مقاله شماره ۸۹/۳۰
ادامه بخش پنجم
شناخت هگل، شناخت دوران بورژوازى
از آنچه که گفته شد این نتیجه بدست مىآید، (م) که شناخت دیالکتیک در کل جوانب آن و درک همهجانبه و کامل اهمیت آن تنها در مرحله نسبتاً پیشرفته سرمایهدارى به مسئلهاى آگاهانه تبدیل شد. اشتباه هگل در آن بود که متوجه نشد که مرحله شناختى که او در روند رشد تئورى شناخت کشف کرد و برشمرد، مرحلهاى که با مرحله تاریخى هستى واقعیت عینى جامعه سرمایهدارى در انطباق است، منحصراً متعلق است به جهان بورژوازى و فاقد ارزش ابدى و ازلى است.
شناخت هگل، اسلوب علمى شناخت
اما همزمان با این کشف هگل، شرایط و چگونگى حرکت و رشد هـر شناخت علمى نیز کشف شد؛ و لذا اسلوب علمى شناخت بطور کلى نیز با این کشف بدست آمد. تفاوت ماهوى بین چگونگى لحظهِ بود “هستى”، یعنى آنطور که این هستى خود را در لحظه تاریخى مىنمایاند، و “حقیقت” که در آن لحظات و جنبههاى هستى در ارتباط با کلیت درک مىشوند، در آن است که اسلوب شناخت کلیت- حقیقت را مىتوان هم براى بررسى شرایط فئودالیته و هم سرمایهدارى به کار گرفت. گرچه محتواى مشخص، و از این رو بسیار متنوع، و از نظر کیفى متفاوت حقیقت، و اشکال حرکت و تغییر آن، چه از نظر حرکت و تغییر درونى و چه از نظر چگونگى تظاهر کاتگورىگونه- ظاهرى آن، در هر فرماسیون اجتماعى بکلى فرق مىکند. از آنچه که گفته شد، این نتیجه حاصل مىشود که مرحله ماوراء تاریخى شناخت و تظاهر ظاهرى (پسیکولوژیک) آن، دقیق نیست و مىتواند تنها در عامترین ابعاد براى آن عامیت قائل شد و آن را تعمیم داد، و درواقع باید براى هر نظم اجتماعى تئورى علمى شناخت منطبق با وجود مشخص هستى آن و مضمون و ذات هر هستى مشخص ایجاد نمود. مثلاً آموزش کاتگورىها Kategorien [مراجعه شود به بخش چهارم و XXXXIV] که مارکس مطرح مىسازد، به صورت مورد نظر او تقریباً نمىتواند درباره جوامع غیرسرمایهدارى به کار گرفته شود؛ ظاهر پدیده کاتگورى انعطاف ناپذیر، دسته بندى شده، خشک و جامد است و بشدت وابسته است به پدیده “به شىء تبدیل شدن” روابط اجتماعى در روند تولید سرمایهدارى. رابطهاى که در اثر “گم” شدن روابط و وابستگىهاى آن با مراحل و بخشهاى دیگر کلیت، به “چیزى” مجرد، متحجر، انتزاعى و غیرقابل شناخت تبدیل شده است. به قول مارکس به “هیروگلیف” تبدیل شده است. خصلتِ به شىء تبدیل شدنِ، مثلاً در فئودالیسم، یافت نمىشود و لذا مقوله کاتگورى نیز در این نظام [که در آن برداشت فلسفه طبیعى حاکم است] یافت نمىشود (LVIII).
اگر بىنیازى از اینگونه تئورىهاى مشخص شناخت علمى براى هر دوران در جریان پژوهش علمى وجود دارد، از این رو است که همیشه بالاترین مرحله شناخت به طور طبیعى و به صورت خودکار اشکال کهنهتر و نارستر شناخت را در خود ادغام مىکند [مثلاً منطق دیالکتیکى، منطق صورى را در خود نهفته دارد] و پژوهش را بدون اِشکال ممکن مىسازد، همانطور که مارکس بارها در نوشتههایش به آن اشاره مىکند.
تفاوت واقعیتامر و حقیقت
بـهرجهت، لااقل براى فرد پایبند به دیالکتیک، تردیدى وجود ندارد که اولین و بىواسطهترین مرحله نزدیک شدن به درک کلیت، درک لحظات و جنبههاى کلیت است که در واقعیت هستى خود Faktizitaet تظاهر مىکنند و “واقعیتامر” نامیده مىشوند. هرچقدر واقعیت به کمک توجه به منابع “نابتر و دقیقتر” برجسته شود، به همان نسبت و به همان روشنى هم تنها ظاهر کاتگورىگونه و خشک وخالى و بىمحتواى آن جنبه و لحظه بیان مىشود. این اما به این مفهوم نیست که گویا عمل تکنیکى تعیین و ثبت واقعیتامر و جمعآورى آنها کارى است اضافى و بىجا. درست برعکس، چنین تدارکى به معناى مرحله نخستین روند است براى آنکه روند شناخت بتواند در قدمهاى بعدى، با غلبه بر محدودیتى که در ظاهر توسط “واقعیتامر” ایجاد شده است، حرکت کند و به ذات و مضمون حقیقت پىببرد.
تفاوت بین برداشت متافیزیکى و دیالکتیکى از تاریخ در این امر نهفته است که درحالیکه اولى بىحدومرز به و اقعیتامر و فاکت باور دارد، برعکس آن، دیالکتیک واقعیتامر را تنها بیان مرحله سادهاى از حقیقت تاریخى درک مىکند که ارتباطاتش هنوز شناخته شده نیست و از این رو با نگاهى بشدت انتقادى به بررسى آن مىپردازد.
جدایى و بهمپیوستگى- بهمتنیدگى شکل و محتوا
جدایى چگونگى تظاهر شکل و محتوا- مضمون (ذات) پدیدهها در تئورى دیالکتیک تاریخى نه تنها اتفاقى نیست، بلکه مابین آن دو همیشه فاصلهاى ضرورى و بىپایان وجود دارد. چگونگى وضع مشخص این فاصله را مىتوان از شرایط مشخص موجود استخراج کرد. درعینحال تظاهر و مضمون پدیده از این رو مشابه بوده و وحدتى را تشکیل مىدهند، زیرا درک هر دو تنها در بهمپیوستگى- بهمتنیدگى ضرورى آنها ممکن مىشود. بهمپیوستگى و بهمتنیدگىاى که ناشى از قرارداشتن در شرایط مشابـه بوده و تحت تاثیر این شرایط پدید مىآید.
اسلوب دیالکتیکى کشف این روابط بغرنج مشخص بین تظاهر شکل و محتواى پدیده و از این طریق آشکار کردن مضمون و ذات پدیده، شیوه جستجو کردن چگونگى ارتباط واقعى “واقعیت”هاى متقابل و متضاد در روند کلیت است. (مراجعه شود به بخش “اسلوب دیالکتیک مشخص”).
اما اگر آنچه که “واقعیت” نام دارد، تنها تظاهر یک جنبه، یکسوى دلبخواه حقیقت است، با ضرورت معینىکه به صورت انتزاعى و تحریف شده منعکس مىشود، آنوقت این انعکاس [پسیکولوژیک] واقعیت، چیزى جز یک کاتگورى ایدئولوژیک را بیان نمىکند. آنوقت روشن هم هست که این انعکاس نکته ایدئولوژیک، دارى مفاهیم بکلى متفاوتى در روابط مختلف اجتماعى مىباشد. براى مثال، واقعیت ساده و به سهولت قابل فهم درباره توسعه ایده جهان وطنى Kosmopolitismus در آغاز تاریخ اروپائى دوران ما، بکلى داراى محتواى دیگرى بوده است از آنچه در دوران کنونى دارد. واقعیت تجاوز “امپریالیستى” به سرزمین غریبه در قرون وسطى، معنایى بکلى متفاوت دارد از چنین واقعهاى در دوران حضور امپریالیسم در جهان امروز. سیماى “واقعاً” مشابـهه جنبشهاى آزادىبخش مىتواند تحت شرایط متفاوت حتى معنایى متضاد داشته باشد. مثلاً اگر جنبش آزادىبخش دهقانان فرانسوى در قرون وسطى، یعنى جنبش ژاکوئرى Jacquerie، را با قیام ارتجاعى دهقانان در وندئهِ Vendee، در دوران انقلاب بزرگ مقایسه کنیم که هدف ظاهرى جنبش ارتجائى وندئه هم دستیابى به “آزادى” بود، آنوقت این نکته به سرعت روشن مىشود [مضمون متفاوت طبقاتى- تاریخى “آزادى” که در دوران کنونى (١٣٨٩ به بعد) در جنبش مردمى در ایران مطرح است، به سرعت روشن مىشود: آزادى مردمى در ارتباط با عدالت اجتماعى و راه رشد آینده کشور، در برابر “آزادى” و “حقوق بشر” نوع آمریکایى]. یا بیاد بیاوریم که در پس ظاهر کاتگورگونه تصوراتِ ثابتِ حقوقى، مذهبى و اخلاقى، در طول زمان چه محتواهاى سخت تغییر یابنده پنهان شدهاند. بلى، حتى سادهترین ارقام آمارگیرى تنها بیان ظاهرى نکتهاى است، که اگر آن را طبق “مضمون” آن در محل خود در ساختار روند در جریان قرار ندهیم، آنجا که جاى واقعى اوست، آنوقت بهمثابه لحظهاى Moment از کلیت مربوط به خود ظهور نمىکند. شادانوف Shadanow در انتقاد خود به کتاب تاریخ فلسفه آلکساندروف Alexandrow حق داشت نظر او را نادرست اعلام کند که تنها به این علت که آلمان در پایان قرن ۱۸ تنها ۲۵ % مردم شهرنشین داشت، باید آلمان را کشورى عقب مانده دانست. شادانوف شرایط رشدیافتهتر فرانسه را براى مقایسه مطرح مىسازد که در همان زمان تنها ده درصد مردم آن شهرنشین بودند (۸۳).
در سال ۱۸۲۲ هگل با سخنانى که امروز هم صائب هستند، علیه اسلوب یکطرفه برخوردِ انتقادى به منابع توسط نىبورز Nibuhrs، معلم رانکز Rankes، موضع اتخاذ کرد: «حتى تاریخنویس معمولى با شعورى متوسط که مدعى است و نظرش آنست که او تنها وقایع را ثبت مىکند، در اندیشه خود غیرفعال نیست؛ او کاتگورىهاى خود را با خود حمل مىکند و از زاویه آنها به وقایع مىنگرد» (۸۴). اما این کاتگورىها را «تاریخنویس متوسط ومعمولى» و همچنین تاریخنویس «ژنى» بطور دلبخواه تولید نمىکند، بلکه آنها نتیجه ضرورى تاثیر اجتنابناپذیر حقیقت در مغز او هستند که گناه آن بر دوش او نیست. این حقیقت، یعنى شرایط معین روابط اجتماعى دوران حیات انسان معین. این روابط اولاً عبارت است از چگونگى کسب ظاهرى- در سطح و شکلى- صورى، متافیزیکى- یک سویه حقیقت، یعنى شکل درک “مطابق با عقل سلیمِ” Verstandsmaessig حقیقت مشخص توسط انسان. این شکل ظاهرى- متافیزیکى تحت شرایط معینى در اشکال ایدئولوژیکى و کاتگورىوار تجربه مىشوند و جا مىافتند و به این شکل به مغز دانشمند هم راه مىیابند. آن دانشمندانى که قادر نیستند در برابر پیشداورى کاتگورىگونه خود مقاومت نشان دهند، اغلب دچار این اغفال مىشوند، باور کنند که هرچه بیشتر رفتارشان «ساده، طبیعى و بدون چشمداشت» باشد، آنطور که مارکس آن را مىنامد: «بدور از هرنوع تردستى»، آنوقت مىاندیشند که بـه همان نسبت هم مىتوانند از هرنوع تاثیر ذهنى مصون بمانند و باشند. از این رو آنها اندیشه دیالکتیکى مخالف شیوه اندیشه خود را یکتردستى متافیزیکى ارزیابى مىکنند و نتایج ناشى از به کار گرفتن شیوه دیالکتیکى که ردیف تاریخ وقایع Chronologie را از بین مىبرد و زیر پاى به ظاهر محکم واقعیتامر را خالى مىکند، زورگویى ناب مىدانند. تاریخشناسانِ مارکسیستِ اندکى وجود ندارند که در مقابل این انتقاد دست وپاى خود را گم مىکنند.
حتى در شکل بیان، دره عمیق بین برداشت تاریخى توسط اندیشه دیالکتیکى و متافیزیکى وجود دارد. (م) آنچه مدافعان پژوهش واقعیتامر را ناراحت مىکند، پویائى و بظاهر خودسرانه بودن در برخورد به فاکتها در شیوه دیالکتیکى است. اما درواقع، این تنها شیوه متناسب براى درک حقیقت است. ما پیشتر نشان دادیم که روند حیات اجتماعى از یک نظم علّى ساده برخوردار نیست، بلکه از ساختارى پیچیده و تودرهم و بهمپیوستگى- بهمتنیدهِ شدهِ ریشهها تشکیل مىشود که قانونمندى داخلى نظم آنها داراى تقسیمبندى نظم یافتهاى مىباشد. مارکس مىگوید: پدیدههاى اجتماعى همه همزمان وجود دارند و شرط بود یکدیگر هستند. واقعاً هم دانش راسیونالیستى [عقلایى] پذیرفته است که ردیف کردن وقایع به ترتیب وقوع تاریخى آنها chronologisch، با جریان واقعى آنها در تضاد است. اما این دانش هنوز درک نکرده است که ایجاد ارتباط یکطرفه علـّى بین وقایع [باران مىبارد، پس زمین خیس است]، تنها ظاهر وجودى آنها، یعنى برداشت صرفاً کاتگورىگونه فاکت و واقعیتامر را برجسته مىسازد و در همین مرز نیز از حرکت بازمىماند [با آمدن باران، زمین زیر بارش قرار دارد، بدون آنکه شرایط لحظه تاریخى زمین در محاسبه وارد شود. زیرا مثلاً در اثر تبخیر لحظهاى آب باران بر روى زمین بسیار داغ، زمین “خیس” نمىشود].
اسلوبى که مىخواهد بغرنجى حرکت حقیقت را روشن سازد، باید خود نیز بشدت انعطافپذیر باشد، انجماد کاتگورگونه و قالبى “اندیشه اصالت واقعیتامر” [پاىبندى به فاکت و تنها دیدن فاکتها] را پشت سر بگذارد و بر آن غلبه کند و این توانایى را بوجود آورد که راههاى پرپیچ وخم ایجادشدن حقیقت را دنبال کند و بپیماید. مارکس این نکته را در ارتباط با برخورد به نظریات لانگه Lange در نامهاى به کوگنلمان Kugelmann چنین توصیف مىکند: لآنگه «اصلاً احساسى هم براى آن ندارد که “حرکت آزاد در موضوع”، هیچ چیز دیگرى نیست جز توضیح و شرح و بسط و پرحرفى درباره اسلوبى که موضوع را مورد مطالعه قرار مىدهد، یعنى اسلوب دیالکتیکى». تاکنون بکلى از مدنظر دور مانده است که مارکس در این ارتباط نکات پراهمیتى را مطرح کرده است. منظور ما از بیان این مطالب، تنها نکاتى نیست که مىتوان در آثار مارکس و انگلس یافت که به برشمردن و پروراندن اسلوب تحقیقات دیالکتیکى مربوط مىشود. آنچه که مربوط به این اسلوب است، لنین هم توجه را به آن جلب مىکند، وقتى مىنویسد: «اگر مارکس مشخصاً نظریاتى درباره “منطق” Logik از خود باقى نگذاشته است، اما در عوض منطق کتاب “سرمایه” را از خود به جا گذاشته است» (۸۵). برخى از جوانب این شیوه منطق [دیالکتیکى] را مورد توجه قرار داده ایم، اما مایلیم انگشت روى دو نکته دیگر هم بگذاریم، نکاتى که در آنها مارکس دقیقاً به موضوع بحث کنونى ما مىپردازد.
ظاهرامر و بغرنجى حقیقت
در “ایدئولوژى آلمانى” مارکس فوبرباخ را سرزنش مىکند که «برداشت او از دنیاى احساسات … محدود مىماند، یعنى تنها در سطح نظارهگرانه و به پرداختن به ظاهر آن» (تکیه از ل ک) باقىمىماند و آنجائى که او سعى مىکند «موضع خود را درباره احساسات بیان کند»، او این کوشش را از پشت عینک یک فیلسوف انجام مىدهد، یعنى به کمک مفهومى متافیزیکى بنام «ذات واقعى چیزها» (۸۶). منظور مارکس از مقوله “جهان احساسات”، در این ارتباط، «آنچه که در ظاهرامر قرار دارد، ظاهر قابل لمس است» (تاکید از مارکس)، مىباشد و او همانجا خاطرنشان مىسازد، و این بهیچوجه اشتباه فویرباخ نبود که مىکوشید با اشاره متافیزیکى به «حقیقت»، درپس ظاهر ملموس شده، حقیقت را برجسته سازد. با کمک کدام اسلوب باید از «ظاهر احساس شده واقعیتامر» به «احساس حقیقت» نایل شد و رسید. این نکته را مارکس کمى پیشتر توضیح داده بود. مارکس به این منظور «انتزاع فرد پایبند به اصالت شیوه تجربى» abstrakter Emperiker را با انتزاع یک فرد «ایدهآلیست» مقایسه مىکند. درحالیکه ایدهآلیستها خودشان را با «اقدامات تصور شده»، با «فاعلان تصور شده» مشغول مىکنند، «انتزاع کننده پایبند به آموزش اصالت تجربه» خود را مشغول به «جمعآورى اسناد و شواهد وفاکتهاى مرده» مىکند. در برابر این ها، بررسى ماتریالیست دیالکتیکى، تاریخ را بهمثابه «روند جارى زندگى» مورد پژوهش قرار مىدهد، بهمثابه «روند واقعاً تجربى و مطابق با واقعیت تکامل». (مفاهیم “مطابق با واقعیت” و یا آنچه دیده مىشود anschaulich و “ظاهراً” anschauend [انگار، و یا آنچه که خود را نشان مىدهد] در بیان مارکس داراى مفاهیم متضاد هستند. (به پائین تر نیز نگاه شود).*
* براى روشنتر شدن نکته بالا، دو نمونه: نقاشى مىگفت که او تنها زمانى به مفاهیم و مضمون احساسى یکى از تابلوهاى نقاش فرانسوى “مونه” پىبرد که کوشید، نقاشى او را کپى کند. کوشش براى حرکت قلم مو بر روى بوم به صورتى که از بررسى تابلوى اصلى نتیجه شد، من را قادر به درک “دنیاى احساساتى”، یعنى قادر به درک “حقیقتى” نایل ساخت که مونه با نقاشى خود بیان کرده است.
نمونه دیگر مربوط است به فیلم سرگذشت بتهوون بنام “عشق جاودانه”. بتهوون در این فیلم، از محرم و دوست خود، “آنتون فلیکس شیندلر”، نظرش را درباره قطعه “سونات کرویتسر” که تازه به پایان رسانده بود، مىپرسد: موزیک چه تاثیرى در ما مىگذارد؟ شیندلر پاسخ مىدهد: در روح ما بلوا برپا مىکند. بتهوون مىگوید، نه! «موزیک داراى قدرتى است که با آن، شنونده را به فضائى انتقال مىدهد که وضع روحى سراینده موزیک در زمان نوشتن آهنگ در آن بسر مىبرد. شنونده (حساس براى موزیک) امکانى ندارد، جز تن دادن و خود را رها ساختن در آن فضاى روحى که آهنگساز مىخواهد. این، یک هیپنوز است. در من چه گذشت، وقتى آن را مىنوشتم؟ یک مرد عاشق در راه به سوى معشوقش است. طوفان کالسکه او را در گل و لاى فرو مىبرد، معشوق او تا ابد صبر نخواهد کرد. این موزیک طنین غوغاى هیجان درونى من است در آن لحظات… همه چیز آنطور نیستند که شما دیدید و آموختهاید.»
این امرى با اهمیت خاص مىباشد، وقتىکه مارکس توضیح مىدهد که نایل شدن به شناخت از ظاهر به مضمون روند و «بغرنجى» دسترسى به این شناخت، «برعکس زمانى آغاز مىشود که انسان … مىخواهد واقعیت را توصیف کند و توضیح دهد» (۸۷)، بهعبارت دیگر، آنجا که انسان مىکوشد ظاهر قابل روئیت و در سطح را، بهمثابه ظاهرامر و تظاهر خارجى آن ذوب کرده و مضمون و ذات درونى و جانمایه در پس ظاهرامر، یعنى حقیقت ملموس را برملا سازد، بغرنجى کار آغاز مىشود. بـه همین گونه مارکس در “سرمایه” نیز اظهار نظر مىکند. در اینجا هم تاکید بر این دارد که در موقع بررسى حیات اجتماعى، نکته اساسى آنست که بدون توجه به سوءتفاهم براى آنهایى که مایلند این بررسى را “ساختارى ذهنى و تجربه نشده” Konstruktion a priori بدانند، «حرکت واقعى» نـهفته در روند هستى اجتماعى، و یا آنطور که او مىگوید، «جان موضوع» نشان داده شود. (۸۸) درک موضوع در جزئیات آن، یعنى وظیفه «تجزیه و تحلیل اشکال متفاوت رشد هستى اجتماعى و نشان دادن رابطه درونى بهمپیوستگى- بهمتنیدگى آنها»، به نظر مارکس، تنها اقدامى تدارکاتى است. کار اساسى علمى تازه «پس از این کار مقدماتى» شروع مىشود. مکانیسم پیشپا افتادهاى که تحریف کنندگان بىفرهنگ ماتریالیسم تاریخى مىکوشند بهمثابه ماهیت دیالکتیک عنوان کنند، یعنى کشف “بهمپیوستگى- بهمتنیدگى درونى” علّـى پدیدهها، براى مارکس تنها کار تدارکاتى، تنها توضیح و توصیف است، مقدماتى که هنوز دستى به ظاهر پدیده نزده است که پیش درآمد کار اصلى دیالکتیک است.
تفاوت مقدمات و اصل پژوهش
این اما تصورى بکلى اشتباه است، اگر بخواهیم رشد پژوهش دیالکتیکى را از جمع آورى “واقعیتامر- فاکت”ها و نظم اسناد و مدارک به سوى درک مضمون و ذات پدیده را امرى بدانیم که گویا در تضاد قرار دارد با خواست دقت در بررسى و “دقیق” بودن پژوهش. برعکس، باوجود سختى به کار گرفتن اسلوب دیالکتیکى، وضع از این قرار است که هیچ اسلوب دقیقترى از اسلوب دیالکتیک که تنها اسلوب متناسب با خصلت دیالکتیکى واقعیت است، براى درک حقیقت وجود ندارد. این پژوهش “راسیونال” است که بـمحض آنکه رضایتى از ترکیب فاکتهاى جمع آورى شده احساس نمىکند، ولى مىخواهد به “درک” زنده آنچه واقعاً تحقق یافته دست یابد، اجباراً دچار بى دروپیکرترین و دلبخواهترین ذهنگرایى مىشود. آنوقت چنین پژوهشى از “هنرِ” ترسیم تاریخى حقیقت صحبت مىکند. «این، نظر من است»! و تقریباً یک چنین چیزى منظور رآنکه Ranke است، وقتىکه در پیشگفتار “تاریخ انگلیس” براى تاریخنویسى دو وظیفه قائل مىشود: که عبارتند از: یا «اطلاعات تاکنون شناخته نشدهاى را درباره واقعیت ارایه کند»، و یا «درک و تفسیر جدیدى از آنچه که تاکنون وجود داشته است، مطرح سازد».
براى فرد پایبند به دیالکتیک هر دوى این نکات ضرورتاً در انطباق هستند. و تا آنجا که هنوز کار مشخص تدارکاتى جمع آورى “دقیق و ناب” اسناد و مدارک پایان نیافته است، چنین جمع آورى ضرورت دارد. اما نمىتوان چنین جمع آورى را پژوهش تاریخى نامید، بلکه این کارى تکنیکى مىباشد، صرفنظر از آنکه پایان بخشیدن به آن هنوز به “اطلاعات” بیشترى نیز نیاز داشته و یا نداشته باشد. این اسناد و مدارک و واقعیتامر- فاکتها که جمعآورى شدهاند، تا زمانى “هیروگلیف” باقى مىمانند، یعنى تا زمانى ساختارهاى انتزاعى با خصلت ایدئولوژیک باقى مىمانند، تا زمانى که بازسازى آنها بهمثابه لحظاتى از یک کلیتِ پرجوانبِ دیالکتیکى در تمام ابعادش شناخته و درک نشده است و به باقى ماندن متافیزیکى در مرز «متضادهاى درک نشده» (انگلس) در تاریخنویسى “راسیونال”- عقلایى پایان داده نشده است. توضیح مستدل این نکات، وظیفهاى است که هنوز باید در صفحات بعد به آن پرداخت.
در اینجا باید ما دوباره به قابلیت توضیح داده شده قوه ادراکه- آگاهى بازگردیم که قادر است نه تنها به صورت “مطابق با عقل سلیم” verstandesmaessig پدیده را به اجزایش تقسیم و متجزا کند، بلکه همچنین مىتواند از بهمپیوستگى- بهمتنیدگى پدیدهها به تعمیم خلاق بپردازد. ما در ارتباط با نکته آخر به وجود شم و فکر بکر ویا “الهام” [بینش فىالبداهه بدون زمینه علمى] Intuition اشاره کردیم که بررسى آن براى شناخت مضمون دیالکتیک بسیار پراهمیت است. اینجا مىتواند یکسوتفاهم با پیامدهاى بسیار ایجاد شود – و چنین سوتفاهمى مىتواند در کوشش ما براى مرزبندى انتقادى علیه شیوه متافیزیکى-“عقلایى” [منطق صورى] اندیشهِ غیردیالکتیکى به آسانى پیش آید -، که گویا مارکسیسم که اسلوب دیالکتیکى او را ما در این کتاب مورد بررسى قرار مىدهیم و بیان مىداریم، بهخاطر برداشت دیالکتیکى از کلیت مجبور است، واقعیت “الهام” را آنچنان به حساب آورد که گویا قادر نیست اسلوب خود را بصورت “عقلایى” اثبات کرده، بلکه باید آن را برپایه بینش فىالبداهه بدون زمینه علمى مستدل سازد. چنین سوءتفاهمى به این معناى مىبوده است که دیالکتیک مارکسیستى در برابر “عقل” متافیزیکى، اسلوب غیرعقلایى Irrasionalismus را قرار مىدهد. اما چنین ادعاى بىاساسى اگر مطرح شود، نه تنها اشتباه مىبوده، بلکه حتى تراژیک نیز مىبوده است، زیرا چنین ادعاى سیلىاى است به صورت مواضع اصولـى آموزش مارکسیستى و نشانى است از بدفهمى آن.
برخلاف یک چنین ادعایى، باید تاکید شود که دیالکتیک علمى مارکسیستى بطور سختگیرانه درچهارچوب نتیجهگیرى از مفاهیم قرار داشته، و بدینترتیب – این اصطلاح در اینجا در مرزبندى علیه هر نوع غیرعقلایت بکار برده مىشود – عقلایى حرکت مىکند. در مورد جهتگیرى و آگاهى برپایه تعمیم فىالبداهه [تعمیم از جزء به کل Induktion]، ما با یک پدیده اصولـى پسیکولوژیک روبرو هستیم که از این رو توجه ما را بشدت بخود جلب مىکند، زیرا درک ساختار بسیار متضاد شعور و آگاهىمان را ممکن مىسازد. این راهنما بودن بهویژه در ارتباط قرار دارد با جهتگیرى آگاهى براى درک بهمپیوستگى- بهمتنیدگى جریان روند حقیقت. در مورد اسلوب علمى- دیالکتیکى اندیشیدن، برخلاف جهتگیرى پسیکولوژیکى فوق، ما با قابلیت قوه ادراکه سروکار داریم که بىوقفه از نظمى آگاهانه و منطقى، یعنى به کارگیرى عقلایى قابلیت خود (م)، برخوردار است. براینپایه است که این اسلوب علمى اندیشیدن خود را تنها در مرحله تقسیم کننده، یعنى مرحله راسیونل شناخت محدود نمىسازد، بلکه با درک “بهمپیوستگى- بهمتنیدگى”هاى درونى در کلیت روند به حقیقت بهمپیوسته و بهم تنیده شده دست مىیابد و آن را درک مىکند. در ماتریالیسم تاریخى این شیوه به روشنترین وضع خود را نشان مىدهد. درست بدینترتیب جز و کل، لحظه و روند بهمثابه رابطه قابل درک علمى- عقلایى تظاهر مىکند. اینکه مفهوم عقلانیت برپایه کدام عملکرد منطقى Logisch قرار داده مىشود و مورد نظر است، داراى معنانى مختلفى است، امرى که خود نکتهاى است که به دیالکتیک مربوط مىشود.
(تاریخ و دیالکتیک پایان ۱۲، ادامه در ۱۳)