مقاله شماره ١٣٨٧/۴۵ بخش نخست
فهرست
پیشدرآمد – چنین نبودم، که نمودم
مواضع تئوریک- فلسفى
١- نظرات بانیان سوسیالیسم علمى درک نشدهاند
٢- بىبندوبارى علمى
٣- شیوه توصیفی نارساست
۴– وظیفه انقلاب – وظیفه تغییرات تدریجی
۵- رفرم و انقلاب
۶- «دولت مدرن و شبهمدرن»
٧- گذار تئورى شناخت از مرحله ایدهآلیستى به مرحله ماتریالیست دیالکتیکى
٨- تاریخ گذشته همه جوامع، تاریخ نبرد طبقاتى است
٩- ارزیابى ارایه شده، الگوى به عاریه گرفته شده است
کتاب چه مىگوید، چه هدفى را دنبال مىکند،
چه پیشنهاد و آلترناتیوى را مطرح مىسازد؟
١٠- انباشت اولیه سرمایه
١١- ایران، جامعهاى طبقاتى
ب- نظرى به “انباشت بدوى” سرمایه در ایران –
١٢- فابریک پرولتر سازى
١٣- فابریک سرمایهدارسازى
١۴- پوشش عرفانی- رازگونه
١۵- ساختار عشیرهاى
١۶- سرمایه تجارى ایران و نقش آن
١٧- خلـعیـد انقـلابـى
١٨- متحد طبیعى سیاست نئولیبرال امپریالیستى
١٩- گشتــل، «اعتباریات» به عاریه گرفته شده
٢٠- اندیشه پسامدرنیستى
٢١- “داروینیسم اجتماعى”
٢٢- «پلورالیسم و تکثرگرایی»
٢٣- «دولت الکترونیکی و یا شفاف سازی دولت»
٢۴- مشکل بیکارى و بحران ساختارى
٢۵- نئولیبرالیسم، ایدئولوژى سرمایهدارى دوران افول
٢۶- نئولیبرالیسم، تنها یک نسخه اقتصادى نیست!
چگونه نئولیبرالیسم هژمونى ایدئولوژیک- فرهنگى خود را پابرجا نگه مىدارد؟
٢٧- آگـاهـى اجتمـاعـى
٢٨- اهـرمهـاى تحمیل ایدئولوژى حاکم
٢٩- اهرمها کدامند و چگونه موثرند؟
صنعت فرهنگسازى در خدمت شکلبخشیدن به وضع روحى انسان
٣٠- چهره فاشیستى افشا مىشود
٣١- پروژه دیگر
٣٢- برنامه “اقتصادملى”، آینه مشخص شرایط اقتصادى- اجتماعى هر کشور
٣٣- یک- بخش دولتى- ملى- دموکراتیک اقتصاد
٣۴- دو- بخش خصوصی اقتصاد
٣٣- سه- شرایط سیاسی حاکم
منابع
بخش نخست
دولت مدرن – دولت شبه مدرن
بختکى مرموز و ناشناختنى ؟
مقدمه براى انتشار رساله
رساله زیر در تابستان ١٣٨۶ بهرشته تحریر درآمد. انتشار آن تا کنون ممکن نشد. در این بین دو واقعه شایان ذکر به وقوع پیوسته است. یکى صدور حکم حکومتى آیتالله خامنهاى درباره نقض غیرقانونى اصل ۴۴ قانون اساسى جمهورى اسلامى ایران و دیگر ورشکستگى و فروپاشى ایدئولوژیک و سیاسى نسخه نولیبرال خصوص و آزادسازى اقتصادى در خدمت سرمایه مالى امپریالیستى در سال ٢٠٠٨.
در بازخوانى رساله، اشاراتى به دو نکته فوق به عمل آمده است، بدون آنکه مطلب با توجه به دو واقعه فوق بازنویسى شود. ازجمله در رساله به نقش سرمایه تجارى بزرگ در ایران توجه خاصى به عمل آمده است. اکنون اما با صدور حکم حکومتى پیش گفته، باید توافق کلیه قشرهاى سرمایهدارى حاکم بر ایران را بر سر اجراى نسخه نولیبرال امپریالیستى برجسته ساخت، که نشان یک دست شدن حاکمیت در این زمینه مىباشد.
انتشار رساله کنونى با توجه به نفوذ نظریه خصوصى و آزادسازى اقتصادى حتى در بین نیروهاى “چپ” در ایران، با این امید انجام مىشود، تا شاید کمکى باشد به روشنگرى در اطراف نسخه امپریالیستى و شرکتى باشد در بحثهاى مطرح در ایران و خارج از کشور.
از نمونه این بحثها نظریاتى است که در “آرایش طبقاتى در حاکمیت و وظیفه روز نیروهاى چپ” که در تارنگاشت “راه توده” و به مثابه موضع “اجلاس شوراى سردبیرى” آن در ژانویه ٢٠٠٩ انتشار یافته است. براى آشنا شدن به این نظریات و مواضع “تودهاىها” در برابر آن به مقالات http://www.tudehiha.com/?p=726&lang=fa و http://www.tudeh-iha.com/?p=729&lang=fa و http://www.tudeh-iha.com/?p=746&lang=fa وhttp://www.tudeh-iha.com/?p=750&lang=fa مراجعه شود.
اهمیت برخورد به این نظریات از دو دیدگاه پراهمیت است. یکى تغییر کیفى ایجاد شده در ایران پس از ابلاغیه حکم حکومتى پیش گفته. این تغییر کیفى در ارتباط است با مضمون برباد دادن بخش دولتى اقتصاد. سرمایه و ثروت ملىاى که زیربناى حفظ استقلال اقتصادى ایران را تشکیل مىدهد. دیگرى پیامد ناشى از اجراى نسخه نولیبرال آزادسازى اقتصادى. این نسخه امپریالیستى خواستار انطباق قوانین ملى با برنامه دیکته شده توسط سازمانهاى مالى و تجارى امپریالیستى به سود جریان آزاد سرمایه مالى امپریالیستى در کشورهاى جهان و همچنین نابودى دستاوردهاى اجتماعى طبقه کارگر کشورهاى مجرى این نسخه امپریالیستى مىباشد. اجراى این نسخه امپریالیستى، که بیش از تنها یک برنامه اقتصادى مىباشد (در رساله به این نکته پرداخته شده است)، شرایط برقرارى سلطه استعمار نولیبرالى امپریالیسم جهانى را بر ایران ایجاد خواهد ساخت. مضمون ضدملى این حکم حکومتى از نابود ساختن زمینه عینى استقلال اقتصادى و به تبع آن استقلال سیاسى کشور نتیجه مىشود.
به علل تکنیکى، رساله در هفت بخش منتشر مىشود. زیرنویس ۴٣ در ارتباط است با نظریاتى که در روزنامه شرق در اسفند ١٣٨۴ درباره نظریان فردریش نیچه مطرح شده است. نگارنده مقاله مىکوشد بین نظریات نیچه و وضع حاکم فرهنگى در ایران رابطه برقرار سازد. به این منظور از شاهنامه فردوسى کمک مىگیرد. براى نشان دادن نادرستى این تشابهسازى، بخشهایى از اثر زندهیاد ف. م. جوانشیر “حماسه داد”، در زیرنویس نقل مىشود. جوانشیر در این بخش به توضیح اندیشه فلسفى نزد فردوسى مىپردازد. این نظریات داراى کوچکترین رابطه عقلایى با نظریات نیچه نمىباشند و نشان مىدهند که نویسنده مقاله در روزنامه شرق در این باره به خطا مىرود. به خاطر استقلال موضوع و همچنین اهمیت برداشت جوانشیر برپایه ماتریالیسم تاریخى از شاهنامه فردوسى در “حماسه داد”، این زیرنویس تحت عنوان “حماسه داد”، ارزیابى ماتریالیست تاریخى از شاهنامه فردوسى، به صورت مستقل در “تودهاىها” انتشار مىیابد.
پیشدرآمد
چنین نبودم، که نمودم.
کتابى تحت عنوان “هگل یا مارکس” (١) در ١۴۵ صفحه پیش روست که بر روى جلد آن عکس شناختهشدهاى از صورت مارکس و در زیر آن و بهطور معکوس، عکسى مهجور از هگل به چاپ رسیده است؛ انگار کارت بازى!
دستخطى، احتمالاً از مارکس، زمینه عکس روى جلد کتاب را تشکیل مىدهد.
در پشت جلد کتاب و در ارتباط با توضیح مضمون کتاب درباره انتقاد «بسیار جدى به جامعه روشنفکرى ما، که بیش از حکومتگران مورد حمله و انتقادات بسیار جدى قرار مىگیرد» نیز نظریات مارکس، گویا بهمنظور برجسته ساختن و به نمایش گذاشتن اصولیت و بنیادگرایانه بودن مواضع انتقادى کتاب، به کمک گرفته مىشود: «انتقادات این کتاب به جریان روشنفکرى ایران بىشباهت به نقدى نیست، که مارکس به هگل مىکند.»
در مورد انتقاد درک نشده مارکس به هگل، که در پشت جلد کتاب به چاپ رسیده است، دیرتر توضیح داده خواهد شد. هدف از برشمردن کم و بیش طولانى و یا حتى خسته کننده ظاهر کتاب در پیشدرآمد، برجسته ساختن این نکته است، که کوشش براى عاریه و قرض گرفتن سمبلهاى شناخته شده از جنبش کارگرى انقلابى براى نظریهپردازان و هواداران “مکتب فرانکفورت” (نگاه شود به مقاله http://www.tudeh-iha.com/?p=651&lang=fa و http://www.tudeh-iha.com/?p=659&lang=fa – در متن با م ف مشخص شده است)، که محتواى کتاب بر شالوده تئوریک نظریات آن قرار دارد، نمونهوار است.
مکتب فرانکفورت، که در دهههاى ٢٠ و ٣٠ قرن بیستم تاریخ اروپائى در اروپا و آمریکا پدید آمد، کوششى را تشکیل مىدهد براى ایجاد جریان نظرى جانشین و آلترناتیو در کنار و علیه مارکسیسم. هدف آن توضیح و تثبیت مواضع و نظریات رفرمیستى در جنبش انقلابى کارگرى است، که قله آنها را نظریات “مارکسیسم اروپائى” تشکیل مىدهد.
کارپایه تئوریک این مکتب را “تئورى انتقادى” تشکیل مىدهد، که گویا انتقادى بنیادى و همهجانبه و همهگیر است، «شورش و طغیان مطلق علیه وضع موجود» (٢) و همه پدیدهها را مورد پرسش انتقادى قرار مىدهد.
اسلوب شناخت و یا تئورى شناخت آن را “دیالکتیک نفى” تشکیل مىدهد، که از طریق برشمردن ویژگىها و آنچه که پدیده مورد بررسى دارا نیست، حاصل مىشود. “دیالکتیک نفى” مدعى آن است، که یک تئورى عام شناخت است. «نکته مثبت در “دیالکتیک نفى”، آن چیز “دیگر” است. آنچه که غیرقابل درک است، یعنى انتزاع عام سحرآمیز از خاص و انعکاس غیرقابل درک آن؛ “دیالکتیک نفى” به اتوپیا و تخیل و تئولوژى نفى مىانجامد» (م ف) براى نمونه، کتاب مىکوشد اثبات ضرورت اجرای نسخه نئولیبرالیستی خصوصى و آزادسازی اقتصادى را از این طریق به اثبات برساند که برقرارى حاکمیت سرمایهدارى در ایران را شرط «توسعه» کشور بنمایاند. به این منظور مىخواهد تز «دولت شبهمدرن [که] ماهیتاً ضد توسعه است» (ص ١١٢) را به اصطلاح به اثبات برساند.
لوسین گولدمان Lucien Goldmann مکتب فرانکفورت را «مارکسیسم غربى» مىنامد، … “تئورى انتقادى” در مرز اندیشه مارکسیستى و مارکسولوژى قرار دارد، «که بر حسب شرایط، یکبار تفسیر و معناى ویژه خود را از مارکسیسم ارائه مىدهد و بار دیگر به انتقاد از آن مىپردازد. مىتواند همزمان به نظریات ضدمارکسیستهاى بىچون وچرا و یا مارکسیستهاى رفرمیست و مارکسیستهاى ماوراى انقلابى استناد کند. مکتب فرانکفورت بر مبناى ناهمگرایى Divergenz شخصیتها و خصلتهاى نظریهپردازان خود یک موضع مشترک ایجاد مىکند، که همانا “دیالکتیک نفى” است. … (م ف)
این نظریات و مواضع سیاسى ناشى از آن به کارمایه نظرى- تئوریک سوسیال دمکراسى راست در اروپا و آمریکا تبدیل شد. اگرچه تشت رسوائى و بىاعتبار شدن این نظریات در شرایط حاکم سرمایهدارى نئولیبرالى در کشورهاى متروپل غربى مدتهاست بهصدا درآمده است، اما ظاهراً تصور رایجى است، که گویا مىتوان در شرایط سرکوب جنبش انقلابى کارگرى در کشورهاى پیرامونى، نظریات انحرافى و از نظر فلسفى- تئوریک انحطاطى مکتب فرانکفورت را به روشنفکران این کشورها القا کرد و از این طریق راه دسترسى آنان را به سوسیالیسم علمى مسدود ساخت. ظاهراً نماى «مارکسى» (٣) و عنوان و شکل و شمایل کتاب، بهمنظور جلب نظر نیروهاى ترقىخواه در کشورما انتخاب شده است.
محتوا و مضمون نظریات و راهکارهاى پیشنهاد شده در کتاب که به منظور پایان بخشیدن به «شرایط شبهمدرن» در ایران مطرح مىشوند، اما نه تنها ارتباطى با نظریات مارکس و انگلس و لنین ندارند، نه تنها این نظریات درک نشدهاند و آنجا که ارائه مىشوند، نادرست و تحریف شده مطرح مىگردند، بلکه نظریات ارائه شده به پایهاىترین شروط اندیشه و اسلوب کار علمى نیز بىتوجه مىباشند. ازهمه مهمتر، نظریات ارائهشده کوچکترین ارتباطى با واقعیت اوضاع اقتصادى – اجتماعى ایران ندارند. اوضاع و احوال و شرایط حاکم بر کشور به نحو عرفانى- رازگونه مطرح مىگردند. نکتهای که همچنین پیگیرانه برپایه موضع ضد روشنگرایانه و عرفانی مکتب فرانکفورت قرار دارد. راهکارهای خروج از بنبست نیز راهکاراهایى اتوپیایی- تخیلی هستند و از شرایط حاکم بر ایران استخراج نمىشوند، بلکه به عاریه گرفته شده از نسخه نئولیبرالیستى جهانىسازى هستند و نمىتوانند گرهگشاى بنبست تاریخى اوضاع میهن ما باشند. نشان دادن ارزیابی انحرافی از اوضاع ایران و ناکارآمدی پیشنهادها وظیفه نوشته حاضر است.
مواضع تئوریک فلسفى
١- نظرات بانیان سوسیالیسم علمى درک نشدهاند
نگاهى به برداشت «مارکسى» از مارکسیسم بهمنظور نشان دادن فقدان درک نظریات بانیان سوسیالیسم علمى، توسط نظریهپردازان متعهد به مکتب فرانکفورت در کتاب “هگل یا مارکس”، مفید به نظر مىرسد.
همانطور که در ابتداء بیان شد، به نقل از صفحه ١١ کتاب، در پشت جلد آن مطلبى درباره «نقدى که مارکس به هگل مىکند» به چاپ رسیده است: «از نظر مارکس، فلسفه هگل به جاى پا، با سرش راه مىرود.» کتاب برداشت خود از این انتقاد مارکس به هگل را در ارتباط قرار مىدهد با انتقاد خود به روشنفکران ایرانى: «… به تعبیر سادهتر، اندیشه اکثریت قریب به اتفاق فیلسوفان، اهلنظر و روشنفکران ایرانى، اندیشههایى پا در هوا، سردرگم و بىارتباط با سرنوشت عمومى جامعه ایرانى و روند و حرکت کلى این جامعه در بستر تاریخ جهان است. … فیلسوفان و روشنفکران ما فراموش مىکنند، که همه ما تحت تاثیر زندگى واقعى و شرایط آن هستیم و فکر و زندگى از یکدیگر جدا نیستند.»
بدینترتیب و به نظر کتاب، محتواى انتقاد مارکس به هگل از این خصوصیات برخوردار است: اندیشه هگل پا در هوا است؛ اندیشه هگل سردرگم و لذا مغشوش و بىسروته است؛ اندیشه هگل ارتباطى با سرنوشت و یا دقیقتر با واقعیت عینى ندارد. همه این برداشتها از مضمون نقد مارکس به هگل بکلى دور و بکلى از جنسى دیگر هستند. به کار گرفتن انتقاد مارکس به هگل در کتاب، یک تشابه سازى و موازىگرى غیرمجاز مىباشد. «فکر و زندگی از هم جدا نیستند» (ص ١١)، که وحدت دیالکتیکی “ذهن و عین” را نزد خواننده تداعی مىکند، همانطور که نشان داده خواهد شد، با مضمون دیالکتیکی مورد نظر مارکس و انگلس هماهنگ نیست.
درحالىکه مضمون نظریه و انتقاد مارکس توسط کتاب درک نشده است، انتقاد مارکس وسیله مىشود، براى القاى نظریه پوزیتویستى ضرورت تمکین به «سرنوشت جامعه عمومى ایران و روند و حرکت کلى این جامعه در بستر تاریخ جهان …». روشنفکر و فیلسوفان ایرانى مورد سرزنش قرار مىگیرند، که گویا «فراموش مىکنند، که همه ما تحت تاثیر زندگى واقعى و شرایط آن [؟!] هستیم …»
«زندگى واقعى و شرایط آن»، یعنى آنچه که حاکم است، و برپایه «قانونمندى» خود از استقلال برخوردار است (ص ٨). موضعى پوزیتویستى را تشکیل مىدهد، که مکتب فرانکفورت تبلیغ مىکند و کتاب مىخواهد آن را به روشنفکر و اندیشمند ایرانى القا کند! در این اندیشه «جنبههایى از کلیت واقعیت تاریخى و اجتماعى متجزا و برجسته مىشود» (۴) و مورد تائید قرار مىگیرد: شرایط واقعى خارجى!
مضمون فراموشکارىاى که به روشنفکر ایرانى نسبت داده مىشود نیز از موضع تئورى شناخت دیالکتیکى، برداشتى نادرست است. «فراموش مىکنند، که همه ما تحت تاثیر زندگى واقعى و شرایط آن [؟] هستیم …»، برداشتى ماتریالیستى- مکانیکى است، که در آن رابطه و تاثیر متقابل و وحدت ذهن و عین نفى شده و عینیت – «زندگى واقعی» – مطلق مىشود. براینپایه است، که نقش فعال ذهن در شکل دادن و تغییر عین نفى مىشود و براى آن تنها یافتن “جاى خود” در واقعیت عینى تعیین مىشود (دیرتر به این نکته پرداخته خواهد شد). بدینترتیب وظیفه فلسفه- فیلسوف به سطح برشمردن و توصیف واقعیت بازگردانده مىشود، درحالىکه با پدیدن آمدن مارکسیسم، بهگفته مارکس، وظیفه فلسفه- فیلسوف تغییر واقعیت است. مىخواهند القا کند که انسان و ذهنیت فعال و خلاق آن نیست، که تاریخ را برپایه شرایط عینى برپا مىدارد. هدف فلسفه گویا تغییر جهان پیرامون و هستى اجتماعى نیست، بلکه توضیح و تعریف و توجیه آنچیزى است، که تحقق یافته و ذهن تنها قادر است، پس از وقوع تاریخ، آن را بربشمرد.
این موضع پوریتویستى- سرنوشگراى Fatalism مکتب فرانکفورت، که خصلتى عرفانى- غیرعقلایى و درواقع قرونوسطى دارد، در برداشت «فراموشکارى روشنفکر و فیلسوف ایرانى» در کتاب خود را مىنمایاند.
٢- بىبندوبارى علمى
براى نمونه شایان ذکر است، که در متن کتاب، هر زمان نظریهاى در سطح تئوریک مطرح مىشود و کوشش مىشود براى درک صحت آن شعور روشنفکرانه خواننده را فعال کرده و بکار گرفته شود، تعریف Definition علمى مقولات مطرح شده، طرح نمىگردند، بلکه جاى تعریف را یک توصیف و برشمردن ناقص و هدفمند ظاهرِ واقعیتامر مىگیرد. مثلا در صفحه ٢۶ به توضیح قانون و قانونمندى پرداخته مىشود، تا استدلال شود، که چرا روشنفکر ایرانى باید به قانونمندىها توجه داشته باشد. در مورد «قانون» گفته مىشود: «مراد من از قانون، حیطه بلاواسطه نفوذ اراده آدمى است و بر اساس میل، رغبت، خواست، تمایل، آرزو و نیز آگاهى آدمیان وضع مىشود …». این توصیف، تشریح و وصف Description یک “قانون حقوقى” است، یعنى موردى “خاص” و نه تعریف علمى از قانون، یعنى بیان خصلت “عام” قانون. اینکه توضیح فوق، توضیح یک قانون حقوقى است را خود کتاب با مثال ارائه کرده مورد تائید قرار مىدهد: «براى مثال، اینکه از چراغ قرمز نباید عبور کرد، یک قانون است …».
جنبه ذهنى و تاریخى یک قانون حقوقى، که «بر اساس میل، رغبت، خواست، تمایل، آرزو و نیز آگاهى آدمیان» قرار دارد، مشخصه وضع خاص قانون حقوقى است. وضع خاصى که باید در قانون حقوقى بیان و تثبیت شود. جنبه تاریخى و گذرایى و نسبى بودن، یعنى قابل تجدیدنظر بودن قانون حقوقى ناشى از سطح آگاهى تاریخى انسان است. در عین حال، تغییر سطح آگاهى تاریخى انسان، تغییر قانون را ضرورى مىسازد و همچنین ضرورت این تغییر را به اثبات مىرساند.
تعریف توصیفى از قانون و بهکارگرفتن مثال مشخص قانون حقوقى در نظر بیان شده در کتاب، ویژگى خواست ذهنى- تاریخى انسان، در مرحله معینى از رشد آن را مطلق مىسازد. از این طریق جنبه ذهنى- نسبى قانون حقوقى مطلق مىشود. جنبه عینى در تعریف علمى از “قانون” نفى و از مدنظر دور مىشود. قانون بنا به تعریف فلسفى- علمى آن «انعکاس رابطه ضرورى، عام و تعیین کننده بین پدیدههاى عینى در اندیشه انسان است. مشخصه این رابطه، ثبات نسبى آن است، که تحت شرایط مشابه قابل تکرار است» (۵). تعریف علمى از «قانونمند» بودن پدیدهها نیز برپایه جنبه عینى قوانین درونى پدیده قرار دارد.: «جریان روند و وضعى، که برپایه قوانین درونى خود جریان مىیابند» (همانجا).
توصیف و برشمردن این وضع که «قانونمندى امرى است که به هیچوجه تابع بلاواسطه خواست، اراده و آگاهى ما نیست»، اگرچه کلامى نادرست نیست، زیرا واقعاً هم «قوانین درونى پدیده» موثر و تعیین کننده هستند، این کلام اما بیان تعریف علمى قانونمندى نیست.
٣- شیوه توصیفی نارساست
عدم دقت در تعاریف، و جایگزین ساختن تعاریف علمى با درک عامهالفهم از پدیده که از طریق توصیف و برشمردن جنبههایى از تظاهر وجودى پدیدهها انجام مىشود و در ادبیات میهن ما داستان ترسیم مار بجاى نوشتن کلمه مار براى عوام را تداعى مىکند، البته جایى در کتابى که هدف خود را «نقدى بر جریان روشنفکرى ایران» اعلام مىدارد، ندارد. چنین اسلوب غیرعلمى نمىتواند پاسخگوى هدفى باشد، که خود کتاب براى خود تعیین مىکند و ازجمله در صفحه ١٠۵ مىنویسد: «آزاد کردن نیروى ذخیره معنوى و انسانى واقعى جامعه در همه عرصهها، لازمترین و ضرورىترین امر براى یک تحول اصیل، مترقى و جدى به منظور ازبین بردن عقبماندگى اقتصادى، سیاسى و علمى جامعه است.»
در برداشت گویا «ساختاری» بودن جامعه نیز برداشت توصیفی بجای تعریف علمى حکمفرماست، که دیرتر به آن پرداخته خواهد شد. در شیوه توصیفی، بجای استدلال عقلایی، تز و ادعا مطرح میشوند (ص ١۴١-١٣٩).
شیوه توصیفى، اسلوبى است که مارکس آن را مورد انتقاد قرار مىدهد. او این شیوه را شیوه “نظارهگرِظاهربین” مىنامد، که قادر نیست کلیت حقیقت را درک کند. به کمک چنین شیوهاى، پدیدهها به قول مارکس «هیروگلیف»هایى باقى مىمانند، که تازه باید کار دقیق علمى براى شناخت همه جانبه آنها، شناخت روابط و بهمپیوستگىهاى جنبهها و لحظات آنها و از این طریق درک کلیت حقیقت آنها آغاز شود (فردریش انگلس).
نتیجهگیرى کتاب از شیوه نظارهگرِظاهربین بر مقولات قانون و قانونمندى در صفحات بعدى خود را بخوبى به نمایش مىگذارد، زمانى که «انتقاد بسیار جدى به روشنفکران»، به انتقاد به اهداف مبارزات اجتماعى آنان تبدیل مىشود: «به هر تقدیر، سخن بنده این است، که روشنفکران ما در تاریخ یکصد و پنجاهساله خود همواره اسیر قانونها بودهاند. آنها پیوسته از وضع قانون و تغییر قوانین سخن گفتهاند … به کسانى که قوانین را بد اجرا کردهاند، کینه نشان دادهاند … روشنفکران ما همواره خواستار مشروطیت، قانون اساسى، عدالت، دمکراسى، آزادى [بودهاند و از] … اصلاحات سخن گفته، در راه تحقق این تمایلات … مبارزه و تلاش … کردهاند … اما … به مطالبات خویش دست نیافتهاند … آنها با روندى که در پیش گرفتهاند، هیچگاه به مطالبات خود دست نخواهند یافت. دلیل آن نیز واضح و روشن است. مردم ما و روشنفکران ما کمتر به قانونمندىهاى اجتماعى، تاریخى و اقتصادى حیات جمعى خویش اندیشیدهاند.» (ص ٢٨-٢٧) کوشش مىشود به کمک «قانونمندىها» که عینیت آن مطلق شده مطرح مىشود، ضرورت پذیرش و تن دادن به آنها گریزناپذیر القا شود. کوششى که با تز پیشین خود کتاب به اصطلاح به اثبات رسانده مىشود: تن دادن به آنها ضروریست، زیرا «قانونمندى به هیچوجه تابع بلاواسطه خواست، اراده، آگاهى ما نیست» (ص ٢۶).
اسلوب برخورد بىبندوبار به تعریف علمی مقولهها، که به وسیله نفى انقلاب بهمن در نظریات کتاب تبدیل مىشود، نیز برپایه همین اسلوب نظارهگرِظاهربین قرار دارد. «وقتى اعمال و رفتار آدمیان … از اراده و احساسات نشات گرفت و نتوانست خود را با قانونمندىهاى جهان … سازگار سازد، نتایج مثبتى عاید نمىشود. … روشنفکران همواره آرمان یا ایدهاى را در بعد اجتماعى براى ملت مطرح کردهاند، نیروهاى تودهها را به فعلیت درآوردهاند و نهایتا به شورش یا قیامى سیاسى شکل بخشیدهاند. انقلاب مشروطه یا انقلاب اسلامى از یک چنین مبداء و منشایى شکل گرفت … در بهمن ماه ١٣۵٧ توانست به انفجار عظیم تبدیل شود … حکومت را عوض کرده، حکومت دیگرى را جایگزین نماید. اما مىبینیم یک انقلاب … ازآنجا که براى حرکت و جهتگیرىهاى جدید خود نظریه کارآمدى بر اساس فهم قانونمندىهاى اجتماعى و تاریخى جامعه خود ندارد، حرکت توفنده فروکش کرده، بهتدریج به عواملى جهت محافظت و گسترش ساختارهاى موجود، یعنى همان ساختارهایى که خواهان تغییر و براندازىشان بود، تبدیل مىشود.» (ص ٣٠-٢٩)
خواننده متوجه مىشود، که بکارگیرى اسلوب غیرعلمى و تعریف توصیفى از قانون حقوقى و جایگزین ساختن آن براى تعریف علمى قانون، مىتواند به چه دامنه عظیم دستکارى و تحمیق اندیشه روشنفکر بیانجامد. مطلب را بشکافیم:
در آغاز مطلب نقل شده از کتاب، مطلقیت بخشیدن یکسویه، که پیشتر درباره نقش عینیت بهکار گرفته شده بود («… همه ما تحت تاثیر زندگی واقعی و شرایط آن هستیم …» (ص ١١))، اینبار درباره ذهنیت بهکار برده مىشود. از این طریق، اکنون اما از موضع ایدهآلیستى و نه ماتریالیست- مکانیکى قبلى، نقش ذهنیت مطلق مىگردد: «روشنفکران همواره آرمان یا ایدهاى را در بعد اجتماعى براى ملت مطرح کردهاند، نیروهاى تودهها را به فعلیت درآوردهاند و نهایتا به شورش یا قیامى سیاسى شکل بخشیدهاند». در این اندیشه وضع عینى، بهمثابه شرط وجودى براى اندیشه روشنفکر و آمادگی تودهها برای به فعلیت درآمدن، نفى مىشود. انعکاس همهجانبه واقعیت عینى در ذهن روشنفکر نیست، که آن ایدهاى را ایجاد مىسازد، که به نیروى مادى تبدیل مىشود، آنطورکه مارکس مىگوید. بلکه، گویا ذهن روشنفکر در محفل دربسته خود مىنشیند و ایده تولید و مىکند و با آن نیروى بالقوه را بهحرکت در مىآورد. این برداشت، ایدهآلیسم ناب است و نشانى است از موضع التقاطى و ماکیاوالیستى حاکم بر کتاب، که تبلور نظریات مکتب فرانکفورت را تشکیل مىدهد.
نظر بیان شده در کتاب درباره «فکر و زندگی از هم جدا نیستند» (ص ١١)، که وحدت دیالکتیکی عین و ذهن را نزد خواننده تداعی مىکند، با توجه به مطلقگرایى در نقش ذهن و عین بر مبنای نیاز استدلال، موضع التقاتی کتاب را برملا مىسازد.
مطلق اعلام نمودن نقش ذهن، موضعى بشدت ضددیالکتیکى است. برداشت یکسویه و مطلق از نقش ذهن، برداشتى غیرعلمى است، زیرا بهمتنیدگى و بهمپیوستگى و وحدت عین و ذهن، وحدت هستى اجتماعى و ایدئولوژى و نظریات تاریخى جامعه مشخص را نفى مىکند. کتاب با دستاویز قراردادن نتیجهگیرى غیرواقعبینانه خود از این برداشت یکسویه، برداشتى که آن را اثبات شده مىنمایاند، به نفىانقلاب اجتماعى مىپردازد و وجود گریزناپذیرى پدیده برش و انقلاب در رشد و تکامل اجتماعى را انکار کرده و عملاً مخالفت خود را با انقلاب بهمن، یعنی برجستهترین نمود آگاهی مردم ایران در طول تاریخ، اعلام مىدارد، زیرا گویا از انقلاب «نتایج مثبتى عاید نمىشود»!
۴- وظیفه انقلاب – وظیفه تغییرات تدریجی
این ادعا که گویا از انقلاب نتایج مثبتى عاید نمىشود نیز اندیشهاى به عاریه گرفته شده از نظریات رفرمیستى مکتب فرانکفورت است. نظریهپردازان این مکتب نیز ترفند جا بجا کردن وظایف انقلاب با وظایف تغییرات تدریجى پس از عمل Akt انقلاب را براى نفى ضرورت و نفی نقش انقلاب بهکار مىگیرند. در اینجا کتاب حتی یک قدم پیشی مىگیرد و به خیال خود با چرخش سر قلم، دستاوردهای بزرگ انقلاب بهمن را نفی مىکند: کوشش مىشود تامین استقلال کشور با اخراج ۶٠ هزار مستشار نظامی آمریکایی، لغو پیمان دوجانبه با آمریکا و سنتو، لغو قانون کاپیتولاسیون، پایان بخشیدن به خفقان ٢۵٠٠ ساله سلطنتی، بازگرداندن بخشی از ثروتهای غارت شده به اموال عمومی و… از خاطره تاریخى مردم زدوده شود.
بدیهی است که هدف غایی و عام هر انقلاب، “طرحی نو درانداختن است”. هدفی که در کشورهای مختلف و در مراحل متفاوت رشد هر جامعه، مضمون مشخص خود را داراست. انقلاب اسپارتاکوس، انقلاب کبیر فرانسه و انقلاب کبیر اکتبر در جهان و خیزش مزدکیان و زنگیان، انقلاب مشروطه و بهمن ۵٧ در ایران همه با چنین هدف عام و با محتواى مشخصِ تاریخى تحقق یافتند. “طرحى نو درانداختن” اما تنها در طول زمان ممکن است. امری که باید از طریق تغییرات تدریجی عملی شود. وظیفه مبرم و اصلى عمل انقلاب واقعاً هم در ابتدا همان «تعویض حکومت»، یعنى تصاحب قدرت سیاسى از طبقات حاکم و انتقال آن به طبقات محکوم است. وظیفهاى که البته با عمل انقلاب پایان نهایی نمىیابد و با مقاومت بقایاى حاکمیت قبلى و نقش مخرب آنانى که براى حفظ منافع خود، موضع عوض مىکنند و “ریش مىگذارنند و تسبیح بدست مىگیرند”، روبروست. سرنوشتى، که همانطور که دیرتر نشان داده خواهد شد، انقلاب بهمن با آن روبرو بود.
کتاب با اسلوب “دیالکتیک نفى”، یعنى با عنوان ساختن وظیفهاى که وظیفه عمل Akt انقلاب نیست – اما به آن نسبت داده مىشود -، وظیفهای که باید با تغییرات تدریجى در طول زمان تحقق یابد تا “طرح نو” به رشد و شکوفایى نایل شود و همچنین با ناگفته گذاشتن و بىتوجهى به واقعیت مشکلات بر سر راه تغییر نهایی تناسب قواى نامساعد داخلى و خارجى، به تصور خود به اثبات “ضرورت نفى انقلاب” نایل مىشود.
۵- رفرم و انقلاب
عدم درک رابطه رفرم و انقلاب و دقیقتر، رابطه بین تغییرات کمّـى- تدریجى evolutionär و کیفـى- انقلابى در روند رشد و تکامل اجتماعى نزد گروه بزرگى از نظریهپردازان ایران کنونى، چه در ایران و ازجمله در جریان “دومخردادى”ها، و چه در خارج از ایران، مثلاً در سازمان فدائیان خلق ایران (اکثریت)، بهچشم مىخورد و کتاب مورد بحث دراین امر موردى استثنایى را تشکیل نمىدهد. بهعنوان نمونه مىتوان به رسالهاى مراجعه کرد، که تحت عنوان “اصلاحات سه بعدى”، اخیراً در ایران در روزنامه شرق بهچاپ رسیده است (۶)، در آنجا نیز رابطه، بهمتنیدگى و بهمبافتگى و وحدت بین تغییرات کمّـى و کیفى، بین رفرم و انقلاب درک نشده باقى مىماند.
رفرم و انقلاب و دقیقتر تغییرات کمّـى و کیفـى دو مقوله در برابر هم نیستند، بلکه دو مرحله جدایىناپذیر، منوط به یکدیگر و لازم و ملزوم هم در روند رشد و ترقى بطور عام و ترقى اجتماعى بطور خاص را تشکیل مىدهند. هر سیستم و بطریق اولى هر نظام اجتماعى مجبور است در طول زمان براى حفظ ثبات خود، تغییرات کمّى- درجهاى gradual و اصلاحىاى را در چهارچوب نظم خود عملى سازد. لذا اصلاحات و یا رفرم، انطباق مداوم و مکرر نظم موجود بر تغییر شرایط را تشکیل مىدهد، اما کیفیت نظام ثابت باقى مىماند. اما در مرحله معینى، مرحلهاى فرامىرسد، که کمّیت تغییرات کمّى به کیفیت جدید مىانجامد، در سیستم تحول کیفى ایجاد مىشود، نظام اجتماعى بطور انقلابى متحول مىشود. لذا در برابر هم قرار دادن رفرم و انقلاب، که با هدف حفظ شرایط موجود انجام مىشود، یعنى عامداً نظریهاى پوزیتویستى را تشکیل مىدهد، برداشتى نادرست و غیرواقعبینانه است، که از روزنى تنگ به روند رشد و ترقى هر سیستم و ازجمله رشد و ترقى اجتماعى مىنگردد.
شیوه غیرعلمى توصیفى بجاى ارایه تعریف علمى مقولات درباره مقوله «دولت شبهمدرن» نیز بکار برده مىشود.
مدرن و مدرنیته در تاریخ اروپایى نام دورانى است، که عمدتاً در ارتباط است با پیروزى انقلاب کبیر فرانسه. انقلابى که خود قله دوران روشنگرى و پیروزى قاطع بوژوازى انقلابى بر نظامِ زمیندارى فئودالى وسیطرهِ کلیساى کاتولیک در فرانسه و برقرارى صورتبندى اقتصادى- اجتماعى سرمایهدارى مىباشد. احسان طبرى در کتاب “جهانبینىها و جنبشهاى اجتماعى در ایران” (٧)، مرحله پدید آمدن مدرنیته را مرحله انقلابهاى بورژوازى اعلام مىکند. هانس هینس هولس، فیلسوف مارکسیست معاصر آلمانى دوران روشنگرى را «تاریخ خردگرایى» مىنامد، که طى آن «شرایط براى بررسى واقعیت مستقل خارج از ذهن شخص و روابط حاکم بر آن» (٨) برپایه اسلوب علمى بوجود مىآید.
پیششرط ایجادشدن چنین دورانی در هر جامعه، تغییر انقلابى نظام اقتصادى- اجتماعى و برقرارى حاکمیت طبقه پیروز است. در مورد مشخص بحث کنونى، حاکمیت بورژوازى است. اشکال تغییر انقلابى دوران فئودالى و اشکال دولت حاکمیت سرمایهدارى در کشورهاى مختلف متفاوت است.
با برقرارى چنین نظامى مىتوان گفت، که «دولت مدرن» ایجاد شده است. نتیجهگیری از چنین تعریف دقیق علمى برای «دولت مدرن»، قاعدتاً محتوا و مفهوم «دولت شبهمدرن» مورد نظر کتاب را نیز تفهیم مىکند، که عبارت است از دولتى که برپایه حاکمیت یکدست و ناب بورژوازی انقلابی و ضدفئودال تشکیل نشده است. بهعبارت دیگر قشرها و طبقات مختلفى در حاکمیت شرکت دارند و لذا تغییرات اقتصادى- اجتماعى در جامعه، تغییراتى قاطع و یکدست ازکار در نمىآیند، بلکه به نسبت تناسب قواى نیروهاى شرکت کننده در حاکمیت و دولت بیرونآمده از آن، به این یا آن سو نوسان و تمایل نشان مىدهند. (به «دولت شبهمدرن» دیرتر پرداخته خواهد شد)