مقاله شماره ٨٩/٣٠
بخش هشتم
رشد علم تاریخ از توصیـف به شنـاخت
«لانگه تصورى هم از آن ندارد که این حرکت آزاد در مدارک، اصلاً چیز دیگرى نیست، جز شرح و بسط سفسطه آمیز درباره اسلوبى که برپایه آن باید مدارک مورد بررسى قرارگیرند- که همان اسلوب دیالکتیکى است». مارکس
دیالکتیک جان مایه سیستم مارکسیستى
اگر بتوان امروز از سیستمى سخن راند که در مرکزِ جدل فکرى قرار دارد، آنوقت بدون تردید و در وحله اول باید از مارکسیسم صحبت کرد. وضع اما همیشه چنین نبود. دقیقترین توصیف درباره آنکه آثار مارکس در ابتداء بهدست فراموشى سپرده شده بود را در شرح حال زندگى مارکس اثر مئـرینگ Mehring مىتوان خواند. انگلس هم درمجموع خوشبختتر نبود. حتى در سال ۱۸۹۶، پلخانف در مقدمه اثرش تحت عنوان “مقالاتى درباره تاریخ ماتریالیسم”، نوشت، «آنچه که مربوط به مارکس مىشود… نه تاریخ نگارانى که تاریخ فلسفه را به رشته تحریر درمىآورند در کل و نه تاریخ نگاران درباره ماتریالیسم بالاخص، اشارهاى به برداشت ماتریالیستى او از تاریخ نمىکنند.» مثلاً نگاهى به تاریخ فلسفه هوفدینگز Hoeffddings از همان سال، به ما تصویرى صائب از نوشته پلخانف ارایه مىکند. از مارکس در این اثر، آن هم بسیار گذرا، در ارتباط با طرفداران جوان هگل نام برده مىشود، درحالى که نویسنده از اندیشمندانى که آثارشان داراى اهمیت کمترى براى تاریخ فلسفه و فلسفه اجتماعى است، همانند سان سیمون و داروین، به وسعت صحبت مىکند. حتى در سال ۱۹۰۹ زومبارت Sombart نیز در یادنامهاى بهمناسبت بیستوپنجمین سال وفات مارکس، مىنویسد که آموزش مارکسیسم براى جهان فرهیخته تقریباً نشناخته باقىمانده است. از این تاریخ تا بحال برخى چیزها تغییر کرده است. اما باوجود این، هیچ سیستم فکرىاى وجود ندارد که بتواند مدعى شود که حتى دربین مدافعانش نیز این چنین اختلاف نظر وسیعى وجود دارد، در سطحى که در بین مدافعان سیستم مارکسیستى وجود دارد. برنامه ما، برخورد به این برداشتها در نوشته حاضر نیست، زیرا این کوشش به اندازه کافى تکرار شده است. اما آنچه در این نوشته مورد توجه ما قرار مىگیرد، گرایشى است که نزد مخالفان و حتى برخى اوقات نزد هواداران نیز دیده مىشود، گرایشى که مایل است دیالکتیک را براى سیستم فکرى مارکسیستى نکتهاى غیرعمده بداند و آن را از سیستم بزداید و یا اهمیت آن را تقلیل دهد. کوشش بهمنظور جداسازى مارکسیسم و دیالکتیک از یکدیگر، داراى تاریخ طولانى نیز هست. این سنتى است که از زمان انتقاد انگلس به تفسیر مکانیکى از ماتریالیسم تاریخى بهوجود آمده است.
ادوآرد برنشتین Eduard Bernstein براى اولین بار در سال ۱۸۹۲ و سپس در سال ۱۸۹۸ در روزنامه “نوى تسیت” [دوران نوین] Neue zeit، با صراحت بیشتر ستایش و تحسین خود را نسبت به نئوکانتیانیسم جدید Neukantianismus اعلام داشت و با آن زمینه را براى حمله علنى عنقریب خود به دیالکتیک آماده ساخت. در همین بین فیلسوفِ حقوقدان، رودلف اشتامـلر Rudolf Stammler، سر آب را به آسیاب مشابـهى از این طریق گشود که در برخورد مفصل خود با ماتریالیسم تاریخى، کوشید بدون کوچکترین درکى از برداشت مضمون دیالکتیکى ماتریالیسم تاریخى، آن را توضیح دهد و توصیف کند. اگر نمىتوان به ناتوانائى دانشمندى باصداقت و پایبند به اندیشه بورژوایى، همانند اشتاملر، حتى خرده گرفت و او را سرزنش کرد، باید چنین کوششى را توسط برنشتین، شاگرد سابق شخص انگلس، تحریف بسیار خشن مارکسیسم نامید و آن را رسوا کرد. حمله علنى علیه دیالکتیک در سال ۱۸۹۹ با جمله مشهور برنشتین براى لجن مال کردن دیالکتیک آغاز شد که او آن را «تلهِ مارکسیسم» نامید. استدلال برنشتین تا این حد پیش مىرود و به این ختم مىشود که دیالکتیک مارکسیستى را بهمثابه یک تئورى ایدهآلیستى و متافیزیکى در مقابل «ناتورآلیسم» Naturalismus (LXXXI) قرار مىدهد و اضافه بر آن مدعى مىشود که قوانین حرکت و تغییرات دیالکتیکى بههیچوجه قابل اثبات نیستند، بلکه برپایه ساختههاى فکرى قرار دارند.
همانطور که شناخته شده است، در نبرد علیه دیالکتیک، اویگن دورینگ Eugen Duehring با اثرش تحت عنوان “تاریخ انتقادى اقتصاد- ملى”، پیش از برنشتین وارد صحنه شده بود؛ اما دورینگ، برخلاف برنشتین، مدعى نبود مارکسیست است. این نکته جلب توجه مىکند که کارل کائوتسکى، مخالف آن زمان برنشتین، در رساله “برنشتین و برنامه سوسیال دمکراسى” ضرورتى ندید، از برداشت دیالکتیکى پیگیرانه دفاع کند، بلکه برعکس، بسیار محتاطانه درباره آن صحبت مىکند. رشتهاى را که برنشتین تنیده بود، منتقدان بورژوایى مارکس بهدست گرفتند و دنبال کردند. مازآریک Masarik نیز در رساله خود تحت عنوان “پایههاى فلسفى و اجتماعى مارکسیسم”، بین دیالکتیک و بقیه بخشهاى مارکسیسم تضاد مىبیند. پاول بارت Paul Barth که مئرینگ در رساله معروفش درباره “افسانه لسینگ” نظریات او را مورد انتقاد قرار مىدهد، اصلاً وجود تضادهاى دیالکتیکى را رد مىکند. لودویک اشتین Ludwig Stein در رساله “مسئله اجتماعى در زیر نور فلسفى” مدعى مىشود که دیالکتیک حتى نزد هگل “مردهِ بچه به دنیا آمدهاى” بود. شولتسه- گئورنیتس Schulze- Gaevernitz در رساله “مارکس یا کانت” ادعا مىکند که دیالکتیک به متافیزیک ختم مىشود. مقالههامّاخر Hammacher تحت عنوان “سیستم فلسفى و اقتصادى مارکسیسم” اعتراف مىکند که اسلوب دیالکتیکى وسیلهاى توانا و زبردستى را براى پژوهش تشکیل مىدهد و خاطرنشان مىسازد که استادان مارکسیسم آن را بهطور موفقى بهخدمت گرفتند، اما به نظر او این اسلوب درواقع فاقد محتواى فلسفى و تئوریک است. مقاله “کارل مارکس” ویلبراندز Wilbrands دیالکتیک را بکلى وارونه توضیح مىدهد، همانند مقاله پلانگ Pleng ، تحت عنوان “مارکس و هگل” که به همین کار دست مىزند. زومبارت Sombart در اثر خود تحت عنوان “سوسیالیسم پرولتاریایى” که انباشته است از قلب حقایق، دیالکتیک را اسلوبى شسته و رفته مىنامد که اما بکلى بىثمر است. و آخرین نمونهاى که ما براى نشان دادن عدم تفاهم کامل درباره خصلت دیالکتیکى آموزش مارکسیستى انتخاب کرده ایم، نظر هانس کلزن Hans Kelsen است که دیالکتیک را در رساله “سوسیالیسم و حاکمیت” ازاینرو شایسته سرزنش مىداند، زیرا شیوه چیره دستى است براى پوشاندن خصلت غیرعلمى مارکسیسم.
تفسیر مکانیکى از ماتریالیسم تاریخى
نتیجه مستقیم حذف کردن دیالکتیک، ایجاد امکان تفسیر مکانیکى از ماتریالیسم تاریخى است، تفسیرى که کار را براى منتقدان آسان مىسازد، مارکسیسم را “رد کنند”. نمونه بارز براى هنر قلب حقیقت و ماهیت مارکسیسم را مىتوان در اظهارات زومبـارت مشاهده کرد. در نوشته مفصل خود که انباشته است از تحریفهاى بیشمار و خشن و همچنین از موى را از ماست کشیدن ها، نوشتهاى که سرشار از نیمه دانستهها درباره سوسیالیسم است، زومبارت براى ماتریالیسم تاریخى چنین ویژگىاى را برمىشمرد: به نظر مارکس «تفاوت معنویت [و روح افراد]» ناشى است از «تفاوت تکنیک». زومبارت با وقاحتِ تعجب برانگیز مىنویسد که مارکس، چنین موضعى را «صدهابار تکرار مىکند». اگرچه زومبارت مجبور شده است در اثر دیگر خود، تحت عنوان “سه اقتصادملى” که دیرتر منتشر کرد، چنین تفسیرى را از نظریات مارکس کنار بگذارد، باوجود این بر روى این نظر خود پافشارى مىکند که ماتریالیسم تاریخى سیستم و برداشتى مکانیکى و لذا متافیزیکى است.
زومبارت از آن تئوریسینها است که نمىتوان در موردشان مدعى شد که به حداقل صداقت ذهنى پایبند هستند. اما اینکه توانسته است انسانهایى را بیابد که نظریاتش را تائید کنند، ناشى از این امر است که بدون درک دیالکتیکى، برداشت ماتریالیستى از تاریخ واقعاً هم بنحو دیگرى ممکن نیست، جز با برداشتى مکانیکى. بر زمینه درک مکانیکى از ماتریالیسم تاریخى، حتى یک تاریخنویس بورژوایى هم مجاز است، کنایه زیر را که ناشى از بدفهمى و سوءتفاهم است، در حق مارکسیسم روا بداند: «جامعه (به نظر لورنس فون اشتین – ل ک) از طریق تقسیم مالکیت، گروهبندى شده است، طبقات اما در اثر ایدههاى مشترک بهوجود مىآیند که ناشى از عملکرد ماده مغز بزرگ نیستند». (۱۶۲) یکى دانستن نادرست قابلیت فکر کردن که وابسته است به مادهِ مغز، و محتواى اندیشه که ناشى است از شرایط اجتماعى، درست محتواى اشتباهى است که ماتریالیسم مکانیکى قدیمى که برداشتى در نقطه مقابل برداشت دیالکتیکى است، گرفتار و دچار آن بوده است. این واقعیت که مارکسیسم هر دو نکته [قابلیت فکر کردن و محتواى فکرو اندیشه] را در مکانهاى خود و در سیستم منطبق با واقعیت مورد توجه و بررسى قرار مىدهد، نه تنها توسط سالامون Salamon، بلکه در موارد بیشمار دیگرى نیز مورد سوءاستفاده قرارگرفته است، تا به کمک آن [از مارکسیسم] جهانبینى ساده انگارانهاى ارایه کنند، تا سپس بتوانند آن را به راحتى مردود اعلام دارند.
تاریخ روندى هماهنگ است – وحدت دیالکتیکى ایدئولوژى و اقتصاد
یکى از علل عمده اظهار نظرهاى نادرست علم تاریخ بورژوایى، در شیوه نگرش تجزیه کننده ارزیابى آن از روند بههمپیوسته- بههمتنیده تاریخ است. در برابر این شیوه، اندیشهِ هماهنگى وحدتِ جریان تاریخ در برداشت و ارزیابى دیالکتیکى قرار دارد که در آن پدیدهها برپایه قانونمندى خاصى جریان دارند و تظاهرِ عملکردِ عنصرِ لحظات و جنبههاى متنوع در یک کلیت ارزیابى مىشوند. همانطور که ریشه عـلّـى- تاریخى وابستگى عملکردِ آگاهى انسان از هستى اجتماعى را مىتوان برپایه تئورى شناخت اثبات کرد، همانطور هم بررسى مشخص تاریخ نیز همین ریشه علّـى وابستگى را از هستى اجتماعى به اثبات مىرساند. کشف امکان اثبات ریشه علّى- تاریخى عملکرد آگاهى از هستى اجتماعى از طریق بررسى مشخص تاریخ که در مفهوم ماتریالیسم تاریخى بیان و فرموله شده است، بارها در برداشت غیردیالکتیکى از آن، با ایجاد سوءتفاهم همراه بوده است. زیرا باید هم از نظر اسلوبى و هم بهطور واقعى تفاوت اساسى و عمده قائل شد بین دو برداشت. یکى آنکه آیا مفهوم برداشت ماتریالیستى ازتاریخ را انسان بهمثابه ساختارى از لحظات و جنبههاى در مقابل هم درک مىکند، بهعبارت دیگر، آیا دو لحظه و جنبه اقتصاد و ایدئولوژى را باید دو لحظه و جنبه منفرد و متجزا و مقابل هم تصور کرد [یعنى برداشتى مکانیکى] و یا این دو در برداشت، وحدتى دیالکتیکى را تشکیل مىدهند و بهمثابه وحدتى پرتضاد فهمیده مىشوند. بهعبارت دیگر، آیا وجود رابطه پرتضاد لحظات و جنبهها، چنین هم فهمیده مىشود که آنها، در تضادشان، ازیکدیگر جداناپذیر نیز هستند (م)، و ازاینرو نیز لحظات و جنبههایى را تشکیل مىدهند که در عملکردشان بیکدیگر مربوط و وابسته و بههمتنیده هستند و وحدت قانونمند- ضرورىاى را تشکیل مىدهند؛ و یا آن دو بهمثابه عواملى ارزیابى مىشوند که [بهطور مکانیکى] تنها در سطح خارجى با یکدیگر در تماس قرار دارند و مىتوان تاثیر آنها را بر یکدیگر آنطور پنداشت، آنطور که سنگ پرت شده و در حال حرکت بر روى آب آرام تاثیر مىگذارد.
تفسیر مکانیکى از ماتریالیسم تاریخى به این امر توجه ندارد که باوجود آنکه ایدئولوژى از طریق شرایط اقتصادى تعریف و تعیین مىشود و شکل مىیابد، کل روند تاریخى نمىتواند حرکت و تغییر خود را بدون تاثیر این وسیله، یعنى بدون ایدئولوژى [بدون سلطه نظر حاکم] به سرانجام برساند. ازاینرو ایدئولوژى خود لحظه و جنبه عمدهاى را در قانونمندى حرکت روند اقتصادى- اجتماعى تشکیل مىدهد. (بیان این مطلب با اصل فوق در تضاد نیست، زمانى که گفته شود که عناصر متعددى در ایدئولوژى وجود دارند که اتفاقى هستند [مثلاً توسط این فرد و نه آن فرد، و لذا با این لفظ و نه با آن لفظ بیان شدهاند]، یعنى در شکل مشخص تظاهرشان [شدت خشونت، ظرافت وغیره]، قانونمند و طبیعى نیستند).
برداشت مارکسیسم عامیانه که آگاهانه و یا ناآگاهانه تصور مىکند که تاریخ تابع قانونمندى اقتصادى است (م)، بدون آنکه ایدئولوژى ایجاد شده برپایه هستى اقتصادى نقش عمدهاى در این روند بهعهده داشته باشد و ایفا کند، همانطور یکپارچگى روند تاریخى را از هم مىگسلاند، که ماتریالیسم قدیمى مکانیکى نیز انجام مىداد که مىپنداشت، که انسان به بند طبیعت (اوضاع جغرافیایى، آب وهوا) آویزان است و دست و پا مىزند. نزد این مارکسیسم عامیانه، همچنآنکه نزد آن ماتریالیسم قدیمى مکانیکى، برداشت و تصور دیگرى از نقش انسان وجود دارد، از آنچه نزد برداشت دیالکتیکى حاکم است. طبق این برداشت عامیانه و یا مکانیکى، انسان در آخرین تحلیل بهمثابه یک زائده منفعل زیر سلطه قانونمندى خارج از او و حاکم بر او تصور مىشود. بهعبارت دیگر، هم براى این و هم براى آن تصورات و اندیشه، رابطه دیالکتیکى بین فعالیت و انفعال [نقش فعال ذهن و تبلور فعالیت او برپایه واقعیت موجود قابل تغییر] شناخته شده نیست. اینکه بدون هر مقدمه و نشان نزد هر دو برداشت بهطور درک نشده و مکانیکى براى “معنویت” نقش معینِ “مستقلى” پذیرفته مىشود – مثلاً آنطورکه نزد هلوتیوس Helvetius تصورات درباره آزادى ایده که گویا مستقل از قانونمندى مىباشد و یا آنطور که برداشت ایدهآلیستى و لذا نادرست “تاثیر متقابل” عین و ذهن در اندیشه مارکسیسم عامیانه متبلور مىشود -، براى اثبات این امر کافى است که در چه وضع متضادى، جهانبینىهایى گرفتارند که خارج از برداشت دیالکتیکى قرار داشته و ضرورتاً تا پایان، اندیشیده نشدهاندunausgedacht .
اما تفسیر نادرست ارتباطات واقعى در جریان تاریخ، داراى پیامد تئوریک دیگرى هم هست. از آنجا که هر دو عامل اقتصادى و ایدئولوژیک تنها زمانى کاملاً و درهمه ابعادشان درک مىشوند که آنها در ارتباط دیالکتیکىشان (م)، یعنى بهمثابه لحظات ضرورى در روند متضاد واحدى مورد توجه قرار بگیرند، لذا در تئورى مکانیکى تنها سطح آنها و آن هم تنها بهطور توصیفى شناخته و بیان مىشود، بدون آنکه ذات و مضمون آنها درک شده باشد. این نکته به این معناست: ازآنجا که لحظات- جنبهها در چنین برداشتى نمىتوانند بهمثابه لحظات ضرورى در یک روند واحد درک شوند، آنوقت ارتباط درونى بین خود و با کل روند را متظاهر نمىسازند، بلکه، آنطور که هگل مىنامد، «در سکون» خود تظاهر مىکنند؛ براینپایه است که اندیشه مکانیکى- ماتریالیسم عامیانه، به بیان هگل، بین آنها در حال رفت و آمد است و اجباراً «تنها در سطح آنها حرکت مىکند و باقى مىماند» و لذا قادر به درک مضمون آنها نمىشود.
بهکارگرفتن شیوه برداشت ماتریالیسم مکانیکى، برداشت تئوریکِ تاریخى- ماتریالیستى را براى بررسى مشخص تاریخ در بررسى تک تک مسائل تاریخى تحریف مىکند. بهعبارت دیگر، زمانى که این برداشت غیردیالکتیکى به ارزیابى تاریخ مىپردازد، یعنى درست آنوقت که باید اسلوب ماتریالیسم تاریخى را براى بررسى وقایع و مسائل منفرد و مشخص بهکارگرفت، نقش تعیین کننده منفى مىیابد و به نتایج نادرست ختم مىشود. این امرى قابل فهم و روشن است که با پیششرط بهکارگرفتن تئورى غیردیالکتیکى، بهعبارت دیگر در شرایطى که بررسى و نگرش بهمنظور پاسخ به چگونگى رابطه بین اقتصاد و ایدئولوژى، تنها در سطح و تنها بهطور توصیفى باقى مىماند، آنوقت کلیت حرکت تاریخ، کل محتواى تاریخى نیز تنها مىتواند در وضع غیردیالکتیکى، یعنى تنها بهصورت توصیفى درک شود. بههمپیوستگى- بههمتنیدگى تاریخى پدیدهها در چنین برداشت توصیفى که از طریق متجزا ساختن متافیزیکى موضوع- ابژکتها از یکدیگر عملى مىشود، در سطح و تظاهر خارجى آنها باقى مىماند و بهشکل متافیزیکى ذهنگرایانه درک مىشود. یعنى چنین برداشتى قادر به درک و شناخت مضمون آنها نمىباشد. بهعبارت دیگر، این برداشت در همان موضعى قرار دارد که تاریخنگارى “نابٍ” بورژوایى با جمعآورى تنها فاکتها به آن دچار مىشود و دچار است. ریشه شباهت تعجب برانگیز بین توصیف مارکسیسم عامیانه، باوجود پوسته انقلابى آن، با برشمردن و توصیف اندیشه بورژوایى از یک واقعه تاریخى، در این امر برشمرده شده، نـهفته است. برعکس نیز وضع چنین است. یعنى تضاد در برداشت ماتریالیستى از تاریخ بین برداشت مارکسیستى واقعى و تاریخنگارى مارکسیسم عامیانه بهمراتب بزرگ تر است، از بین مارکسیسم عامیانه و برداشت متافزیکى بورژوایى. مثلاً باید بین تحلیل انگلس از اندیشه فرقهاى انقلابى در اثرش “جنگ دهقانى در آلمان” – که به آن بعداً خواهیم پرداخت -، با بررسى همین موضوع از طرف ماکس بئـر Max Beer نظرى افکند، و یا “برومئر هیجدهم” مارکس را با دیگر بررسىهاى “چپ” از همین دوران، مقایسه کرد، تا به عمق تضاد بین نگاه و ارزیابى دیالکتیکى و متافیزیکى از تاریخ پىبرد. مقایسههاى مشابه بسیار زیاد دیگرى را هم مىتوان در مورد موضوعهاى مختلف در آثار متفاوت بهخدمت گرفت. مثلاً بررسى استادانه مئرینگ درباره تاریخ پروس در “افسانه لسینگ” و اثر “انقلابى” والنتین گیترمان Valentin Gitermann، تحت عنوان “تاریخ سویس” که درواقع با اسلوبى غیردیالکتیکى انجامگرفته است و تنها مسائل جدا از هم را فقط بهصورت کلىبافى و شعارى بهاصطلاح حل کرده وغیره، نمونههاى آموزنده در این زمینه را تشکیل مىدهند.
درک دیالکتیکى از بههمپیوستگى- بههمتنیدگى تاریخ
آن چیزى که در برداشت دیالکتیکى از بههمپیوستگى- بههمتنیدگى تاریخى درک مىشود، چیزى بکلى متفاوت است از آنچه ماتریالیسم مکانیکى از روند تاریخ درک مىکند. آنجا که جامعهشناسى عامیانه با ایجاد ارتباط سطحى- خارجى و جزمگرایانه زمینه مادى ایجادشدن ایدئولوژى را از زیربناى اقتصادى نتیجهگیرى مىکند، نتیجهگیرىاى که در آن رابطه درونى ایدئولوژى و زیربناى اقتصادى بهطور جدى دنبال نشده است، به نتیجهگیرىاى نایل مىشود که درست بدون درنظرگرفتن رابطه درونى آن دو بهدست آمده است [لذا یکسویه و نارساست]، درحالىکه تنها با توجه به آن رابطه درونى است که بههمپیوستگى- بههمتنیدگى دیالکتیکى بین ایدئولوژى و زیربناى اقتصادى درک مىشود و از این طریق ذات و مضمون درونى این بههمپیوستگى- بههمتنیدگى خود را از پرده بیرون قرار مىدهد و خود را مىنمایاند و از این طریق قابل شناخت و درک مىشود. منظور هگل نیز همین نکته است وقتى مىگوید که «ادراک» متافیزیکى بین ابژکتها و موضوعها سرگردان «به این طرف و آن طرف» مىرود، بهجاى آنکه اجازه بدهد که خود آنها حرکت بکنند. در حالى که جامعهشناسىعامیانه چنین گرفتار و سرگردان است، برداشت و نگرش دیالکتیکى درباره کلیت آنچنان است که قادر است وحدت لحظات را در جریان روند، هم بهمثابه شرط ضرورى براى وجود داشتن و شدن روند و همچنین همزمان بهمثابه نتیجه روند، نشان دهد؛ در چنین برداشتى، شرط و نتیجه بهطور دیالکتیکى داراى وحدت و هویت واحد هستند.
در آنچنان برداشتهایى، همانند برداشت مارکسیسم عامیانه که در آن بههمپیوستگى- بههمتنیدگى پدیدههاى تاریخى، به مفهوم برقرارى رابطه مکانیکى ریشههاى عـلّـى پدیدهها درک مىشود – مقایسه شود با نقل انتقاد لنین به یکسویه نگرى درباره ریشه عـلّـى پدیدهها -، آرى در چنین برداشتى، باوجود گزافهگویى ظاهرى و بهاصطلاح دیالکتیکى درباره ارتباط و بههمپیوستگى- بههمتنیدگى پدیدهها، سقوط به برداشت متافیزیکى- “فردگرایانه” individualism از تاریخ، یعنى دیدن پدیدهها به تنهایى و متجزا از هم تحقق مىیابد که براى چنین جهتگیرى بسیار نمونهوار و شاخص است.
اما این بکلى اشتباه است تصور کنیم که با ترک کردن زمینه متافیزیکى- “فردگرایانه” تاریخنگارى از طریق پایبندى به برداشت ماتریالیستى از تاریخ، گویا بین این برداشت و سیستم هاى جامعهشناسى نزدیکى بهوجود مىآید، سیستمهایى که بهقول ریکرت Rickert، سیستمهاى منطبق با شیوههاى “علوم طبیعى” هستند و مىکوشند با بىتوجهى به خصوصیات خاص پدیدهها تعداد زیادى از موضوعها و ابژکتها را در زیر سقف یک قانون جمع کرده و مورد بررسى قرار دهند. ریکرت بکلى از مدّ نظر دور مىدارد که ماتریالیسم تاریخى داراى خصوصیتى است که از خصلت دیالکتیکى آن زائیده مىشود، خصوصیتى که نه ارتباطى با اسلوب فردگرایانه اندویدوآلیستى تاریخنگارى بورژوایى دارد و نه، همانطور که ریکرت بهدرستى تشخیص داده است، با اسلوب سوسیولوژى بورژوایى که در “جستجوى قانون”ى است که زیر سقف آن کیفیت پدیدهها و شخصیت فرد انسان از مّد نظر دور بماند. ماتریالیسم تاریخى برداشتى دیالکتیکى است و درست از آنجا که سیستمى دیالکتیکى است، ضرورتاً و همزمان گرایشى “فردگرایانه“ و هم “عامگرایانه“ دارد [هم خاص و هم عام، هم فرد و هم جمع را مورد توجه قرار مىدهد]. زیرا در برداشت ماتریالیستى از تاریخ، لحظات [جنبهها، یعنى وجه خاص] و ویژگى کیفى آنها، همزمان از یکسو در فردیت غیرقابل نفى خود حضور دارند و همچنین از سوى دیگر، از طریق ارتباطات و بههمپیوستگى- بههمتنیدگى دیالکتیکى مابین خود در کلیت موجودند. این حضور و وجود دوگانه با حرکت و بهکمک حرکت خود، هم کیفیت خاص لحظات را ایجاد مىکند و همچنین کیفیتِ کلیت [عام] را، با نفى [در نفى] کیفیتهاى خاص، ایجاد مىسازد. پرسشى که اما مطرح است، این پرسش است که ماتریالیسم تاریخى اصلاً چگونه مىتواند چنین امرى را درک کند و بهاثبات برساند که لحظات همزمان در ویژگى کیفى [خاص] خود درک بشوند [و اندیویدوالیسم حفظ گردد] و همچنین آنها را در عام بودنشان، در قانونى منظور کند، بهعبارت دیگر، انتزاع قانونمندى را بر آنها حاکم بداند.
نقش تغییر شرایط در طول تاریخ
توانایى برقرارى انتزاع قانونمند از تاریخ را برداشت ماتریالیستى از طریق ارزیابىاى ممکن مىسازد که تفاوت اساسى او را از نگرشهاى دیگر به تاریخ و جامعهشناسى تشکیل مىدهد، یعنى ارزیابى نقش تغییر شرایط در جریان روند تاریخى و اهمیت درک این تغییرات براى شناخت اوضاع اجتماعى. درحالىکه براى ارایه تعریف، فرموله کردن و تنظیم متنِ غیردیالکتیکى از “قانون” – همان طور که هر فرد پایبند به منطق صورى به آن پایبند است – باید از تغییر شرایط، انتزاع کرد، تا اصلاً امکان فرموله کردن متن قانون ایجاد شود [در مواردى مىکوشد علم بورژوایى با مفهوم “روح قانون”، نقیصه برداشت جزمگرایانه از قانون را جبران کند]، دیالکتیک درست راه برعکس را طى مىکند. خصوصیتى که مفهوم قانون را در برداشت ماتریالیسم تاریخى نسبت به جامعهشناسىهاى دیگر بهطور اساسى متفاوت مىسازد، این خصوصیت است که برداشت ماتریالیسم تاریخى، در مفهوم [تعریف] قانون، لحظه و وجه و جنبهِ شرایط تغییریابنده اقتصادى و پویایى آن را مىیابد و منظور مىکند و ازاین طریق قانون از وضع خشک و جزمگرایانه و مصلّب شده متافیزیکى آزاد و بهمثابه امرى پویا در حرکت و تغییر درک مىشود. این جهتگیرى ارزیابى بهسمت درک تغییر شرایط، بهسوى درک جریان روند و شرایط اقتصادى و پویایى آن، یعنى جهتگیرى ارزیابى بهسوى توجه به شرایطى که جریان تاریخ را “ایجاد مىکنند” و برپامىدارند، این امکان را بهوجود مىآورد که هر پدیدهاى ازسویى هم در فردیت و خاص بود(ن) آن [در وضع ایستاى آن] شناخته و درک شود، یعنى کیفیت فردیت [خصلت جنگجویى و غیره شخصیت تاریخى] شناخته شود و درک شود و در بررسى به حساب آید و هم نقش ویژه کیفیت خاص لحظه که از طریق جایى که به آن لحظه خاص [در شرایط تاریخى] و در جریان روند، داده شده است، تعیین مىشود، شناخته و درک شود. از سوى دیگر، همچنین از طریق شناخت و درک بههمپیوستگى- بههمتنیدگىهاى لحظه خاص و جاى عامى که هر لحظه و پدیده خاص در حرکت و شدنش در کلیت داراست، روند شناخت از تاریخ کامل گردد.
در چنین برداشتى از واقعیت که ویژگى کل اندیشه پویاى دیالکتیکى را تشکیل مىدهد، فردیت خاص- کیفیت فردى، نه تنها از طریق تعیین وضعش در کلیت [یعنى جا و مقام خاص در عام]، یعنى در ارتباط با کلیت درک مىشود، و ازاین طریق فردیتش حفظ مىگردد [فردیت شخصیت انسان، تنها در اثر حضورش در جامعه شناخته مىشود]، بلکه همچنین از آن جا که بهمثابه لحظهاى از کلیت، یعنى بهمثابه لحظهاى در کلیتِ پویا و پرتضاد درک مىشود، کلیتى که لحظات [تشکیل دهنده خود را در جریان حرکت و تغییرات خویش] پیش مىکشد و نفى مىکند، مضمون و ذات هر لحظه و بهطور کلى فردیت نیز شناخته مىشود، شناختى که براى چشم غیرمسلح به دیالکتیک پنهان مىماند؛ فقط در چنین شرایطى است که عملکرد واقعى تاریخى پدیده، بهعبارت دیگر “ذات“ و مضمون آن که در برداشت مبتنى بر ظاهر “واقعیتامر“ و مدارک دیده نمىشود، روشن مىگردد. آنجا که اندیشه بورژوایى و تهى از برداشت دیالکتیکى [یعنى کماکان بدون توجه به تغییر شرایط تولید اقتصادى] مدعى است که او هم مایل است ذات پدیدههاى متجزا از هم را بنمایاند، بهعبارت دیگر، زمانى که مدعى است، که مایل نیست کوشش خود را خموشانه تنها محدود به جمعآورى مدارک “ناب” و قطعاً ثائب بکند، و مایل است از کلىگویىهاى “جامعهشناسانه” درباره خصلت فردى و خاص پدیدهها دورىجوید، چارهاى هم ندارد جز پناه بردن به تفسیرهاى ذهنى و یا به ایجاد ساختارهاى متافیزیکى (که درواقع هر دو یکى هستند). ماتریالیسم تاریخى اما مسئله را به نحوه دیگرى حل مىکند، یعنى به این نحو که از یک سو پیششرطهاى مشخص براى نگرش پویا به تاریخ را از آن طریق تعیین مىکند که به کمک تئورى (استخراج شده از واقعیت) تضادِ بهطور مداوم نو شونده و تعمیق یابنده بین نیروهاى مولده و مناسبات تولیدى را بهمثابه پیششرط تغییر شرایط تولیدى استخراج مىکند و نشان مىدهد و همچنین حل تضاد بین نیروهاى مولده و مناسبات تولیدى را از طریق تغییرات ریشهاى کل جامعه، به اثبات مىرساند؛ و از سوى دیگر، ماتریالیسم تاریخى با نشان دادن چگونگى خصلت پویایى جامعه، همزمان این نکته را به اثبات مىرساند که تحت تاثیر این خصلت پویا، کلیه لحظات، ذاتاً بهمثابه لحظاتى ضرورتاً بههمپیوسته– بههمتنیده [زیرا نه ایستا، بلکه پویا]، تظاهر مىکنند. ماتریالیسم تاریخى همچنین بر پایه ماتریالیسم دیالکتیک به کشف این اصل نایل مىشود که تحت تاثیر خصلت بههمپیوستگى- بههمتنیدگى ضرورى، لحظات مىتواند هم در ویژگى فردى خود برجسته شوند، و همچنین در کلیتِ روند، جاى داده شده و درک شوند.
ذات و مضمون حقیقت از رابطه دیالکتیکى خاص و عام ناشى مىشود
در ماتریالیسم تاریخى، ویژگى خاص، در جایگاه بههمپیوسته و بههمتنیده آن در کلیت است که سرشت رابطه دیالکتیکى بین خاص و عام را تشکیل مىدهد و ذات و مضمون پدیده را از پرده بیرون مىآورد و نشان مىدهد و به اصل تئوریک برداشتِ دیالکتیکى از تاریخ تبدیل مىشود. بدینترتیب در شیوه نگرش ماتریالیسم تاریخى، برخلاف آنچه که ریکرد به ماتریالیسم تاریخى نسبت مىدهد، لحظه و جنبه خاص و فردى، تحت تاثیر قانونمندى کلیت و بهسود منافع جمع آنها ناشناخته باقى نمىماند، بلکه برعکس، در چنین نگرشى راه دسترسى به بهبود شناخت خاص، خاصى که براى اندیشه و نگرش متافیزیکى تنها در جدایى و انفراد آن قابل شناخت است، از این طریق بهطور کیفى بهبود و توسعه مىیابد. یعنى بهکمک تئورى اسلوب دیالکتیکى، ارتباطات درونى “واقعیتامر” هم شناخته مىشود. زیرا ارتباطات درونى خاص- فردیت که جاى خود را تنها در روند پرتضاد شناخت کلیت و عام بروز مىدهد و مىنمایاند، کلیتى که خاص در آن ریشه دارد و بخشى از آن را تشکیل مىدهد، نمایان شده و شناخته مىشود (م).*
*[شخصیت تاریخى فروشنده نیروىکار در صورتبندى اقتصادى- اجتماعى سرمایهدارى، به عبارت دیگر شخصیت تاریخى “لحظه”اى در این نظام، تنها با توجه به جا و مقام او در این نظام، به بیانى دیگر، در ارتباط با کلیت نظام، در ارتباط با رابطه دیالکتیکى این لحظه خاص با اجزاء دیگر نظام، مثلاً در رابطه با جا و مقام صاحب ابزار تولید و سرمایه به درستى و همهجانبه قابل درک و شناخت است و ازجمله نقش او در آفریدن ارزشاضافه و سود براى سرمایه که مضمون و ذات شیوه تولید سرمایهدارى را تشکیل مىدهد.]
همزاد بودن علوم تاریخ و جامعهشناسى
براى جامعهشناسى عامیانه که ابژکت[فردیت]هاى متعدد را تنها بهمثابه توده و کمیت درک مىکند، کیفیت خاصِ یکتا و غیرقابل تکرار، بىاهمیت است. ریکرد کاملاً حق دارد که جامعهشناسى عامیانه را سرزنش مىکند براى آنکه کیفیتهاى یکتا را جمع مىزند و از این طریق ازبین مىبرد، تا به ابژکتها در چهارچوب “قانون” نظمى برپایه ظاهرشان بدهد، یعنى نظمى برپایه مشخصات غیرعمده آنها. اما از آنجا که جامعهشناسى برپایه برداشت مکانیکى (و تهى از اندیشه دیالکتیکى)، فرد و لحظه را در کنار فرد و لحظه دیگر بهمثابه تـوده و جمعِ کمّى درک مىکند، اصلاً قادر به درک خصلت لحظات نمىشود که لحظات و فردهایى با خصلت یکتا هستند، و حرکت و جوشانى هستى- کیفیت پرتضاد کلیت را تشکیل مىدهند؛ ازاینرو، این جامعهشناسى دربند این نظریه گرفتار مىشود که گویا باید بین علم تاریخنگارىاى که پدیدههاى منفرد و کیفیت آنها را بهصورت “ناب” توصیف و ثبت مىکند [یعنى مىکوشد کیفیت خاص را برجسته سازد، اما به خاطر اسلوب متجزا کننده خود نارسا باقى مىماند]، و علم جامعهشناسىاى که کیفیت خاص پدیدهها را نفى مىکند و آنها را در چهارچوب قانونمندى عامى قرار مىدهد، تفاوت قائل شد. در برداشت ماتریالیسم تاریخى برخلاف تصور فوق، علم تاریخ و جامعهشناسى یکى و توامان و همزاد هستند. این تفاوت برداشت بین ماتریالیسم تاریخى و ماتریالیسم مکانیکى نتیجه مواضع مختلف اساسى اسلوب ماتریالیسم تاریخى و جامعهشناسى عامیانه است. جامعهشناسى غیردیالکتیکى در بررسى خود پایبند به اسلوب کمّى- متجزا کننده است. – متجزا کننده از این جهت، زیرا مورد یکتا و خاص را بهصورت کمّى در چهارچوب قانون قرار مىدهد. در نتیجه، خاص [ها] در زیرمجموعه قانون یکسان و دست نخورده باقى مىماند. شیوه و اسلوب متجزا کننده حاکم در سوسیولوژى عامیانه، ناشى از خاصیت نگرش نظارهگرانه- ظاهرنگرِ متافیزیکى و تقسیم کننده به واقعیت، از طرف این جامعهشناسى است. برخلاف این شیوه، شیوه ماتریالیسم تاریخى مورد یکتا و خاص را بهصورت کیفى درک مىکند و مىشناسد، یعنى آن را در ارزش کیفى و در ارتباطاتش در کلیت مورد توجه و نگرش قرار مىدهد. (LXXXII)
ریکـرت اصلاً نتوانسته است ویژگى تئورى جامعهشناسى مارکسیستى را درک کند، یعنى نتوانسته است تئورىاى که جامعه را کلیتى مىداند که برمبناى خصلت پویایى شرایط هستى خود و در چهارچوب قانونمندى معینى بهطور مداوم به مراحل رشدیافتهترى نایل مىشود و همچنین پیامدهاى اسلوبى این جامعهشناسى را دریابد. ازاینرو هم او تنها دو آلترناتیف مىشناسد، یا پژوهش تاریخى “فردگرایانه” و بررسى پدیدههاى خاص و یا جامعهشناسى “عامگرا”؛ و او با توجه به شناخت درست دراینباره که “جامعهشناسى” علمى است که تنها ساختار قوانین را برمىشمرد و ارائه مىدهد، قوانینى که فقط شکـل تاریخى وقایع، ولى نه محتواى تاریخى را در بر مىگیرند و توضیح مىدهند، یعنى علمى که بىتوجه باقى مىماند نسبت به محتواى تاریخى تشکیل شده از “فردیتهاى” بیشمار (ریکرت تحت عنوان “فردیت” نه تنها افراد، بلکه همچنین وقایع پیچیده را نیز قرار مىدهد)، امکان اول، یعنى پژوهش تاریخى “فردگرایانه” و بررسى پدیدههاى خاص را انتخاب مىکند. دلیل براى برترى پژوهش تاریخى فردگرایانه نسبت به جامعهشناسى را ریکرت بهویژه در این نکته مىیابد که ابژکت مورد توجه تاریخى، یعنى انسان، موجودى است داراى خواست و هدف؛ و هدفها را برپایه “ارزششان” برمىگزیند، و ازاینرو تنها بهطور مشروط تحت استیلاى ریشه عـلّـى وابستگىها قرار دارد. این خصلت، انسان را به فردیت یکتا و تکرار ناپذیرى تبدیل مىسازد که قالب قانون را برنمىتابد و نمىتوان بدون بىتوجهى به آنچه ارزشمند و عمده در اوست، قانون را بر آن مستولى ساخت. با کمک چنین استدلالى او قادر مىشود، جامعهشناسى را بکلى بىارزش قلمداد کند. این همان پرسش قدیمى است درباره آزادى و ریشه عـلّـى آن که ریکرت باردیگر مطرح مىسازد و آن را به حساب خود بهطور متافیزیکى- ایدهآلیستى پاسخ مىدهد و حل مىکند، زیرا حل این مسئله و پاسخ به این پرسش درواقع خارج از برداشت دیالکتیکى اصلاً ممکن نیست.