«چه مبارك است اين غم كه تو در دلم نهادي» (ه ا سايه) نگرشيِ ديالكتيكي (١)

image_pdfimage_print

مقاله شماره: ١٣٩٥ / 23 (23 خرداد)

واژه راهنما: تئوریک

 

يك اطلاع: به دنبال حمله سيبري به توده اي ها در چند ماه پيش كه هنوز نيز هر ده دقيقه انجام مي شود، تنها نگارش توده اي ها بدون خط فاصل ميان ”توده اي“ و ”ها“ عمل مي كند: tudehiha توده اي ها.  در صورت لزوم بايد در آدرس هاي الكترونيكي مقاله هاي گذشته خط فاصل (–) (tudeh-iha) خذف شود تا دسترسي به مقاله ممكن گردد!

 

 

چه مبارك است اين غم كه تو در دلم نهادي

به غمت كه هرگز، اين غم ندهم به هيچ شادي …

[مقدمه: در شعر دو رابطه متفاوت، هم زمان و به هم تنيده حضور دارند. رابطه ميان «تو» و من و همچنين ميان «غم» و «شادي». رابطه ميان «تو» و من را مي توان با كمي اغماض رابطه ميان ”فرد و جمع“ ارزيابي كرد. ساختار و مضمون رابطه ميان «تو» و من، و همچنين ميان «غم» شادي» مشابه هستند. لذا مي توان از نظر محتوايي جايگزين يكديگر گردند.

جفت متضاد، «غم» و «شادي» در انتزاعي متافيزيكي و نه «خيال منطبق با واقعيت» (ا ط) مطرح مي شود. «غم» (و هم چنين «تو»)، مطلق گرانه و محتوم، سيطره مقدس گونه خود را برقرار ساخته. متضادها به وحدت نمي رسند: «هرگز، اين غم ندهم به شادي»! ”نو“يي زايده نمي شود.]

 

ز تو دارم اين غمِ خوش، به جهان، از اين چه خوشتر

تو چه دادي ام كه گويم، كه از آن به ام ندادي

[رابطه با «تو» نيز در سطح رابطه مطلق گرانه برقرار است. بده و بستان ميان «تو» و من، ميان ”فرد و جمع“ همان قدر حاكم نيست كه ميان «غم» و «شادي» حاكم نيست.

سرنوشت محتوم را رضايت مندانه پذيرا هستم، «غمِ» مقدس گونه، قله خواست و اميال!

انديشه در جا مي زند. حركتي مشاهده نمي شود. دورنمايي ترسيم نمي گرد.]

 

چه خيال مي توان بست و كدام خواب نوشين

به از اين درِ تماشا كه به روي من گشادي

[رضايت مندي مطلق گرا: «درِ تماشا» كه «تو» به رويم گشادي، «غم»ي كه ارزاني كردي، پاسخگوي همه نيازها و آرزو هاست.]

 

تويي آن كه خيزد از وي همه خرمي و سبزي

نظرِ كدام سروي؟ نفسِ كدام بادي؟

همه بوي آرزويي، مگر از گل بهشتي،

همه رنگي و نگاري، مگر از بهار زادي؟

[«تو»، همانند «غم»ي كه جانشين «شادي» كردي، «خرمي و سبزي» را ارزاني مي داري. … چگونه؟ پاسخي نمي يابد. انديشه به وحدتِ ماترياليستي ميان «تو» و من (”فرد و جمع“) و «غم» و «شادي» دست نمي يابد. زايش بدون وحدت دو قطب متضاد، زايشي متافيزيكي و ايده آليستي از كار در مي آيد: «تويي آن كه خيزد از وي همه خرمي و سبزي».

انديشه در عين حال، با بغرنجي روبروست. با راه حلِ مكانيكي و ذهن گرا، با جابجايي «غم» و «شادي» به زعم خود معضل را مي گشايد.

چگونگيِ وحدت ماترياليستيِ هر دو جفت متضاد، تا طرح پرسش، ارتقا مي يابد: «ريشه ات كجاست؟ نماينده كيستي؟»، اما به پاسخ ماترياليست- ديالكتيكي در نبرد طبقاتي دست نمي يابد. لذا وحدتي مكانيكي، مطلق گرا، ايده آليستي و عرفاني به سود «تو» و «غم» حاكم است و به آن قناعت مي شود.

انديشه در جا مي زند. حركت و دورنمايي ترسيم نمي شود. گويا نجاتي ممكن نيست و بايد تسليم بود. پايان تاريخ!]

 

ز كدام ره رسيدي، ز كدام در گذشتي

كه نديده ديده، ناگه به درون دل فتادي

[رهِ مبهم، گذرگاهِ نشناخته، مضمونِ درك نشده …، اما دلِ مُسّخر!: «به درون دل فتادي».

نظريه شناختِ در سطح احساسي از حرك بازمانده، انديشه ي شناسنده را به دوران افسانه اي و عرفاني منتقل مي كند]

 

به سر بلندت اي سرو كه در شبِ زمين كن

نفسِ سپيده داند كه چه راست ايستادي

[گريز به «سرِ بلند … سرو»، گريزي ماترياليستي، شكوهمند و زيباست كه در استعاره ي استه تيك «نفسِ سپيده داند كه چه راست ايستادي»، به اوج هم نوايي مضمون واژه ها فرامي رويد و نشان مي دهد كه شكوهمندي واقعيتِ عينيِ وجودِ نبرد طبقاتي را هيچ «شب زده»گي (٢) هم نمي تواند بپوشاند. روشني ي «سپيدهِ» هر صبح، دليل قامت راست اوست.

اين گريزِ «انديشه [ي] بكر … و تخيل جذاب» (ا ط) اما در عين حال كماكان در بند دست نيافتن به وحدتِ ماترياليستي دو متضاد در هر دو جفت گرفتار مي ماند. به سطح شناخت ماترياليسم ديالكتيكي ارتفا نمي يابد. از اين رو، براي انديشه ايده آليستي- عرفاني، گريز، گريزي از روي ناچاري است كه نمي خواهد بي محابا چشم بر واقعيت نبرد نو و كهن بسته باشد.

نبرد ميان انديشه ايده آليستيِ ذهن گرا، كه به وحدت مكانيكي «غم» و «شادي» پناه مي برد و انديشه ايده آليستي عين گرا، كه واقعيت را براي مستدل ساختن برداشت عرفاني به كمك مي گيرد، در اين مصرح به آساني قابل شناخت است. – انديشه هگل نيز در همين نقطه از حركت بازماند و نتوانست ديالكتيك كشف كرده را بر روي پاي واقعيت ماترياليستي قرار دهد. گام تاريخي اي كه توسط بانيان سوسياليسم علمي، ماركس و انگلس برداشته شد!]

 

به كرانه هاي معني نرسد سخن، چه گويم

كه نهفته با دل سايه، چه در ميان نهادي

***

 

شعر، توصيفي از احساس ”غم“ي است كه رابطه آن با واقعيت ماترياليستي برقرار نمي شود و علت علّي پديدار شدن ش مسكوت مي ماند. و اين، پاشنه آشيل شعر است. انديشه خود را از نبرد طبقاتي در جامعه جدا ساخته. پيامد آن «پرندهِ بال شكسته» (٣) است كه «به كرانه هاي معني نرسد سخن»!

شكل و مضمون در انديشه و زبان شعر در هر دو متضاد به سطح ماترياليستي فرانمي رويد، رابطه با واقعيت هستي و نبرد طبقاتي در جامعه برقرار نمي شود.

 

«تو» و من، و «غم» و «شادي» در شعر به وحدت نمي رسند

رابطه ي ديالكتيكي، به مثابه رابطه ميان دو متضاد، ميان ”فرد و جمع“، و يا ميان «غم» و «شادي»، و مضمون اجتماعي ناگفته ي آن ها در شعر، يعني پيامد ”شكست“ و ”پيروزي“ در مبارزه اجتماعي، جايي در «جوهر سخنِ» (احسان طبري) ندارد. بدل شدن مكانيكي دو متضاد به يكديگر، جايگزينِ برقراريِ رابطه ي مضموني ميان آن هاست. اين، بدل شدني صوري و مكانيكي است: «غم ندهم به هيچ شادي …».

 

”تاريخ“ براي انديشه ي در شعر، پايان يافته

ارتباط انتزاعي و نه واقعي، متافيزيكي و نه ماترياليستي ميان «تو» و من، ميان «غم» و «شادي» تنها در وضع ايستا و مطلق گرانه و ”ابدي“ طرح مي شود. نگرش به «غم» و «شادي» (و همچنين به فرد و جمع“)، نگرش به اين سو و آن سو است. «اين» يا «آن»، اينجا «غم»، آنجا «شادي»! انسان در خلاي موجود در انديشه ي شعر، تنها و ميان «غم» و «شادي» و «تو» و من سرگردان مي ماند.

بده و بستان ميان دو متضاد، كه در عملكرد مبارزه جويانه ي اجتماعيِ سوبژكتِ تاريخي، يعني نزد انسان تاريخي تظاهر مي كند، در انديشه شعر جايي ندارد. روند حركت و شدن در انديشه ي شعر جايي نمي يابد. لذا انديشه، سرشتِ ديالكتيكي دارا نيست.

سكون و قناعتِ انديشه تنها به تصوير مطلق گرانه صفت ها و ويژگي هايِ «تو» و «غم»، كه به مثابه ي ”واقعيتِ“ دردناكِ بودگيِ مطلق گرانه ي لحظه تصوير و در نتيجه ابدي مي شود، راهِ حلِ تضاد ميان آن دو را نمي گشايد. پل رابط براي درك وحدت ميان آن دو را برقرار نمي سازد كه از آن، ”هويت“ جديد زاييده مي شود. لذا تضاد ”حل“ نمي شود، انديشه غيرديالكتيكي نازا باقي مي ماند. ”نو“ي به بار نمي نشيند. نقش شخصيتِ فرد در سرشت جمع وارد نمي شود. مضمون يك پارچگي ميان هستي فرد و جمع برقرار نمي گردد.

پيامد، آن است كه ياس و نوميدي بر انديشه ي شعر آن چنان مستولي است كه محتمل نمي داند كه حتي بتواند در طول زمان به «كرانه هاي معني» دست يابد.

تسليم به سرنوشت!

فضايي براي مبارزه باز نمي شود!

”تاريخ“ براي انديشه ي در شعر، پايان يافته است (٤).

***

 

انديشه در شعرِ ”چه مبارك است اين غم“ كه ه. ا. سايه در سال هاي اخير خلق كرده است، به قول احسان طبري از گشت و گدار خود با دست خالي باز مي گردد. وحدت ميان ”فرد“ و ”جمع“، ميان «غم» و «شادي» ايجاد نمي شود و در نتيجه، هويت «غم» شناخته و دركِ آن، آن هنگام نيز ممكن نمي گردد كه «تو»، به «ناگه» و لذا درك نشده، جاي «غم» را در انديشه ي شعر از اين طريق تسخير مي كند كه به مثابه ي پديده اي مبهمِ، مقدّرِ، سحرآميز، قادر و قاهر، لذا خدايي گونه، پا به عرصه مي گذارد و سلطه ي مقدس گونه ي خود را برقرار مي سازد.

اين «تو» با «مهر» در شعر سياوش كسرائي با عنوان ”باور نمي كند دل من مرگ خويش را“، و «معشوق» در شعر زندان احسان طبري كه «چون نوازنده پير، مي نوازد … زخمه هستي بر چنگ»، فاصله مضموني و محتوايي دارد (٥).

 

نازايي انديشه، ناشي از جدايي آن از واقعيت نبرد طبقاتي در جامعه است كه در آن، «غم» و «شادي» به مثابه فراز و فرود مبارزه ي «تو» و ”جمع“، در روندي سخت و دردناك به وحدت مي رسد و پديده نو، ”هويت“ نو را مي آفريند.

در انديشه ي شعر، «تو»، پديده اي متافيزيكي است! داراي مضمون ماترياليستي نيست. از اين رو نيز عنصر ”نو“ در آن، انديشه ي آبستن تغيير و انديشه ي ابژكت- انسانِ تاريخي براي تغيير شرايط حاكم از كار در نمي آيد و دست خالي مي ماند (٦).

احسان طبري دستِ پرِ انديشه مبارزه جويانه را كه از گشت و گدار خود باز مي گردد، در ”با پچپچه پاييز“ (بخش نه) با ظرافت استه تيك و انقلابي ي زيرين تصوير مي كند:

«ناگهان مردي غريب، دراز گيسو، شفق موي، خنده مرواريد، سوار بر سمندي بال دار در مي رسد، و نعره مي كشد:

اي مستان غرور و شهوت! من در دكانچه نزول خواري شما نخواهم نشست. اين سفره پولك ها و عروسك ها را به باد دهيد! با دلي مالامال از آتش و خون آمده ام. پيامي سهمناك دارم، تا همه ابعاد واژگون شوند. همه خوار شدگان بالا بيافرازند. من رياضيات خِرد و شاقول تجربه را جانشين عزايم خواني عتيق خواهم ساخت. بر بساط گسترده مي تازم، تا شما را به خود آورم. مرا رسول نابودي نشمريد كه در وجودم ستاره هاي عشق و دلبستگي، گوهر سازندگي و همبستگي است. من انقلابم! سنگلاخي خارآگين در آستان مرغزار كبود. …».

در شعر زندانش با عنوان ”فرسايش در خزان“، احسان طبري به مثابه يك ديالكتيسين مبارزه جو، همين مضمون «تو» را در «شب زده»ترين دوران زندگي اش بدين گونه تصوير و مبارزان را «به سياست هاي جسارت آميز، خرق عادت، قطع، قهرماني و جان بازي هاي شگرف» (٧) فرا مي خواند و اميد به پيروزي نهايي را «به درون دل» و مغز منتقل مي كند:

«تو آمدي، نه از فراز، كه از فرود، از زمين، نه آسمان، نه زان منظري كه قرن ها چشم گشاده بوديم به انتظار، آمدي، عاشقانه آمدي، بر لبانت زمزمه دردهامان جاري بود، در دستانت مرهم زخم كهنهء ساليان، فرياد برآوردي: ”آسمان را به آيش رها كنيد! زمين را به موران وامگذاريد! اي باد بدستان! طوفان در دستتان خانه دارد، زمين بر دو عمودتان استوار است، خورشيد از نگاهتان مي زايد، ابرهاي تيره را در سينه هاتان محبوس مكنيد، شهد شيرين زمان به كامتان است“.»

«تو»، نزد احسان طبري، انسان انقلابي است كه براي «واژگون كردن همه ابعاد» به صحنه مي آيد تا «همه خوار شدگان بالا بيافرازند». «تو»ي طبري «طوفان در دست» دارد …

***

 

فرصت طلبي- محافظه كاري

بر پايه اين ضعف در منطق حاكم بر شعر است كه يكي از فرازهاي قوي در آن، استعاره ي ماترياليستي و مغرورانه كه در آن واقعيت عينيِ «بلند»ي «سرو»، به مثابه عينيتِ انكارناپذير مورد تاكيد قرار داده مي شود، تاكيدي مبارزه جويانه از كار در نمي آيد. تاكيد بر انتظار است. فرصت طلبانه و محافظه كارانه است. بايد انتظار «نفسِ سپيده» را كشيد، تا واقعيت به اثبات برسد و بر كرسي بنشيند (لنين آن را در كوپه قطار به انتظار رسيدن قطار به ايستگاه سوسياليسم مي نامد!).

 

تضاد ميان مضمون ماترياليستي فراز در استعاره ي شكوهمند «به سر بلندت اي سرو كه در شبِ زمين كن، نفسِ سپيده داند كه چه راست ايستادي» و انديشه ي محتوايي آن كه «غم» و «شادي» را مكانيكي و ذهن گرانه و بدون رابطه دروني و مضموني به يكديگر بدل مي سازد، چشم گير است.

 

راه حل مكانيكي و درك نشده

«تو»، فقط نقش ابزار كمكي براي ايجاد وحدت صوري و نه مضموني ميان «غم» و «شادي» به عهده دارد و ايفا مي كند. لذا تنها با شيوه ي سحرآميزي وحدت را ايجاد مي سازد: «تويي آن كه خيزد از وي همه خرمي و سبزي …»!

در انديشه ي شعر، اين يك حكم غير مستدل، يك تز اثبات نشده و غيرقابل اثبات، و لذا غيرعلمي، تعبدي است! پيامدِ قانونمندِ ايجاد نشدن رابطه و پل ماترياليستي با واقعيت نبرد طبقاتي در جامعه است!

به سخني ديگر، «تو»، كه تنها نام و عنوان و خطابِ صوري ي جايگزين براي وحدت مبارزه جويانه (”فرد و جمع“) ميان «غم» و «شادي» است كه براي آن مضموني در انديشه ي شعر تعريف نشده است، به «ناگه»، به سخني ديگر، بدون ارايه علتي قابل شناخت، يا به بياني ديگر، درك نشده، به مثابه ي ”وحدت“ي عرفاني، براي وحدت واقعي- ماترياليستي- مبارزه جويانه كه در انديشه ي شعر جايي نيافته، ميان دو قطب متضاد «غم» و «شادي» ظاهر مي شود. وحدت مكانيكي را انديشه ي شعر از اين طريق گويا به ثمر مي رساند، كه همه «خرمي و سبزي» را به او، به «تو»، نسبت مي دهد. ارزاني اي غيرمستدل، غيرمنطقي، اراده گرايانه، ذهني، سحرآميز.

اين يك ”حل“ مكانيكي و غيرقابل درك است. رشته علت علّي چنين ”وحدتي“ در انديشه ي شعر همان قدر طرح نمي شود و قابل شناخت نيست كه رشته علّي ”حل“ صوري اين ”وحدت“ هم در هر دو متضاد ناشناخته باقي مي ماند.

 

«كرانه هاي معني» غيرقابل درك

شعر بدون انعكاس مضمونِ داد و ستد دروني دو متضادِ «غم» و «شادي» با يكديگر و بدون بازتاب سوخت و ساز بيروني آن ها با محيط پيرامون (طبيعت- جامعه)، عنصرِ سوم، يعني «تو» را به مثابه ”وحدت“ آن دو و بيان ”هويت“ جديد و بالبداهه ي آن دو وارد صحنه مي كند كه «غم» و هم «خرمي و سبزي» را به مثابه «شادي»، ارزاني مي دارد. در اينجا نيز رشته علت علّي و صوري براي ”وحدتِ“ دو متضاد همان قدر ناشناخته باقي مي ماند كه  ”هويت“ جديد زاييده شده: «خرمي و سبزي»، تعريف نمي شود، ناشناخته باقي مي ماند. انديشه ي شعر، به اين امر اذعان دارد: «به كرانه هاي معني نرسد سخن …»!

***

 

در اين شعر، مضمونِ وحدتِ خداي گونه اي با توانايي ي برجسته ي هنرمندانه- شاعرانه تصوير شده است. اين توانايي در استعاره هاي شكوهمند اين تصوير بازتاب مي يابد كه دو متضادِ ”خوب“ و ”بد“ را تشكيل مي دهد و در طول تاريخِ چند هزارساله ي انديشه فلسفه ي ذهن گرا، اينجا در برابر هم، آنجا با تكيه ي مطلق گرايانه به يكي از آن ها و يا در جايي ديگر در وحدت مكانيكي و غيرقابل توضيح، زيرا درك نشدهِ آن ها، توسط فيلسوف هاي ايده آليست طرح شده است!

نبود حلقه مبارزاتي (پراتيك) براي ايجاد پل و برقراريِ رابطه ي مضموني ميان «غم» و «شادي» به مثابه استعاره اي براي تصوير «شكست» و «پيروزي» در نبرد طبقاتي، كمبود اصلي انديشه ي شعر است. پيامد اين كمبود، سلطه ي روح افسردگي و «عزايم خواني» بر «جوهر سخن» آن است.

***

 

«جوهر سخن» چيست؟  احسان طبري «جوهر سخن» را در ”از ديدارِ خويشتن“، «شيرهء خاص انديشيدن» مي نامد (٧). او در ص ٣٨٢ در نوشته هاي فلسفي …، در ارتباط با «كالبد شكافي شعر» از «مقولات گوناگوني» سخن مي راند كه مي توان براي ارايه تعريف از شعر طرح كرد. او همانجا در بند ٣) تعريف خود را از مضمون شعر چنين ارايه مي دهد:

«مضمون يعني انديشه هاي بكر و ژرف و تخيل جذاب و غريب و دل انگيز كه به اصطلاح ”غيراسطوره اي“ است، يعني خيال منطبق با واقعيت است. …» (٨).

در همين مبحثِ «سخني دربارهء شعر» و در همان صفحه ٣٨٢، طبري چنين ادامه مي دهد:

«هنر و از آن جمله شعر، شكلي است از ”دريافت واقعيت“. لذا آن را مي توان به سه جزء زيرين نيز تقسيم كرد:

١- بازتاب واقعيت خارجي در اثر هنري؛

٢- پرداخت و توصيف واقعيت؛

٣- بازسازي و بازآفريني واقعيت از سوي هنرمند كه بر اساس جهان بيني و عواطف و مشخصات فردي وي انجام گيرد. …».

مي توان مضمونِ بيانِ «شيرهء خاص انديشيدن» را در تعريف طبري، همان «دريافت واقعيت» و «بازسازي و بازآفريني واقعيت» در هنر و شعر دانست و آن را محك ارزيابي علمي از پديده هاي هنري قرار داد.

 

١- بررسي حاضر به معناي ارزيابي از كليه آثار «شاعر بزرگ ايران»، آقاي هوشنگ ابتهاج (ه ا سايه) و يا حتي شخصيت يكتايِ تاريخي او نيست!

٢- واژه تركيبي «شب زده» را احسان طبري در اثرش با عنوان ”دربارهء انسان و جامعهء انساني“ (ص ٩٥) و در افشاي «سفسطه گران» كه «شناخت علمي تاريخ را محال مي دانند» به كار برده است. او آن ها را با لحني استهزار آميز متهم به آن مي كند كه آينده را نشناختي، همانند «بياباني شب زده»، مي پندارند و مي خواهند القا كنند. در آنجا آمده: به نظر آن ها، «گذشته چراغ هايي است كه از دور سوسو مي زند و آينده بياباني است شب زده.»

احسان طبري همين واژه تركيبي را در شعر ”وعدهء ديدار“  – يكي از شعرهايي كه او در زندان حاكميت اوباشانه نظام سرمايه داري در جمهوري اسلامي سروده است –   نيز به كار برده. در اين شعر كه عليه دشمن طبقاتي و خطاب به آن ها سروده شده است و نشان مبارزه جويي و خوشبيني تاريخي او به مثابه نيروي نو در نبرد عليه نيروي كهن و ارتجاعي است، با غرور مبتني بر شناختِ آگاهانهِ سرانجامِ نبرد نو عليه كهن فرياد مي زند: «اي آنكه در برابر چشمانم بستر پولادين نهادي، اي آنكه آسمان ذهنم را بي ستاره مي خواهي، … من هر شب با خيش نگاهم، زمين آسمان شب زده را شخم مي زنم، تا بشكفد گُل اختران، نورشان را با چشم هايم مي بويم.» آري! «من هر شب در آسمان، وعدهء ديدار دارم با ستارگان»!  (به نقل از ”حماسهء نبرد انسان، ديالكتيك شعرهاي زندانِ احسان طبري“ (http://www.tudeh-iha.com/lang/fa/archives/2291)

واژه «شب زده» در لغت نامه دهخدا ذكر نشده است و لذا مي توان زنده ياد احسان طبري را خالق اين واژه دانست.

٣- نگاه شود به ”باور كنم كه دل، روزي نمي تپد؟“، رفيق سيامك، مقاله شماره ١٧ خرداد ٩٥، http://www.tudehiha.com/lang/fa/archives/2757

٤- و بدين ترتيب، ريشه انكار عضويت در حزب توده ايران در كتاب خاطرات «پرنيان انديش»گونه قابل شناخت مي گردد!

٥- نگاه شود به كتاب ”ديالكتيك اشعار زندان احسان طبري“ به صورت پ د اف در www.tudehia.com و يا كتاب اخيراً انتشار يافته isbn 978.91.88005.20.5.

٦- اين بخش از انديشه ي در شعر، ناخواسته، وضعي را قابل شناخت مي سازد، كه در جنبش توده اي نيز با آن روبرو هستيم. وضعي كه ناشي از درك نشدن رابطه با مبارزان توده اي و به ويژه هنرمندان از قبيل سياوش كسرائي است توسط مسئولان حزبي. نگاه شود به مقاله ”مبارزه ایدئولوژیک بخش جدایی ناپذیرِ مبارزه طبقاتی“ شماره ١٨ خرداد ٩٥ در توده اي ها http://www.tudehiha.com/lang/fa/archives/2761.

٧- احسان طبري، ”يادداشت هايي درباره نبرد نو و كهن“، نوشته هاي فلسفي و اجتماعي، جلد اول، چاپ سوم، ص ٣٠

٨- تكيه از ف ع. از زيباييِ استه تيك استعاره هايي كه بر دو بال ذهن و عين – به گفته طبري «خيال منطبق با واقعيت» –  در شعرهاي زندان طبري در پروازند، بسيار لذت برده ام. اين تركيب ها با عنوان ”موزائيك ها“ از شعرهاي زندان او استخراج و در پايان كتاب ”ديالكتيك اشعار زندان طبري“ به چاپ رسيد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *