کینه توزان زن ستیز، آرمیتا را، نشکُفته به خواب فرستادند!

image_pdfimage_print

سخن روز شماره ۱
۱ آبان ۱۴۰۲، ۲۳ اکتبر ۲۰۲۳

ترا انکار کردند، لطافت گلگونت را، اشک‏هاى چون خونت را،

 نگاه عاشقانه ‏ات را، زیبائى شاعرانه ‏ات را.

سقف خانه ‏هایت را کوتاه ساختند، بر دریچه ‏هاى آرزویت گِل گرفتند،

و آسمانِ خانه ‏ات هماره ابرى بود، و تو خورشید را انتظار مى کشیدى.

***

اگر مرا بر دار کردند، ترا خوار کردند، اگر لبخند را از لبانم گرفتند،

ترا هرگز لبخند نیاموختند،

اگر بال‏هاى مرا شکستند،

ترا هرگز پرنده نخواستند. (احسان طبری)

آرمیتا، غنچه ای نشده باز، سنگ دلانه پژمرده شد. مادرش آرزو داشت که روزی دخترک را شکُفته، زیبا و خوش بو به گُلستان بزرگ سالگان بفرست. مادر با چه رنج ها این جوجه را ورزش پرواز یاد داد. این بلبل تازه درآورده پَر، در یکی از نخستین پروازش در برون از لانه و دور از چشم های نگران مادر، با تیر ستم واپس گرایان به خاک افتاد و برای همیشه به خواب رفت. این بلبل نورسیده می بایست، سال های درازی هوای باغچه را با آواز دل نواز خود شاداب می کرد.

آرمیتا دلیر بود و با گستاخی نخواست به دستور نیرنگ کاران پُرگَزَند، موهای زیبای خود را زیر روسری پنهان کند. با این که تلخی‌ها و شیرینی‌های روزگار چندان نچشیده بود، روانش او را به سبزه زار آزادی می کشاند. با همه ی جوانی به داوری خود در باره ی درستی و نادرستی باور داشت و سخنان گزمگان شب پرست در باره ی “پاکی زن” برایش پشیزی ارزش نداشت.

او ماهی سیاه کوچولوی کنجکاوی بود که از بوی لجن مرداب به جان آمده بود و در رویای هم سفر شدن با نهنگ های دریا بود، ولی دریغ که هنوز به رودخانه نرسیده، مرغ ماهی خواری که در کمین ماهی سیاه های کوچولوی سرکش و بی پروای میهن نشسته است، او را به کام خود فرو برد.    

دل آرمیتا مانند هر جوان دیگری، پر از نهال های آرزوهای گُل نکرده بود و در سرش شور عشق “ناروا” داشت. آرمیتا آتشی سوزانی بود که خواست روشنی در شب شهر بیافریند، ولی به ناگهان دستی ناپاک او را به تاریکی جاودان فرو راند.

پس از آن که او به خواب جاودانه رفت، نوای رنج او و آزاری که بر او رفته است، پژواک دلپذیر ترانه بی گناهی، پاکیزگی و بی باکی او جهان را پُر کرد. و جیغ جیغ گوش خراش کلاغ های سیاه در باره ی زنان را به گوش جهانیان رساند.  

خواب رفتن آرمیتا هر چند که دل خراش است، ولی بدبختانه شگفت انگیز نیست. 

دستگاهی که مردسالار است، دختر را هم چون قناری خوش آواز در قپس خانه می خواهد، نه در پرواز آزاد، در جنگل، بر نوک سرو والا. این خدانشناسان دین دار برای رسیدن به بهشت، زندگی دختران ما را دوزخ کرده اند.

شگفتا! که ستم گران خودکامه چه شمشیری به دست شب گردان نادان و بی خرد خود داده اند که این چنین لاله سَر می بُرند و شقایق به خون می کشند. شمشیری که به دست آریوبرزن بود، برای سرزمین ایران، سینه یورش گران یونانی می درید، شمشیر این ژاژخاهای پلید بوسه ی مرگ بر گلوی دختران ما می زند.    

بی زاری از این همه ستم، راه گلو را برای دم زدن می بندد. چگونه جمهوری اسلامی توانست انسان هایی بسازد که خِرَد را در خاک و دل ها را سنگ کرده اند؟

یک انسان خردمند از درک ژرفا و پهنای این همه تاریک اندیشی ناتوان است. چگونه می توان به این آسانی برای پاسبانی از «ناموس» دختران ما، آن ها را بی جان کرد؟ باید به این گماشتگان مردم آزار گفت: “اگر جان را خدا داده است، چرا باید تو بستانی؟”

مارکس می گوید که در روند پدیدار شدن جامعه ی طبقاتی برده‌داری، «زن [و کودک] به نخستین برده در تاریخ» دگرسان شدند، پس از آن این بردگی آن ها با کمک مذهب و روحانیان همچون بخشی از فرهنگ نهادینه شد. آیینی که در زمان برده داری، در آن زن هم چون برده در دست مرد زمین دار گرفتار بود، برای رژیم هنوز پایدار است.

اگر این ناروایان بی دادگر به راستی بر این باور هستند که نگهبانی از روسری زن، برجسته تر از مرگ و زندگی مردم است، پس چرا دستگاه بهره کشی سرمایه داری جمهوری اسلامی به دنبال کمک و یاری به مردم تنگ دستی که از گرسنگی به فروش “ناموس” خود می پردازند، نمی رود؟

در جامعه ای که زبان دگراندیشان را می بُرند، کارگردان پیر را با چاقو می کُشند، چرا به خواب همیشگی فرستادن دختر بدون روسری زشت باشد؟ در کشوری که بر پشت کارگری که دست مزد پرداخت نشده خود را می خواهد، تازیانه می زنند، و جان دختر بی روسری را می ستایند، ستم نهادینه می شود. نبرد برای دست مزد پرداخت نشده کارگران، نبرد برای حق دختران و زنان بی روسری، از نبرد علیه نظام سرمایه داری و روبنای واپس گرای اسلامی آن جدا نیست.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *