مقاله شماره ٨٩/٣٠
نگاهى به تئورى “گرنس نوتسن“
براى دوران طولانى در بین سیستمهاى مختلف اقتصادملى بورژوایى تئورىاى جاى خود را باز کرده بود که از همه بیشتر به مسئله آگاهى روزمره شىءشده نزدیکتر شده بود، یعنى “گرنتس- نوتسن- تئورى” Grenznutzentheorie و یاMarginalanalyse [که مىتوان آن را تئورى مرز سود رسانى و یا محاسبه آخرین مرز سود رسانى ترجمه کرد. این تئورى اقتصادى، آموزشى را در اقتصادملى سرمایهدارى تشکیل مىدهد که “ارزش” اقتصادى آخرین واحد کالاى موجود از محصول را که مىتواند کمترین احساس نیاز مصرفکننده را پاسخ گوید، مرز “ارزش” مىداند. تعیین این مرز برپایه چگونگى امکان فروش چنین محصولى تحت تاثیر رقابت حاکم در بازار در مرحله تولید انبوه کالا در نظام سرمایهدارى پیشرفته، تعیین مىشود]. ازاینرو براى بازهم بیشتر روشن شدن موضوع بحث، کمک خواهد بود که نگاهى به اسلوب کار آن بیاندازیم.
“گرنتس- نوتسن- تئورى” که خود، خود را جهتگیرى “ذهنى” اقتصادملى مىنامد، بررسى خود را با فرد آغاز مىکند، یعنى با یک انتزاع. اما این انتزاع بههیچوجه یک انتزاع “قابل فهم” نیست، آنطور که مارکس مىگوید. یعنى انتزاعى نیست که آگاهانه و با هدف بررسى بخشى از مسئله انجام مىشود [مثلاً تنها بخش بازار]. همچنین انتزاعى نیست به مفهوم نتیجهگیرى علمى عام از وضع خاص- لحظه- جنبه- بخش، بلکه انتزاعى است مطلق، یعنى انتزاعى که در آن ظاهر شىءشده جامعه بورژوایى، بهعبارت دیگر ویژگى اصلى آن که اتمیزاسیون و تقسیم روند به اجزاء بیشمار مجرد است، در انتزاع انعکاس مىیابد و محتواى انتزاع را تشکیل مىدهد (م). در این تصور فردگرایانه که تقریباً هیچ تفاوتى با “حق طبیعى” قدیمى فردگرایانه ندارد، جامعه خود را بهطور مداوم از این طریق بازتولید مىکند که انسانها با هدف برطرف ساختن نیازهاى معینى بیکدیگر نزدیک مىشوند، همانطور که در “حق طبیعى” قدیمى نیز انجام مىشد “causa “impulsiva [در لاتین causa = علت، impulsiva = عمل سریع. پذیرش این شیوه به معناى پذیرش وجود روابط اجتماعى تنها در سطح احساسى، پسیکولوژیک، است]. تفاوت نسبت به تعریف مارکسیستى از جامعه، چشمگیر است: براى مارکسیسم، کل [کلیت جامعه] همانقدر از افراد تشکیل نمىشود (که در برخى از آموزشهاى متافیزیکى درباره کلیت جامعه، مثلاً آنطور که نزد آدام مولر Adam Mueller تا اوتمار اسپان Othmar Spann، مطرح مىشود)، همانقدر که “افراد” کل جامعه را بهطور مرموزى ایجاد نمىکنند؛ مارکسیسم جریان روند اجتماعى را بر خلاف این نظر، عبارت از وحدت دیالکتیکى فرد و کل مىداند. وحدتى که در آن فردیت مکانهایى را تشکیل مىدهد که در آن ذهنیت به عینیت تبدیل مىشود، و کل، جایى است که در آن عینیت، ذهنیت را برپا مىدارد و ایجاد مىکند. در برداشت مارکسیستى، انسان تنها یک «حیوان گروه زى- معاشرتى» geselliges Tier نیست، آنطور که آموزش zonn politikon ارسطو به نادرست ترجمه شده است، «بلکه همچنین “حیوانى” است که انفراد او تنها مىتواند به عنوان عضوى از جامعه ممکن و قابل درک باشد» (۱۶۰)، موجودى «اجتماعى» “vergesellschaftetes” Wesen است.
تفاوت تعریف بین انسان گروه زى- معاشرتى و اجتماعى، بیان تفاوت کامل بین تعریف متافیزیکى- ذهنگرایانه و مارکسیستى تئورى اجتماع است. اما این تفاوت کاملاً تنها آن زمانى مىتواند درک شود که این اصل تائید شود که بهکمک چه چیزى، از کدام طریق «اجتماعى» شدن انسان به سطح ژنتیکى خود نایل شد و از این طریق اجتماعى شدن او اصلاً ممکن گردید. بدینترتیب، در تئورى مارکسیستى درباره تعریف انسان اجتماعى، پرسش درباره پرنسیب و اصلى مطرح است که برپایه آن، ذهنیت به عینیت تبدیل مىشود. بهعبارت دیگر، در این تئورى پرسش در مورد زمینهاى مطرح است که برپایه آن، چگونگى درک سوبژکت از روابط عینى اجتماعى توضیح داده مىشود. براى برداشت و موضع ذهنگرایانه اصلاً چنین پرسشى وجود ندارد و مطرح نیست. در تصورات آنان، جامعه همانطور به سادگى ایجاد و برپامىشود که در تصورات راسیونالیسم قدیمى بورژوازى قرن ۱۷ و ۱۸ براینپایه ساده قرار داشت و اکنون نیز دارد که افراد بهخاطر رفع نیازهاى خود بهسوى یکدیگر کشانده شدند. امرى که نه به عنوان یک ضرورت اجتنابناپذیر، نه به عنوان یک اصل اجتنابناپذیر هستى اجتماعى درک مىشود، بلکه گویا بهطور کلى مىتوانسته است بهنوعى دیگر نیز جریان داشته بوده باشد؛ در این تصورات، آنطور که مارکس توضیح مىدهد، این ایده حکمفرماست که «ازآنجا که منشع رابطه اقتصادى، و چگونگى ایجادشدن تاریخى آن را (راسیونالیسم قدیمى) نمىشناسد… پس باید منشع را نزد آدم Adam و پرومتس Prometheus [خداى یونانى که آتش را دزدید و به انسان هدیه کرد و به این خاطر جریمه شد] جستجو کرد». (۱۶۱) دید تنگ و محدود این تئورى ناشى از این امر است که نظرى است، که تحت تاثیر آنچه که مىبیند و نظاره مىکند، که در آن در ابتداء هیچ چیزى جز فرد انسان وجود ندارد، قرار دارد. انسانى که البته همانند همه موجودات زنده در ارتباط قرار دارد با طبیعت، تا به نیازهاى خود پاسخ دهد. بهعبارت دیگر انسانى که کار مىکند، اما تنها زمانى بهمثابه موجودى اجتماعى ظهور مىکند، زمانى که مىخواهد محصولات کار خود را بهصورت کالا با افراد دیگر مبادله کند. بدون آن که گویا کار، بهمثابه پیششرط طبیعى اقتصادى، نقشى ایفا کند. این پیششرط همانطور بهحساب مىآید که انسان داراى معده و دو چشم است. تنها “در بازار است” که انسان به موضوع حوادث و رابطه بین افراد تبدیل مىشود، آن هم نه برپایه یک ضرورت، بلکه از نقطه تاریخى معینى، نقطهاى که در آن نیازهاى متنوع، تبادل کالا را مىطلبد. گویا تازه از این نقطه زمانى، جریان روندى آغاز مىشود که مىتواند موضوع شایستهاى براى بررسى اقتصادى باشد، زیرا نیازها و درجه ارضاء آنها هستند که به اشیاء خادم، ارزش مىبخشند؛ بدینترتیب طبق نظریه “گرنتس- نوتسن- تئورى”، بررسى اقتصادى باید با بررسى حوادثى آغاز شود که در حیات فردى درباره آن تصمیم اتخاذ مىشود.
بدینترتیب، “گرنتس- نوتسن- تئورى” بدینترتیب پرنسیب و اصل ضرورى تبدیلشدن ذهنیت به عینیت که زمینه کلیه هستى اجتماعى را تشکیل مىدهد، بهرسمیت نمىشناسد؛ جامعه، خود را همانند یک کلوپ بازى “بولینگ”، “تاسیس” مىکند و برپامىدارد، حتى انسان تقریباً مىتواند بگوید آن را بهطور مصنوعى تاسیس مىکند، تنها در آنجا که نیاز به مصرف و یا اینجا که نیاز به سرگرمى وجود دارد؛ انسانها در این تئورى، موجودات “اجتماعى” نیستند، بلکه موجودات “گروه زى” مىباشند. اصلى که برپایه آن جامعه ایجاد و برپامىشود، اصلى نیست که در ذات و مضمون “انسان بودن” نـهفته و لذا ضرورت دارد، بلکه نهایتاً امرى اتفاقى و خارجى است.
تجربه نشان مىدهد، که مشگل بودن شناخت و رد انتقادى نظریه “گرنتس- نوتسن- تئورى” اغلب ازاینرو است که بیش از حد به جنبههاى مثبت آن توجه مىشود و از این طریق کارپایه این نظریه ناخواسته مورد تائید قرار داده مىشود، بهجاى آنکه درابتداء زمینه تئورى شناختِ آن مورد بررسى و تحلیل قرار داده شود. چنین بررسى و تحلیلى نشان خواهد داد که “گرنتس- نوتسن- تئورى” در اثرگرفتارى خود در ظاهر شىءشده، انسان مصرف کننده را سلول و یاخته روابط اقتصادى تصور مىکند، و نه تنها تصور نادرستى از مفهوم جامعه دارد، بلکه اصلاً تصورى دراین باره ندارد و این به این معناست، که این نظریه در تئورى خود درباره جامعه از وسیله انتزاع استفاده مىکند [جامعه برایش ساختارى است، پدیدارشده در انتزاع از فرد]، و ازاینرو این نظریه برپایههاى بسیار لرزان شرایط خارجى قرار دارد. زیرا مفهوم جامعه، اگر برپایه اصلى که جامعه را بهمثابه چنین پدیدهاى “ایجاد مىکند”، قرار نداشته باشد، یک انتزاع توخالى را تشکیل مىدهد و دچار این خطر است که انتزاع براى توجیه مفهوم، از آن چیز و نکتهاى انجام شود که نمىتواند در خدمت اثبات مفهوم باشد – و درست چنین وضعى در مورد نظریه “گرنتس- نوتسن- تئورى” وجود دارد.
پرسشى که پیششرط پاسخ به آن براى هر رشته علمى که با مسائل اجتماعى (اقتصاد، جامعهشناسى، تاریخ) سروکار دارد، در اختیار داشتن یک تئورى شناخت است که برپایه آن هر بررسى جدى ممکن مىگردد، همانطور که نشان دادیم، پرسشىاست درباره اصل “ایجادکننده” پدیده اجتماع (یعنى رابطه بین ذهن و عین). این پرسش، پاسخ خود را از دید علّـى- ژنتیکى ایجاد کننده پدیده اجتماع، در اصل تاثیر نقش کار در برپاداشتن اجتماع مىیابد. این بدشانسى نظریه “گرنتس- نوتسن- تئورى” نیست، بلکه مربوط است به هر علم متافیزیکى که از یک سو به این یا آن شکل جامعه را موضوع بررسى و نگرش علمى خود قرار مىدهد و از سوى دیگر، بررسى خود را همیشه از نیمه راه، از وسط روند برپایى جامعه آغاز مىکنند [و اضافه بر آن، اقدام خود را نه آغازى موقتى و گذرا، بلکه مطلق و ابدى مىپندارد]. جاى توجه به کلیت و برداشت دیالکتیکى را در چنین بررسىهایى آن بخش و جزئى از کوشش مىگیرد که این علوم آنها ارادهگرایانه مورد تفسیر قرار مىدهند. براینپایه نیز “نظرهاى” متفاوت در علوم [متافیزیکى] بورژوایى ایجاد مىشود. چنین علمى در جریان بررسى خود، یک عامل را درکنار عوامل دیگر قرار مىدهد، بدون آنکه نقش ویژه آن “عامل” را تشخیص دهد. و چه جایى این علم در سیستم خود به عامل مورد نظر خود مىدهد، وابسته است به “موضع” خاص عالم تحقیق کننده.
اما اگر بررسى و تحلیل را از کلیت جامعه و بدینترتیب از نقطه آغاز علّـى- ژنتیک برپایى و ایجادشدن جامعه انسانى [یعنى کار هدفمند پاسخگو به نیازها] آغاز کنیم، آنوقت پرده از نقش مرکزى و تعیین کننده کار که شرط اجتنابناپذیر هر نوع رابطه بین انسانى را تشکیل مىدهد، برداشته مىشود، و یا بیان همین نکته به زبان تئورى شناخت را مىتوان چنین برشمرد: کار، خود را بهمثابه اصلى نشان مىدهد و اثبات مىکند که از طریق آن، هستى اجتماعى اصلاً ممکن مىشود. اکنون که کار چنین نقش مرکزىاى را ایفا مىکند، آنوقت نمىتواند هیچ روندى و هیچ پدیدهاى در تاریخ جامعه وجود داشته باشد، جامعهاى که از طریق کار انسانهاى اجتماعى تشکیل و برپا شده است، که روند و پدیدهاى نهایتاً ناشى از رابطه اجتماعى سوبژکت- ابژکت [ذهن- عین، انسان عمل کننده و قوانین عینى] نباشد، و نتوان آن را برزمینه اصلِ پایهاى کـار قرار داد، امرى که از همه بیشتر در مورد اقتصادملى صادق است.
بدین ترتیب جا و مقام ریشه اسلوبى تئورى [مارکسیستى] ارزش کار از این طریق تعیین نمىشود که گویا این تئورى تنها یکى در کنار دیگر تئورىها است، بلکه این تئورى برپایه تئورى شناختى قرار دارد که مورد امتحان قرارگرفته و نتایج مثبت آن بهاثبات رسیده است. یورش به این تئورى، بدون مورد حمله قرار دادن کل برداشت اجتماعى آن ممکن نیست. و این برداشت درباره چگونگى برپایى اجتماع اجازه نمىدهد، آن را متزلزل سازند، بدون آنکه کل تئورى دیالکتیک را متزلزل سازند – و این نکته روشن و قابل فهمى است که موضع شىءشدن [روابط بین انسانها] که تئورى بورژوایى بر روى آن قرار داده شده است، با فاصله، ضعیفترین موضع و نقطهاى است که چنین یورشى را بتوان از آنجا آغاز کرد.
قطع رابطه با تئورى “اقتصادملى”
اهمیت معنوى تئورى گرنتس نوتسن ازجمله در این امر نهفته است که این تئورى آخرین رشته ارتباط را با تئورى اقتصادملى کلاسیک ازاین طریق که ارزش کار را در روند اقتصادى کم اهمیت اعلام مىکند، ازبین مىبرد.
بورژوازى لیبرال دوران طلوع سرمایهدارى نمىتوانست از به خدمت گرفتن تئورى اقتصادملى کلاسیک بهسود مالکیت بورژوایى و علیه مالکیت بر زمین فئودالى صرفنظر کند. او این تئورى را بهمثابه ایدئولوژى خود که درضمن ادامه دهنده نظر و استدلالات درباره حق طبیعى بود، در خدمت توجیه مالکیت منقول سرمایهدارى بهکار برد. در قرن قبلى هم مالکیت سرمایهدارى در آگاهى بورژوایى، برخلاف مالکیت فئودال ها که آن را مالکیتى تصاحبى اعلام مىکردند، بهمثابه مالکیتى ارزیابى مىشد که از طریق کار “بهدست آمده است”.
مثلاً لئوکه (XVII) با صراحت مىآموزد که مالکیت ابتدائى کمونیستى بر موهبات طبیعى – و یا دقیقتر، پیش از آنکه جامعه بهوجود آید که به نظر او براى حفظ مالکیت پایه ریزى شد – ، از این طریق برافتاد که انسان “مالکیت” را برپایه استعدادهاى شخصى و توانائىهایى که از طریق کار خود بدان نائل شد، بهدست آورد. زیرا انسان توانست با استعدادهاى شخصى اشیاء و چیزهاى طبیعى را متغیر ساخته و از این طریق ارزش آنها را بالاببرد. (۱۸۱)