آگاهى، مرحله کیفى جدید در تکامل
در چگونگى و شیوهاى که انسان در جریان کار، اشیاء طبیعى را بهکار مىگیرد، یک تضاد دیالکتیکى وجود دارد. این نکته را هگل نیز مورد توجه قرار داده بود، توجهىاى که لوکاش آن را متذکر شده است. این تضاد عبارت است از آنکه آنچه نتیجه کار است، «همزمان هم جدید است و هم نیست». (۱۰۶) از یک سو انسان نمىتواند چیزى به مضمون اشیاء طبیعى بیافزاید؛ قانونمندى درونى آنها همیشه ثابت باقى مىماند. از سوى دیگر، این هدفگیرى انسان است که براى اشیاء طبیعى نقش و تعریفى جدید ایجاد مىکند «و از این قانونمندىها امکانات و تاثیرگذارى جدید و تاکنون نشناخته و یا بهطور اتفاقى کشف شده را استخراج مىکند». درست این جنبه پویا است که وارد جریان روند اجتماعى مىگردد، و جنبه ثابت و خشک- متصلّب شىء بودن طبیعت – که البته “تصلبى” نسبى است در برابر پویایى اجتماعى – را «نفى مىکند» و بجریان مىاندازد.
و این روند بههیچوجه اتفاقى نیست؛ این دربرگرفتن و اجتماعىکردن اشیاء طبیعى، نتیجه ارادهگرایانه یک قمار بىحساب طبیعت نیست، بلکه نتیجهِ ضرورى ایجادشدن جهشىوار کیفیت جدید است، یعنى نتیجه ایجادشدن آگاهى انسان، بهمثابه مشخصه مرحله هستى جدیدى از تکامل طبیعى [ماده]، یعنى مرحله «جهانِ انسان بااستعداد و آگاه» مىباشد. تکامل این کیفیت، ناشى از چگونگى رفتار نوین انسان است در برابر طبیعت که خود را جهشوار از جهان حیوانات جدا ساخت، یعنى ناشى از کار هدف و غایتمند و در مغز برنامهریزى شده است. اما زمانى که این کیفیت نوین حضور دارد، آنوقت همانند همه مراحل دیگر تکامل، در این مرحله هم، بالاترین سطح تکاملى کیفیت نوین، همه چیز را فرا مىگیرد و مهر خود ر ا بر همه چیز مىزند، به نحوى که این مرحله تکاملى به آن شکلى درمىآید که چگونگى قانونمندى تاثیر کیفیت نوین حکم مىکند.
هماهنگى قوانین در هر مرحله تکاملى
قوانین مکانیکى همانقدر براى قوانین مرحله غریزى زندگى و رشد حیوانات بىاهمیت هستند، همانقدر که نیروى جاذبه زمین که مداوم بر روى ما موثر است و یا قانون کشش Gravidation، براى سقوط بهسوى مرکز ثقل زمین، بر روى قانون تمایل به سقوط درجه سود سرمایه پاسخگوست؛ در آنجا قوانین جهان غرایز و در اینجا قوانین جهان آگاهى حاکمند و نمى توان آنها را نه باهم و نه با قوانین فیزیکى در ارتباط قرار داد. آنچه که ما هماهنگى قوانین یک مرحله از تکامل مىنامیم، پدیدهاى که در ظاهر تعجب برانگیز است، به این معناست که براى هر مرحله، این قوانین در رابطه بین خود (م) از نظمى بسته و مشخص و برطبق اصلى که در چهارچوب یک سیستم برقرار است، پیروى مىکنند. و این اصل، از ریشه مشترک قوانینى ناشى مىشود که کیفیت مرحله مربوطه را برپامىدارند. پرسش درباره علت قانونمندى وحدت یک مرحله، باوجود پدیدههاى متضاد در آن، پاسخ خود را در این هماهنگى و یکپارچگى قانونمند مىیابد.
رابطه بین هستى اجتماعى و آگاهى
برپایه این شناخت تئوریک (اجباراً) نمىتوان انکار کرد که آنچیزى که زندگى اجتماعى را از کلیه مراحل پیشین آن مجزا مىسازد و آن را بهمثابه یک مرحله کیفى مخصوص بهخود برپامىدارد، آگاهى است. این نکته اما به این معنا نیز است که هیچ جنبهاى از هستى اجتماعى، هیچ رابطه و هیچ عملکردى، نمىتواند وجود داشته باشد که از درون («میان»!) آگاهى نگذشته و در این مجرا شکل نگرفته باشد. و آنجا که مىتواند از این برداشت اینسوتفاهم ایجاد شود که چنین موضعى نهایتاً به سقوط به ایدهآلیسم خواهد انجامید، آنوقت باید گفت که اینسوتفاهم ناشى از آن است که نزد این مدعیان، شرایط طبیعى به صورت ناشایست و غیردیالکتیکى برجسته مىشود، و موجب مىشود که ماتریالیسمِ عامیانهِ مکانیکى به پیروزى آسان دست یابد و به خود آفرین بگوید. اما ابراز نگرانى ، بىپایه و اساس است. نادرستى این نگرانى درباره پذیرفتن عملکرد فعال آگاهى درکل روند هستى اجتماعى را مىتوان حتى بسیار موفق با کمک برداشت ماتریالیستى سختگیر و سازشناپذیر اثبات کرد. خصلت “ماتریالیستى” برداشت فوق درست در این امر نـهفته است که جنبه فعال و در جهت اهداف عمل کننده در روند هستى اجتماعى، یعنى آگاهى، بىتوجه به اهمیت نقش آن، نهایتاً و بهطور مضمونى وابسته است به یک رابطه بههمپیوسته- بههمتنیدهِ دیالکتیکى که از عملکرد در شرایط عینى اجتماعى نتیجه مىشود و در آن همه جنبهها و لحظات [هستى اجتماعى] در یک کلِ دیالکتیکى هماهنگ مىگردند. ما در این مورد مفصلا صحبت خواهیم کرد.
رابطه ذهن و عین
با برداشت فوق، روند اجتماعى، برخلاف برداشت و بینش ماتریالیسم قدیمى که جنبه فعال را در آن تنها ظاهرامر ارزیابى مىکند، و یا آن را امرى خارج و فارغ از قانونمندى مىداند و براى آن تنها قلمروى فکر را مىپذیرد، این روند اجتماعى درواقع کلیت پراتیکى را تشکیل مىدهد که از درون آگاهى راه خود را مىیابد، روندى که در آن هم جنبه ذهنى و هم عینى یکسان- مشابهه و واحد هستند و وحدتى را تشکیل مىدهند، به بیان فلسفى، رابطه سوبژکت- ابژکت [فاعل و مفعول] را تشکیل مىدهند.
رابطه سوبژکت- ابژکت بهمثابه اصل دیالکتیکى جریان روند اجتماعى که در آن کلیه جنبهها و لحظات این روند دسته مىشوند، تنها زمانى مىتواند بهدرستى درک شود و این شناخت بهوجود آید، که درک شود که عملکرد ذهنى سوبژکت همانقدر پیششرط است براى برقرارى واقعیت قانونمند- عینى، یعنى ابژکت، همچنان که برعکس، قانونمندى عینى پیششرط است براى فعالیت ذهنى. سختى کار در این نیست که رابطه سوبژکت- ابژکت برپایه تجربه تعیین و برشمرده شود؛ این سختى بیشتر در این نکته نـهفته است، توضیح داده و فهمیده و درک شود که چرا هستى اجتماعى و این رابطه برهم منطبق و یکى هستند، بهعبارت دیگر، بیان یک مفهوم مىباشند و چرا کلیه جنبهها و لحظات روند اجتماعى، تنها مىتوانند جنبهها و لحظات رابطه سوبژکت- ابژکت را تشکیل دهند.
براى روشن ساختن این نکته مجبور هستیم باردیگر به مسئله رابطه انسان و طبیعت مراجعه کنیم. ما دیدیم که حتى کوچکترین واحد رابطه انسان و طبیعت، همیشه فعالیت و عمل، و آن هم فعالیت و عمل اجتماعى است. نارسائى فکرى درباره نقش شرایط طبیعى که گویا تاثیرات بازدارنده و یا کمک کننده و موثر بر روى چگونگى رشد روابط اجتماعى مىتواند داشته باشند، سرگیجه بسیار ایجاد کرد. تاآنجا که از این تصور، این نتیجهگیرى بعمل آمد که آخرین وضع غیرقابل محاسبه، شیئیتِ برابرایستاى Gegenständlichkeit [شیئیت واقعیت موجود پیشرو] طبیعت است. این نکته اما در این ارتباط مورد توجه قرار نگرفت که عمل و پراتیکى که بهطور ضرورى در جهت تاثیر گذاشتن بر روى اشیاء طبیعى تحقق مىیابد، اشیاء طبیعى را به قلمروى فعالیت خود وارد و آنها را تبدیل مىسازد و همانطور که نشان داده شد، عکس آن اما هیچگاه تحقق نمىیابد. [نمونه براى عمل و پراتیک انسان بر روى طبیعت با مضمونى منفى، مسئله تخریب محیط زیست است.]
اگر این نکته را بهطور انتزاعى مورد توجه قرار دهیم، آنوقت اینطور به نظر مىرسد که جهان اشیاء طبیعى سلطه خود را بر پراتیک انسان برقرار مىسازد. این ظاهرامر ازاینرو بهوجود مىآید که انسان آن چیزى را به موضوع فعالیت [به ابژکت] خود تبدیل مىسازد که مىیابد و با آن روبروست، و آن چیزى که در برابر خود دارد، البته در قانونمندى کیفى خود غیرقابل تغییر است. اما این تظاهرامر بلافاصله ازبین مىرود، بمحض آنکه درباره چگونگى قوانین جریان روند و تغییرات اجتماعى پرسشى مطرح شود. بهعبارت دیگر، به محض آنکه توجهمان را از رابطه محدود بین انسان و طبیعت، که بهطور متافیزیکى از درون کلیه روابط اجتماعى برگزیده ایم، دور و به بههمپیوستگى- بههمتنیدگى کلیت جریان روند هستى اجتماعى بیاندیشیم، تظاهر سلطه اشیاء محو مىشود. با چنین تغییر در زاویه دید تئوریک، بلافاصله این نکته خود را نشان مىدهد که باوجود وابستگى وسیع انسان به شرایط طبیعى و با توجه به این پیششرط، که اصلاً فضاى ضرورى فعالیت تغییر دهنده براى انسان وجود دارد (امرى که مثلاً در کویر بهطور محدود برقرار است)، برترى و غالب بودن قانونمندى درونى روند کلیت هستى علیه محدودیت رابطه بین انسان و کیفیت غیرمنعطف- مصلّب طبیعت و همچنین علیه شرایط جغرافیایى مختلف محل، قابل تشخیص و درک مىشود. رشد سرمایهدارى در انگلستان از همان قوانینى درونى پیروى مىکند که در سویس هم مىکند. مارکس مىگوید، «براینپایه است که مىتوان از زمینه طبیعى ارزش اضافى صحبت کرد، اما نمىتوان در مفهوم کلى از آن صحبت کرد که هیچ محدودیت طبیعى وجود ندارد که مانع آن باشد، که کارى را که براى زندگى خود ضرورى است از سر خود باز و به گردن دیگرى بیاندازیم». (۱۰۷) و همچنین: «شرایط مساعد طبیعى همیشه تنها امکان، و نه واقعیت ارزش اضافه را ارائه مىدارد». (۱۰۸)
تفاوتى که مارکس اینجا بین امکان و حقیقت نایل مىشود، ابـهام را برطرف مىسازد که منظور تفاوت رابطه اجتماع و طبیعت است. حقیقت عبارت است از بـهره جستن از امکان طبیعى که از طریق پراتیک، یعنى بهکمک فعالیت هدفمندى که از درون سر [مغز، آگاهى] مىگذرد، تحقق مىیابد. امکانى که در وضع عادى بهطور بىنـهایت و تمامىناپذیر وجود دارد، و لذا تحقق یافتن و ایجادشدن حقیقت مربوط نمىشود به خصلت وجودى شىء (شیئیت آن) و امکانهاى مختلف، بلکه منوط است به قانونمندى درونى جریان روند اجتماعى. نه آنکه وجود یک قدرت طبیعى نقش مستقلى ایفا مىکند، بلکه «ضرورت کنترل نیروى طبیعى توسط اجتماع، یعنى توانایى برقرارى سوخت وساز با آن، آن را توسط دست و توانایى انسان در مقیاس بزرگ رام کردن و به خدمت گرفتن، نقش اساسى را در تاریخ صنعت تشکیل مىدهد». (۱۰۹) به اصطلاح «شرایط اقتصادى» عبارت است از کار انجام شده بهمنظور برطرف ساختن نیازهاى مادى، به سخنان دیگر، عبارت است از کار انجام شده در جریان «تولید و بازتولید بىواسطه حیات» (۱۱۰) در چهارچوب روابط اجتماعى. مارکس مىگوید، «چیزىکه پرودون Proudon (LXIX) نفهمیده است، این نکته است که برخى از مناسبات اجتماعى نیز همانطور محصول خود انسان هستند، همانطور که پارچه، نخ وغیره چنین هستند». (۱۱۱)
اما چنین مناسبات اجتماعى خود ناشى از پراتیک مشخص تاریخىاى هستند، پراتیکى که خود در دامن شرایط قبلىاى که تنها تحت تاثیر مناسبات معینى ممکن شده بود، بهوجود آمده است. در “ایدئولوژى آلمانى” این مناسبات به روشنى برشمرده مىشوند: «این برداشت (ماتریالیستى) از تاریخ… نشان مىدهد که… در هر مرحلهاى از تکامل، دستاورد مادى و قابل لمسى وجود دارد، تودهاى از نیروهاى مولده ایجاد شده است، رابطه تاریخىاى بین افراد و طبیعت برقرار شده است که هر نسلى از نسل قبلى به ارث مىبرد. تودهاى از نیروهاى مولده، سرمایهاى و شرایطى که البته خود آنها توسط نسل جدید تغییر مىیابند، اما در عین حال این شرایط، شرایط زندگى نسلى جدید را هم تعیین مىکند [تخریب محیط زیست!] و به آن تکامل و خصلت معینى مىبخشد. شرایطى که همانقدر انسان را مىسازند که انسان شرایط را بهوجود مىآورد». (۱۱۲)
مارکس، مثلاً در “فقر فلسفه” مرحله اجتماعى هستى را که بهطور طبیعى پدیدهاى همگون است، تنها بهطور عام برجسته نمى سازد، زیرا هر مرحله به صورت کلى برپایه یک اصل واحد قرارداشته و ازاینرو یک کلیت اندامى- ارگانیک را تشکیل مىدهد: «مناسبات تولیدى در هر اجتماعى یک کلیت را تشکیل مىدهند…، زیرا که تمام روابط همزمان برقرار هستند و یکدیگر را حمایت مىکنند». (۱۱۳) او موضع خود در این مورد را دقیقتر به این صورت مشخص مىسازد که بر غیرقابل عبور بودن از مرزهاى اجتماعى براى عملکرد نیروهاى فعال، تاکید کرده و بهعبارت دیگر بازتولید هستى در یک جامعه مشخص را خارج از این مرزها نفى مىکند. در همین مضمون او بارها از آن صحبت مىکند که رابطه بین طبیعت و انسان همیشه تنها در داخل مرزهاى رویدادهاى هر مرحله اجتماعى جریان مىیابد. «در تولید انسانها تنها بر روى طبیعت تاثیر نمىگذارند، بلکه همچنین بر روى یکدیگر موثراند. آنها تنها از این طریق تولید مىکنند که به صورت معینى با هم همکارى مىکنند و نتیجه عمل خود را با یکدیگر مبادله مىسازند. براى آنکه تولید کنند، آنها به مناسبات و روابط معینى نسبت به هم تن در مىدهند، و تنها در درون این مناسبات اجتماعى است که تاثیرگذارى آنها بر روى طبیعت و در تولید تحقق مىیابد». (۱۱۴) اینکه بیان مطلب به شیوه فوق امرى اتفاقى نیست را تکرار آن نشان مىدهد: «کلیه تولید، یعنى تصاحب طبیعت توسط فرد در چهارچوب و از طریق روابط حاکم در یک شکل اجتماعى معین» (۱۱۵) عملى مىشود.
ما مسئله چگونگى رابطه بین طبیعت و جامعه (م) را ازاینرو به این وسعت مورد توجه قرار دادیم، زیرا خواستیم از این طریق علیه بدفهمىهاى ماتریالیسم تاریخى که اغلب ناشى از نادرستى درک این رابطه است، موضع گرفته باشیم. درک نادرست مکانیکى از رابطه بین طبیعت و جامعه، باعث ایجادشدن یک برداشت ایدهآلیسستى مخالف شد. براینپایه است که یک شخصِ حتى مسلط به اندیشه مارکسیستى نیز مىتواند دچار این برداشت نادرست بشود: «تفاوت اساسى بین مارکسیسم و علم بورژوازى نه در برترى اسلوب اقتصادى آن براى توضیح تاریخ است، بلکه در پذیرش موضع کلیت از طرف مارکسیسم قرار دارد». این برداشت بیش از سه دهه پیش به رشته تحریر درآمده است، اما براى نشان دادن یک لغزش ایدهآلیستى، ارزش عنوان شدن را دارد. نادرستى این موضع در بىتوجهى به این واقعیت نـهفته است که درک تاریخ بهمثابه جریان روندِ واحدِ دیالکتیکى که از قانونمندى یکپارچهاى پیروى مىکند، و لذا یک «کلیت» را تشکیل مىدهد، تنها ازاینرو ممکن است، زیرا در حرکت و تغییرات این کلیت، شرایط «اقتصادى» [تولیدى] (آنطور که ما آنها را نشان دادیم) نقش عامل اصلى و یک دست کننده (م) کلیه عوامل دیگر را ایفا مىکند و عاملى است که کلیت را برپامىسازد. پذیرفتن این نظر اما به این معنا نیست که خود را گرفتار جدل تجربى بىپایانى سازیم که از طریق ارایه نمونهها مىکوشد براى نقش عامل اقتصادى و یا ایدئولوژیک اولویت قائل شود؛ چنین جدلى را به زحمت بتوان بهکمک تجربه نیز به نتیجه رساند، زیرا همانطور که تجربه روزانه نشان مىدهد، هر طرف مىکوشد هرچه بیشتر “دلایلى” ارایه دهد، امرى که بهخاطر صبورى بىحد تاریخ و با کمى زیرک بودن شخص، ممکن نیز است. اما نکته اصلى، یعنى قبل از آنکه کوشش شود که بهکمک تعدادى از مدارک و اسناد یکى از دو وجه بهاثبات برسد، این نکته است که برپایه تئورى شناخت، اولویت عامل اقتصادى را از درون ذات و مضمون جامعه تشخیص دهیم و آن را بهمثابه یک ضرورت بىچون وچرا بهاثبات برسانیم. ازاینرو لنین نیز به این عادت انتقاد وارد مىسازد که مضمون دیالکتیک تنها با ارایه نمونهها نشان داده شود، امرى که به نظر او تنها به خاطر «ساده کردن درک آن» براى عموم مجاز است. (۱۱۶)
نقش پراتیک در رابطه ایدئولوژى و شرایط اجتماعى
اثبات ضرورت وابستگى پدیدههاى معنوى از شرایط اجتماعى را نمىتوان تنها از طریق شرح و تفسیر آنها به نحو احسن انجام داد، بلکه مى توان از این طریق آن را تنها مورد تاکید قرار داد. چنین اثباتى را مىتوان تنها از طریق کشف ریشههاى معنویت و ایدئولوژى انسان، ویا دقیقتر، عواملى که آن را “تولید مىکنند”، یعنى عواملى مانند کار و آگاهى که نقش تعیین کننده در تفاوت انسان با حیوانات را تشکیل مىدهند، عملى ساخت. آنوقت تازه از این نقطه به بعد مىتوان بررسى را بهسوى ترسیم مشخص هستى تاریخى آگاهى، محتوا و شکل آن، هدایت کرد. یک چنین بررسى، یعنى بررسىاى که از ریشه علّـى پدیده آغاز مىشود، همانطور که در بخشهاى قبلى نشان دادیم، تنها شیوه درست بررسى را تشکیل مىدهد و ضرورتاً به این نتیجه نیز نایل مىگردد که فعالیت انسان و انطباق آن با تغییرات قانونمند شرایط را بهمثابه «پراتیک متحول کننده» (۱۱۷) بپذیریم. این اما هیچ معناى دیگرى ندارد، جز جنبه معنوى روند، یعنى وضع معین عامل روحى [- معنوى- آگاهانه نزد انسان] را در ارتباط و در بههمپیوستگى- بههمتنیدگى آن از و با شرایط اجتماعى درک کنیم و همچنین و همزمان آن را بهمثابه عامل درونى موثر در ایجادشدن جریان روند هستى جامعه تشحیص دهیم. بهعبارت دیگر، این شناخت بهطور مشخص به این معناست: که با توجه به نتایج ریشههاى علّـى بیرونآمدن و جداشدن گونه انسان از جهان حیوانات، و ازآنجا که مسلط شدن بر اشیاء طبیعى و ایجاد تغییرات در آن بهمنظور پاسخ به حوائج زندگى از طریق کار عملى مىشود، باید پذیرفت که کار در سرآغاز این روند انسان شدن قرار دارد (م)، و ازاینرو باید اندیشیدن را بهمثابه یک عامل وابسته به پراتیک پذیرفت و آن را بهمثابه وسیلهاى در روند پراتیک هدفمند و جهتدار بهمنظور رفع حوائج روزمره انسان ارزیابى کرد. بغرنج شدن روابط اجتماعى بهخاطر ترقى جامعه به درجات بالاتر و بغرنجتر، تغییرى در این اصل ایجاد نمى کند. درست برجسته ساختن روابط مشخص بین هستى و آگاهى در مفهوم پراتیک، نقش آن محتواى واقعى و نه توخالى را مستدل مىسازد، یعنى محتوایى که واقعیت واقعى و متناسب با مفهوم کلیت حیات اجتماعى را بیان و در آن ماتریالیسم تاریخى نقش اساسى را ایفا مىکند. اما از آنجا که ماتریالیسم تاریخى نشان مىدهد که چگونه وحدت متضادها، در مورد مشخص بررسى ما، بین هستى و آگاهى بهصورت عملى ممکن مىشود و وجود دارد و از این طریق به اثبات مىرساند که جامعه ساختارى دیالکتیکى است که کلیه لحظات متضاد هستى خود را به وحدت مىرساند، این نکته تشخیص داده و درک مىشود که تکیه نامتناسب و یکسویه بر روى “فاکتور اقتصادى“ همانقدر نادرست است که پربـها دادن نامتناسب بر روى کلیت به ضرر عامل اقتصادى، آنطور که در نقلقول فوق عملى شده است، نادرست مىباشد.
کشف کلیت واحد
کشف عامل اقتصادى به تنهایى بههیچوجه محتواى ماتریالیسم تاریخى را تشکیل نمىدهد. حتى برجسته ساختن ویژگى و درستى درک مارکسیستى از مفهوم اقتصادى در برابر تصورات غیرمارکسیستى که آنها هم اهمیت چنین عاملى را بهرسمیت مىشناسند، هنوز کافى نیست، بلکه باید دقیقا روشن و بیان گردد که رجحان و برترى این برداشت در چیست، نکتهاى که شناخت آن به این سادگىها نیز ممکن نمىباشد. انگلس در سال ۱۸۹۴ دراینباره در نامهاى به اشتارکن بورگ مىگوید: «اگر مارکس برداشت ماتریالیستى از تاریخ را کشف کرد [نباید متعجب بود، زیرا] تیئرى Thierry ، میگنت Mignet، گویسوت Guizot و کلیه تاریخنویسان انگلیسى تا سال ۱۸۵۰ با نظریات خود ثابت مىکنند که تمام کوشش آنها تدارک این کشف بوده است، و این کشف نیز این امر را اثبات مىکند که زمان آن فرارسیده بود که این برداشت [ماتریالیسم تاریخى] کشف شود». مئرینگ Mehring نیز این نکته را برجسته مىسازد که لااقل از سال ۱۸۱۵، اگر نخواهیم زمان آن را به آغاز صنعتى شدن وسیع [انگلستان] برسانیم، در انگلستان دیگر براى کسى مخفى نمانده بود که در آنجا نبرد اصلى سیاسى در دور محور حاکمیت دو طبقه جریان داشت. در فرانسه نیز تاریخنویسان دوران رنسانس این واقعیت را براى تاریخ فرانسه از قرون وسطى به بعد تعیین کننده ارزیابى مىکردند. (۱۱۸) به نامهاى تاریخنویسانى که انگلس مىنامد و مئرینگ نیز نام تیرز Thiers را به آن اضافه مىکند که تضاد طبقاتى را بهمثابه ساختار عمده جامعه قبول دارند، مىتوان اسامى دیگرى نیز اضافه کرد، مثلاً دیسرائلى Disraeli، کارلئله Carlyle، توکویل Toqueville، لورنس فون اشتین Lorenz von Stein. منتیسکو Montesquieu، هلوتیوس Helvetius، ایزلین Iselin، پاگانو Pagano، هردئر Herder و نظریهپردازها دوران رومانیسم، کانت، شلیئتسر Schliezer، لوئى بلانک Louis Blanc و دیگران نیز عامل اقتصادى را به این یا آن شکل تشخیص داده بودند. مثلاً شلیئتسر در موردى گفته بود: زبان و همچنین رشد و تکامل عقل انسان، عمدتاً ناشى از هستى اجتماعى اوست و تاریخ انسانیت عمدتاً باید بهمثابه تاریخ اختراعات، کشفیات و تکنیک ارزیابى شود.
کشف عامل اقتصادى توسط مارکس و انگلس اما بهطور عمده با نظریات پیشیننیانشان متفاوت است. اگر کار عمده آنان “نیز” تنها محدود به کشف عامل اقتصادى مىبود، آنوقت آنها مدتها بود که فراموش شده بودند. برترى کشف آنها همچنین تنهـا در داشتن دقت بیشتر در زمینه حوادث اجتماعى نیست – این البته پیششرط است -، بلکه این برترى در آن است که آنها براى اولین بار (م) راه را نشان دادند و گشودند براى درک وحدت تضادهاى متنوع در لحظات و اهمیت آن براى درک جوانب بکلى دور و متفاوت از هم در پدیدههاى هستى انسانى. وحدتى که عامل ضرورى براى وابسته و بههمپیوسته- بههمتنیدهِ بودن یک کلیت واحد است. پلخانوف با تیزهوشى مضمون ماتریالیسم تاریخى را تشخیص داد. در رساله خود تحت عنوان “درباره برداشت ماتریالیستى تاریخ”، و پس از آنکه او تئورى اجتماعى عامیانه درباره عامل اقتصادى را مورد انتقاد قرار مىدهد، مىنویسد: «عامل اجتماعى- تاریخى یک امر مـجرد است… بهکمک قدرت انتزاع، جوانب مختلف کلیت هستى اجتماعى شکلى کاتگورىگونه پیدا مىکنند و از این طریق برخى از ابراز نظرها و برخى از چگونگىهاى عملکرد اجتماعى انسان – اخلاقیات، ظوابط حقوقى، اشکال و هنجار [و نرم] هاى اقتصادى وغیره – در آگاهى ما به نیروهاى خاص مستقلى تبدیل مىشوند که همزمان، هم عمل ما را موجب مىشوند و هم دلیل انجام آن مىگردند و خود را بهمثابه آخرین سبب و علت چنین عملکردى مىنمایانند. اکنون که تئورى موثر بودن چنین عواملى شناخته و طرح شده است، باید این بحث را اجباراً هم بسرانجام رساند که کدام عامل را باید به عنوان عامل تعیین کننده دانست». (۱۱۹) و پلخانوف به چنین نتیجهاى نایل مىگردد: «به هر اندازهاى هم تئورى عوامل در زمان خود محق و موثر بوده است، امروز دیگر قابل دفاع نیست. این تئورى عملکرد و پراتیک اجتماعى انسان را تقسیمبندى (بـخوان پاره پاره) مىکند، جوانب و تظاهر اجتماعى مختلف آن را بهمثابه نیروهاى ویژهاى مىنمایاند که گویا رشد و چگونگى تکامل تاریخى جامعه را تعیین مىکنند. در تاریخ تکامل علوم اجتماعى، این تئورى همان نقشى را ایفا کرده است که تئورى نیروهاى مختلف فیزیکى در علوم طبیعى ایفا مىکند. دستاوردهاى علوم طبیعى، آموزش وحدت این نیروها را پایه گذاشتند و آموزش مدرن پایدار بودن کل انرژى را ایجاد ساختند. برهمینپایه نیز مىبایستى دستاوردهاى علوم تاریخى موجب آن شوند که تئورى عوامل بهمثابه نوعى تحلیل اجتماعى، جاى خود را به برداشت همنهادى هستى مشخصِ اجتماعى بدهد. برداشت همنهادى حیات اجتماعى ویژه ماتریالیسم دیالکتیک امروزى نیست. ما آن را نزد هگل نیز مىیابیم که وظیفه آن را در آن مىدید، روند کامل تاریخى اجتماع را در کلیت آن بهطور علمى توضیح دهد. یعنى ازجمله کلیه جوانب و تظاهر عملکرد و پراتیک اجتماعى انسان را نشان دهد که بهصورت عوامل مختلف مورد توجه انسانى قرار مىگیرد که بهطور انتزاعى مىاندیشد». (۱۲۰)
براى آنکه بتوان نکته فوق را دقیقاً درک کرد، باید انسان چنین تصور کند که کلمه “عوامل” همیشه با ویرگول به معناى “بهاصطلاح” فهمیده شود. آنچه که پلخانوف مردود مىداند، این نکته نیست که گویا جوانب مختلف هستى اجتماعى وجود ندارد، بلکه این نکته است که گویا مىتوان براى آنها در برابر جوانب دیگر استقلال قائل شد – که از این طریق وحدت جریان روند تاریخى نقض مىشود. انتقاد پلخانوف امروز هم همچنان مدرن است که در گذشته بود، زیرا جامعهشناسى عامیانه، سطح شناختى را که مارکسیسم به آن دست یافته بوده است و نسبت به نظریات “مشابهه” گذشته بهطور عمدهاى متفاوت است، بکلى “فراموش” کرده است.
وحدت ذهن و عین در پراتیک تحقق مىیابد
رابطه بین عامل اقتصادى و کلیت جامعه را باید نهایتاً چنین جمع بندى نمود، (م) که “اقتصاد” عبارتست از پراتیکى که در خدمت تولید و بازتولید هستى اجتماعى قرار دارد. و همانطور که بررسى ریشه علّـى انسان شدن [و جدا شدن آن از جهان حیوانات] نیز نشان مىدهد، اقتصاد آن نیروى تعیین کنندهاى را تشکیل مىدهد که توسط آن، کلیه لحظات هستى مادى و معنوى به صورت یک وحدت دیالکتیکى در کلیت تجمیع یافته و برپا مىشوند. شناخت ناشى از برداشت فوق که براى بحث ما تعیین کننده است، عبارت از این نکته است که با چنین درکى از تئورى وحدتِ کلیتِ هستى مادى و معنوى، دیگر این وحدت یکسویه بهمثابه جریان روندى که گویا «تنها تحت تاثیر عینیت برابرایستا و مکانیکى ابژکت [عین]» قرار دارد، درک نمىشود. بهعبارت دیگر، این روند توسط ماتریالیسم قدیمى به معناى روندى مکانیکى- طبیعى و با نفى و یا تقلیل اهمیت نقش پراتیک وابسته به آگاهى انسان، درک مىشود، برداشتى که مارکس آن را در نظریات این ماتریالیسم در تز اول درباره فویرباخ مورد انتقاد قرار مىدهد. و همچنین این وحدت محدود نمىشود به تنها عملکرد ذهنى انسان که در سیستم ایدهآلیسم به آن محدود مىشود. برعکس، معنویت و پراتیک، قانونمندى وحدت برپایه ریشه علّـى و هدفمندى عملکرد آگاهانه انسان، یک وحدت دیالکتیکى- پرتضاد، یعنى “عملکرد معنوى- پراتیک” را تشکیل مىدهد. آن نظرى که تحقق روند را بدون شرکت فعال آگاهى، یعنى آنطور مىخواهد درک کند که گویا انسان نه از طریق بهکارگرفتن اندیشه خود و در جریان بازتاب آگاهانه نتایج عملکرد در ذهن خود، در روند شرکت دارد، بلکه تنها از طریق تماشاى روند پس از تحقق آن، یعنى تنها از طریق غور کردن در چگونگى جریان وقوع یافته روند به شرکت کننده در روند تبدیل مىشود را مارکس و انگلس موضع “نظارهگرانهِ- ظاهرنگر” مىنامند. (همچنین به پیشتر و بعداً مراجعه شود.) هم در “تزها” درباره فویرباخ و هم در “ایدئولوژى آلمانى”، مارکس و انگلس به ماتریالیسم قدیمى، بهویژه به موضع فویرباخ انتقاد مىکنند که درک آنها از جهان معنوى محدود مىشود… به تنها نقش نظارهگر- ظاهرنگر آن». (۱۲۱) درک مارکسیستى از “کار و عملکرد معنوى” و یا “پراتیک”، هم در تضاد است با درک مکانیکى از ماتریالیسم تاریخى که در نتیجه چنین برداشتى نقش واقعى آگاهى را در جریان روند هستى اجتماعى “از مّد نظر دور مىدارد” و همچنین در تضاد است با ایدهآلیسم ذهنگرا که ارتباط کلیه حوادث اجتماعى را با عامل “اقتصاد” بکلى از مّد نظر خود حذف کرده است.