فاعل] به این صورت و نزد سوبژکت [مضوع- مفعول] دیگر به صورت دیگرى مىباشد». از این رو باید “من” را هم به موضوع و ابژکت بررسى تبدیل نمود و براى آن تعریفى مشخص یافت. “من”، از قطعیت بیشترى برخوردار نیست، از آنچه ابژکتهاى دیگر مورد بررسى اندیشه، برخوردار هستند.
اضافه برآن، اصلاً چیزى به نام ادعا شده “من” «ناب» و یکدست و بدون هر کم و کاستى وجود نداشته، بلکه تنها برداشت و موضعى است که در تصور و در انتزاعى که فاقد محتوا است، ایجاد مىشود: «اما “من”، درعینحال چیزى کاملاً مشخص است، وحتى اصلاً مشخصترین چیزها است – یعنى آگاهى ازخود است، به معناى آگاهى بر بىپایانى تنوع جهان». “من آگاهى” بىکم و کاست [یعنى ناب] بهدنبال «دانستن بىکم و کاست» بهوجود مىآید. «دانستنى که در آن تفاوت بین برداشت ذهنى و عینى محو شده است». اما نائلشدن به «شناخت بىکم و کاست»، تنها زمانى ممکن مىگردد که «روند درک، از شناخت و درک مشخص از “من” (یعنى شناخت محتوا و نه داشتن تصورى مبهم و “توخالى” از “من”. ل ک) آغاز شود و به سوى دانش بىکم و کاست رشد یابد» که به معناى درک اشکال دیالکتیکى حرکت و تغییر واقعیت است. از این طریق به شناخت مشخص مضمون واحدِ سوبژکت شناسنده و ضد آن [یعنى ابژکت موضوع شناخت] دست یافته مىشود [که همان وحدت متفاوتهاست]. [هگل: «حقیقت تنها از طریق وحدت مضمون متفاوت کامل مىشود.» هگل، لوژیک، جلد اول، ص ٢۶]
زبان هـگل
[زبان هگل از این رو پیچیده است که او براى لغات، مفاهیم خاصى را در نظر مىگیرد. لئو کفلر نیز دیرتر در همین بخش به توضیحاتى در این زمینه مىپردازد. نگارنده مایل است براى روشنتر شدن مطلب فوق، مثالى ارائه دهد.
در ابتداء “لپ توپ” جدید براى صاحب آن کلیتى توخالى را تشکیل مىدهد و او کم و بیش تنها “ظاهرامر” را دیده و با آن آشنا شده است. به همان نسبت که صاحب لپ توپ گام به گام با بخشها، دگمههاى سختافزار و چگونگى عملکرد نرمافزار آن آشنا مىشود، شناخت او از لحظات و جنبههاى لپ توپ به شناختى همهجانبه و مشخص و “پر” تبدیل مىشود. در پایان روند شناخت، او واقعیت لپ توپ جدید را بدون کموکاست مىشناسد و درک مىکند.]
این کافى نیست که با ساختارهاى انتزاعى تصوراتى درباره خصلت جهان عینى تولید کنیم، آنطور که در «اندیشه نظارهگرانهِ ظاهرنگر هوشمند» شلینگ عملى مىشود. از این رو هگل توجه را به این نکته جلب مىکند: که «بدون حرکت و تغییر واقعى دانش ناب، واقعاً هم چنین دانشى همان اندیشه نظارهگر ظاهرنگر هوشمند از کار در مىآمد که از موضع و برداشتى ارادهگرانه و یا از طریق تجربى بدست آمده است (این به معناى اتفاقى بودن تصورات ایجاد شده برپایه تجربه است. ل ک). با توجه به خصلت اتفاقى بودن تصورات، این نکته تعیین کننده است که فردى داراى چنین تصوراتى هست و دیگرى اما خیر.»
ضرورت دورشدن از “من” [توخالى] درجهت شناخت و درک عینیتِ ابژکت [“من”]، تنها از این طریق مستدل نمىشود که از “من” ناب اصلاً راهى براى شناخت ابژکت وجود نداشته و نتوان چنین راهى را یافت – اشتباه بزرگ دکارت اعتقاد به چنین راهى بود -، بلکه عمدتاً این ضرورت ناشى از این امر است که اصلاً “من” ناب نمىتواند وجود داشته باشد. “من” همیشه تنها مىتواند آنقدر درک شده باشد و معنا بدهد، همانقدر که اندیشه محتواى آن را درک کرده است. بهعبارت دیگر، شناخت از “من”، از خود، همانقدر ممکن است، همانقدر که تجربه ذهنى شناخت از هر چیز و هر ابژکت دیگرى ممکن است. بهعبارت دیگر شناخت از “من” بطور مشخص، همان تجربه ذهنى از پدیدهها جهان عینى است. «آن “من” ناب برعکس در موجودیت انتزاعى خود مضمونى است که براى آگاهى معمولى شناخته شده نیست، مضمونى که در آگاهى پیدا نمىشود». اما آنجا که وجود “من” ناب پذیرفته مىشود، افتادن در دام «ضرّر ناشى از خود گول زدن» حاصل مىآید که در آن، گویا صحبت از «خودآگاهى تجربى» مطرح است، درحالى که درواقع تنها صحبت از «چیزى مىشود که از آگاهى دور است و به آن منتقل مىشود»، و از خارج بهسوى آن در جریان است. نقطه آغاز از “من” که ازنظر اسلوبى برعکس و وارونه و عوضى انتخاب شده، کار را به آنجا مىکشاند که راه واقعى براى درک واقعیت بر روى فلسفه بسته مىشود و آنطور که هگل در جاى دیگرى در اثر خود تحت عنوان “لوژیک” [منطق] توضیح مىدهد، دسترسى به این شناخت به «حسرت» تبدیل مىشود. این حسرت نابرآوردنى نتیجه در برابر هم قرار دادن جزمگرایانه هستى و آگاهى است. این حسرت بىحاصل است، «زیرا “منِ” توخالى و بىمحتوا و بىپایه واساس [که مضمون آن درک نشده است]، خود را در یکسو، و پرمحتوا باقىماندن [“من” را زمانىکه بهمثابه ابژکت شناخته شده است،] در سوى دیگر [حفظ و] تا آخرت تثبیت کرده و وحدت یا نفى دیالکتیکى آن دو را غیرممکن مىسازد» (۱۰). این «پرمحتوا» بودن که هگل از آن صحبت مىکند، کلیت طبیعت است که در فلسفه ایدهآلیسم عینى دوباره با تمام وزن خود بهمثابه عامل همتا در کنار سوبژکتِ شناسنده، جاى خود را مىیابد. اما ازاین طریق که هگل از “من” این حق را سلب مىکند که نخواهد و نتواند خود را آغاز اندیشه فلسفى بداند، همین کار را هم در مورد عین انجام مىدهد. اگر ممکن مىبود که نقطه آغاز اندیشه فلسفى را بطور ساده با “محتوا”، با یک “پرنسیب” متعلق به خودِ واقعیت- حقیقت آغاز کنیم، آنوقت دیگر نیازى به تئورى شناخت نبود. در چنین وضعى، اصلاً درباره رابطه بین اندیشه و هستى، پرسشى مطرح نمىشد، بلکه بطور غیرانتقادى پذیرفته مىشد که اندیشه بطور مستقیم واقعیت عینى را منعکس مىسازد.
[ه. ه. هولس H. H. Holz فیلسوف معاصر آلمانى، در اثرش “انعکاس”، تئورى انعکاس و همهجانبه بودن انعکاس واقعیت در ذهن را در برابر برداشت غیردیالکتیکى انعکاس “مستقیم” و یا انعکاس ظاهر پدیده، توضیح مىدهد.]
وحدت هستى و نفى دیالکتیکى
بدینترتیب و ازآنجا که نه سوبژکت و نه ابژکت نقطه آغاز اندیشه فلسفى را تشکیل مىدهند، امکان دیگرى باقى نمىماند، جز آنکه نکته سومى براى تعیین آغاز بررسى انتخاب شود که تنها مىتواند وحدت هر دو یا کلیت باشد. این وحدت در سیستم هگل، همانطور که دیدیم، ازاین طریق ایجاد مىشود که واقعیت با روح مطلق یکى اعلام مىگردد که در مرحله اعلاى رشد خود به شناخت از خود دست مىیابد. بدینترتیب، مىتوان کلیت هم جنس و یکپارچه کلیت [یعنى وحدت] هستى را بهمثابه نقطه آغاز ارزیابى تعیین کرد و پذیرفت. بطور کلى این کلیت مىتواند در شکل عمومى وحدت سوبژکت و ابژکتِ شناخت، درک و فهمیده شود. اما این کلیت بهیچوجه و بهخودى خود و آنطورکه بطور واقعى وجود دارد، یعنى همهجانبه و با کیفیتى تحققیافته، براى اندیشه شناخته شده نیست و توسط آن ابتداء به ساکن، درک نشده است. بهمثابه کلیت تحققیافته، مىتواند چنین کلیتى تنها از این طریق درک شود که با دنبال کردن راه و جریان روند ایجادشدن آن، و این بنوبه خود یعنى از طریق دنبال کردن رشد و تکامل لحظات و جنبههاى آن در مراحل ایجادشدن آنها، و ایجادشدن لحظه متضاد آنها و نفى هر لحظه در جریان روند تکاملى آن، درک شود (م).
اسلوب درست بررسى
اکنون مىتواند این نظر بوجود آید که گویا خود لحظه- جنبه، یعنى پدیده متجزاى اتفاقى، مىتواند آن نقطهاى باشد که با آن باید کارِ بررسى و نهایتاً شناخت کلیت آغاز شود. اما چنین نظرى هم نادرست است. زیرا در هیچ چیز و در هیچ نکتهاى اندیشه بطور سطحى واقعیت را درک نمىکند، از زمانى که به بررسى لحظات منفرد و متجزا، و یا آنطور که هگل بیان مىکند، «در چگونگى انعکاس آنها در دماغ- قوه ادراکه» مىپردازد. اما براى آنکه بتوان هر لحظه را خارج از انفراد و مجرد بودن آن درک کرد، یعنى در بهمپیوستگى- بهمتنیدگى مشخص دیالکتیکى آن، آن را شناخت (م)، به پیششرطى احتیاج است. این پیششرط مطلع بودن بهاندازه کافى از چگونگى ایجادشدن این بهمپیوستگى- بهمتنیدگى است. از این امر، این نتیجهگیرى بدست مىآید که باید با تعیین کردن رابطه و بهمپیوستگى- بهمتنیدگى پدیده منفرد با کل، و لحظات با کلیت، کار بررسى و شناخت واقعیت- حقیقت را آغاز کرد، این به این معناست که باید با بررسى مضمون و ذات وحدت آغاز کرد، که البته اینبار نباید با تعیین تنها وحدت سوبژکت و ابژکتِ شناخت، بلکه باید با بررسى مفهوم وحدت بطور کلى، کار بررسى و شناخت را آغاز نمود.
بىآغازى و یا آغاز گذرا
سختىاى که باید بر آن در این راه غلبه کرد را هگل خود بطور مشروح توضیح مىدهد. براى هگل روشن است که «آنچه که باید با آن آغاز شود، نمىتواند نکته مشخص شناخته شده باشد (این نکته در بیان هگل چنین است: کلیت بهمپیوسته و بهمتنیدهِ دیالکتیکى dialektisch durchwirktes Ganzes ل ک). زیرا چنین امرى باید همراه باشد با درک قبلى لحظه معین، به اضافه تغییرات خود آن لحظه از پیش (بهعبارت دیگر شناخت دیالکتیکى مضمون و ذات آن لحظه از پیش، ل ک)، که نتیجه آن همان وضع مشخص ساده – شناخته- شده لحظه مىبوده است [یعنى شناخت کلیت از طریق دور زدن چگونگى ایجادشدن بهمپیوستگى- بهمتنیدگى و تغییر و تکامل لحظات آن]». هگل بدینترتیب در اینجا وضعى را توضیح مىدهد که آغاز کردن با کلیت قوامیافته و جاافتاده erfuellt، یعنى، آغازکردن با «مشخص» درک شده مىبوده، که مىتواند تنها به این معنا باشد که باید با نتیجه بررسى، کار بررسى آغاز شود، امرى که در تضاد قرار دارد با مفهوم آغاز. بدینترتیب، پیش از روشن بودن مفهوم “مشخص”، باید مسئله راه رسیدن به آن روشن باشد، یعنى اسلوب درست بررسى. (م) اما بنوبه خود تنها زمانى مىتوان به این اسلوب دست یافت، زمانى که شناخت درستى از خصلت، یعنى از ساختار دیالکتیکى واقعیت- حقیقت وجود دارد. در این دایره که از آن تشکیل شده است که هیچ چیز را نمىتوان بهمثابه چیزى تمام شده پذیرفت، که خود برپایه پیششرط امتحان شدهاى قرار داشته باشد، آنوقت در چنین دایرهاى با این سختى روبرو هستیم که بتوانیم نقطه آغاز مطمئنى را بیابیم و تعیین کنیم و این همان سختى اسلوب دیالکتیکى است که با آن روبرو هستیم. به بیان هگل این سختى در این «شناخت نـهفته است که آنچه واقعیت- حقیقت مطلق است، باید نتیجه بررسى باشد و برعکس، یعنى نتیجه باید اولین واقعیت مطلق را پیششرط داشته باشد، اما ازآنجا که این واقعیت- حقیقت مطلق اولین نتیجه … است … شناخته شده نیست.» آنچه که در این اندیشه برجسته مىشود، شناخت بىآغازى است، شناخت دایرهگونه بودن فلسفه دیالکتیکى است، و یا چیزى که همان معنا را مىرساند که هر آغاز انتخاب شده، تنها مىتواند انتخابى ارادى، لذا “موقتى“ و گذرا باشد (م)، آنطور که هگل فرموله مىکند. اگر بخواهیم ابراز نظر مطمئنى درباره چگونگى نقطه آغاز مشخص بکنیم، «به این معناست که خارج از (علم)» مىتواند ممکن باشد، درباره علم ابراز نظر علمى بعمل آورد (۱۱).
هر آغاز واقعى که انتخاب شود – و هر علمى باید بالاخر از جایى آغاز کند -، به نظر هگل یک آغاز «توخالى» [بدون مضمون، درک نشده] خواهدبود [که باید با شناخت بهمپیوستگى- بهمتنیدگى آن در روند تکاملى، قوامیافته، مضمون بیابد و از این طریق درک شود]. هدف فلسفه شناخت، درک کلیت است، ازطریق دنبال کردن روند تکاملى آن. «حقیقت، کلیت است، کل اما تنها مضمونى است که از طریق رشد و تکامل [لحظات] ایجاد مىشود. بطور عمده… چنین کلیتى نتیجه تکامل لحظات است». (۱۲)
مفهوم دیالکتیکى کلیت
“کلیت” در سیستم دیالکتیکى اصلاً به چه معناست، و شناخت از راه تکاملىاى که در جریان طى شدن آن این کلیت ایجاد مىشود، یعنى چه؟ (م) برخلاف مفهوم متافیزیکى از کلیت که یا از جمع بخشها و یا بهمثابه یک ارگانیسم و موجود وغیره فهمیده مىشود، دیالکتیک، کلیت را به عنوان «وحدت هویت و ضدهویت» Identität und Nichtidendität [وحدت جفت متفاوتها- اضداد] درک مىکند؛ و راهى که به شناخت این وحدت منجر مىشود را راهى مىداند که از حرکت از نقطهاى که بطور ارادى و “گذرا” تعیین و انتخاب شده است، بهسوى کلیت طى مىشود، بهکمک به کارگرفتن اسلوبى که در انطباق است با مضمون خود هستى، یعنى اسلوبى که همان درک دیالکتیکى است [میانجىگرى، پل زدن، هدایت کردن، قوامآوردن و جاانداختن، فهمیدن و درک کردن Vermittelung]. کلیتى که از این طریق شناخته مىشود را هگل وحدت هویت و ضدهویت، یا «مطلق» مىنامد.
بدینترتیب، مىتوان گفت که درواقع «اولین و نابترین، یعنى انتزاعىترین تعریف» هم براى بیان خصلت واقعیت و همچنین براى تعیین مفهوم نقطه آغاز بررسى یافت شده است که هم با خصلت واقعیت در انطباق است و هم با اسلوب متناسب با آن. اما، به نظر هگل، در اینجا تنها یک «شکل»، تنها یک «تعریف» و «نامى» را در برابر خود داریم و این به این معناست که تنها به تعریفى براى حدود خارجى واقعیت، براى تعریف «مطلق»، دست یافته ایم (۱۳). اما باوجود این، این اولین مفهوم و تصور از هستى، در مقایسه با تنوع مشخص خودِ روند واقعى هستى، هنوز بسیار توخالى و انتزاعى است [و مضمون آن هنوز درک نشده است]، و لذا باید «همه مفاهیم و تصورات تکمیلى در روند بررسى آینده، مفاهیم پربار و پرمحتواتر و روشنترى باشند براى تدقیق مفهوم انتزاعى مطلقیت». و براینپایه، هگل مىتواند در جمعبندى بگوید: «… این توخالى بودن درواقع همان آغاز اندیشه فلسفى است» (۱۴) .
[کلیت در ابتداء “توخالى” است، یعنى براى بررسى کننده شناخته نیست. پس کلیتى انتزاعى مىباشد. با آغاز بررسى لحظات بهمپیوسته و بهمتنیدگى در کلیت، قدم به قدم شناخت انتزاعى اولیه با شناخت مشخص ها انباشته مىشود، از وضع انتزاعى و کلى به مشخص نزدیک مىشود. در پایان، شناخت “مطلق” قرار دارد که بدان در مرحله شناخت و درک چگونگى بهمپیوستگى و بهمتنیدگى کلیت (حقیقت) دست یافته مىشود و سفر اُدیسه براى شناخت کلیت پایان مىیابد.]
همانطور که دیدیم، این آغاز توخالى، آنقدر هم وضع اسفناکى ندارد، آنقدر هم بىمحتوا نیست. هگل مایل است با این بیان این مطلب را بگوید که تعیین خصلت دیالکتیکى واقعیت بهمثابه وحدت هویت و ضدهویت – بهمثابه «وحدت هستى و ضدهستى» و یا وحدت «وجود» و «واقعیت» وغیره – درست تنها یک شیوه و اسلوب تعیین آغاز را تشکیل مىدهد، آغازى که (اگرهم به نوبه خود مىتواند نتیجه وسیع و پردامنه بررسىهاى دیگرى را تشکیل دهد)، اما هنوز درباره تنوع مشخص واقعیت نکتهاى را بیان نمىدارد. ارزش اسلوبى این نقطه آغاز در این شناخت نـهفته است که هیچ چیزى در وراى وحدت جفت متضاد وجود ندارد و نمىتواند وجود داشته باشد، این به این معناست که واقعیت تنها بشکل رابطه دیالکتیکى مىتواند وجود داشته باشد، بین فرد و کل، بین کیفیت و کلیت، «بین آنچه بطور بىواسطه وجود دارد [ظاهر متنوع پدیده، رنگ، برش، نرم، سخت و …]» و «درک مضمون». کلیه علومى که موضوع کارشان بررسى واقعیت است، رسالت اسلوب خود را از این شناخت بدست مىآورند که هگل آن را در جمله معروف شده خود چنین فرموله و بیان مىکند: «که هیچ چیزى وجود ندارد، نه در آسمان و نه در طبیعت، نه در معنویت و یا هرجاى دیگر، مگر چیزى که هم بىواسطه و بلافصل وجود دارد و هم پلى است براى درک و شناخت مضمون، به نحوى که باید این دو ویژگى بهمثابه امرى بهمپیوسته– بهمتنیده و جدایىناپذیر درک شوند و هر نظر خلاف آن، بىارزش است» (۱۵).
درست بعد از همه آنچه که گفته شد، مىتوان درک کرد که مخالفت هگل با مفهوم نقطه آغاز سنتى چه معنایى دارد. نقطه آغاز مىتواند تنها «هستى ناب- تمام عیار» و مطلق باشد، این به این معناست، که باید رابطه – که البته هنوز تعیین نشده است – بین بىواسطه- بلافصل از یک سو و پل ارتباط و درک حرکت لحظه ازسوى دیگر، بین اجزاء و هر لحظه از یک سو و کلیت از سوى دیگر ایجاد شده و درک شده باشد. به کوتاه سخن، نقطه آغاز و حرکت باید خود”گردش دورانى- گِردگشت و چرخش Kreislauf باشد، اگرهم باید بطور عملى، بررسى را با لحظه بىواسطه- بلافصل، یعنى با «ساده» و «توخالى»، بهمثابه لحظه و جنبه «گذرا»، آغاز کرد. معنا و ارزش این توضیحات، براى خواننده و بیننده ساده، بهخاطر انکار و نفى ولى همزمان تائید این نکته که بررسى باید با بررسى مفرد و خاص آغاز شود، شیوه و اسلوبى تضادمند مىنمایاند. اما این توضیحات، شناخت درباره محدودیت هر آغازى، از هر کجا، هم از منفرد و هم از کلیت را، بیدار و زنده نگه مىدارد، تا نگاه و بینش درباره خصلتِ دیالکتیکى واقعیت که درست یک آغاز یک سویه را از خاص و یا کلیت مجاز نمىداند، تیز نگه داشته شود. از این رو هگل مىتواند بنویسد: «نکته پراهمیت براى علم آنقدرها هم این نکته نیست که اصلاً یک جنبه و لحظه بىواسطه- بلافصل سرآغاز بررسى است، بلکه این نکته از اهمیت برخوردار است که کل علم حلقهِ گردش دورانى- گِردگشت و چرخشِ بهمپیوستهاى است که در آن اولین، همچنان آخرین و آخرین همان اولین حلقه است» (۱۶). هرجا که بخواهیم بررسى و پژوهش را از آنجا آغاز کنیم، آنچه که «تمام عیار» تلقى مىشود، یعنى آنچه که از حلقه کلیت بطور انتزاعى استخراج مىشود، ویژگى یک سویه و استثنائى خود را از دست مىدهد: خود نقطه آغاز بىواسطه- بلافصل است که تنها با [انتقال مضمون خود به لحظات دیگر در جریان گردش و حرکت در کلیت]، به وسیله درک و شناخت کلیت تبدیل مىشود، «حرکت و شناخت علمى به حلقه و گردشى تبدیل مىشود» (۱۷). در دیالکتیک «درواقع، توصیف مثبت نقطه آغاز، همزمان توصیفى منفى درباره آن نیز است [زیرا تنها نقطه آغاز نیست، بلکه نقطه عبور و پایان هم هست، به مفهوم یگانگى و ضدیگانگى (جدایى)، یا نفى دیاکتیکى]» (۱۸).
اما همانطور که دیدیم، راه دیگرى براى دسترسى به شناخت دیالکتیکى واقعیت وجود ندارد، شناختى که همزمان اسلوبى را هم ارایه مىدهد که بهکمک آن مىتوان تا عمق واقعیت نفوذ و مضمون آن را درک کرد. بیان فلسفى و تئوریک درباره واقعیت- حقیقت، یعنى بیان انتزاعى و برپایه حدس و گمان ظاهرى را هگل مردود مىداند. هگل مىطلبد، فیلسوف باید اندیشیدن را همانند چیزى واقعى- عینى، واقعاً موجود- جسمدار- برابرایستا gegenstaendlich (XXXX) بیآموزد. منظور هگل از چنین اندیشیدن عملاً به این معنا است که فیلسوف با اندیشه خود به عمق چیزها نفوذ کند و همه ابعاد و جوانب آنها را مورد توجه قرار دهد، حرکت و تغییر درونى آن را دنبال کند، بجاى آنکه درباره آن «پرطمطراق» از خود انعکاس نشان بدهد که نتیجه آن تنها این امر خواهد بود که آن چیز را آنچنان مورد توجه و بررسى قرار دهد که انگار ثابت و قابل تغییر نیست. یعنى برداشتى که همان دیدن با نگاه و نگرش انتزاعى است. هگل فیلسوفان را چنین سرزنش مىکند: «زیرا کار آنها بهجاى آنکه خود را مشغول به آن چیز بکنند، همیشه از آن فراتر مىرود؛ بجاى آنکه در آن عمیق بشوند و خود را در آن گم و غرق و فراموش کنند، چنین دانشى [علم غیردیالکتیکى] بهجاى آنکه خود را با عشق و علاقه با موضوع بررسى مشغول دارد، به دانش و اطلاع بعدى دست مىاندازد و عملاً باخودش مشغول است» (۱۹). با از پرده بیرون افتادن انتزاعى بودن و از واقعیت دور بودن علم غیردیالکتیکى، هگل همزمان علتى را هم نشان مىدهد که چرا، چنین علمى نمىتواند هیچ گاه خصلت دیالکتیکى واقعیت را درک و از آن شناخت پیدا کند، یعنى نمىتواند به شناختِ وحدت متضادها در جریان روند دست یابد – که مىتوان آن را برپایه اسلوب تئورى شناخت چنین بیان کرد: یعنى نمىتواند نقش میانجیگرى و وسیله درک شدن پدیدهها در کلیتِ واقعیت را بهکمک علم غیردیالکتیکى دریابد و این نقش را درک کند.
(تاریخ و دیالکتیک، پایان ۶، ادامه در ٧)