اخلاق و مذهب در خدمت كي؟ (٣)

image_pdfimage_print

مقاله شماره: ١٣٩١ / ٢٣ بخش سوم (اول مهر)

واژه راهنما: (١) ايدئولوژي ”مذهبي“ عليه ارزش هاي دوران روشنگري و علم. استفاده ابزاري از اخلاق و معنويت عليه تغيير شرايط به سود گونه انساني. دامن زدن به ”اختلاف“هاي مذهبي، ابزار سياست امپرياليستي.

(٢) ماركسيسم به باورهاي مذهبي توده ها احترام مي گذارد. ديالكتيك رضامندي و طغيان. ساختار اقتصادي- اجتماعي و شكل متناسب با آن. حذف اصل ”ولايت فقيه“ ضروري است. مرز نبرد طبقاتي در ايران.

(٣) مذهب بيان ترس و آرزوي انسان در ارتباط با نيروهاي طبيعي. اخلاق رابطه ميان انسان ها را نظم مي بخشد. اخلاق انسان دوستانه بورژوازي و محدويت هاي آن. هدف اخلاق و اتيك كمونيستي: انطباق و هماهنگ كردن برداشت ذهني از اخلاق با شرايط عيني تحقق ارزش هاي اخلاقي. ريشه فلسفي و تاريخي نادرستي اصل ”ولايت فقيه“.

اخلاق و مذهب

I-  كوزينگ در ابتدا به اين نظر اشاره مي كند كه معتقد است كه گويا «مذهب  – به ويژه مسيحيت –  زمينه و ضامن برقراري اخلاق در جامعه است.» اين در حالي است كه «رابطه ميان مذهب و اخلاق» تاريخي طولاني تر از اين برداشت دو تا سه هزار ساله دارد. صرفنظر از آن بايد به اين پرسش پاسخ داد كه منظور از «مذهب و اخلاق»، يعني تعريف آن ها چيست؟

II- همان طور كه پيش تر از احسان طبري نقل شد، «انساني كه از جهان جانوران جدا شد» و در آغاز طي نمودن پروسه طولاني مَردُمِش Homonisation، يعني هنگامي كه در آغاز راه تبديل شدن همو زاپينس به همو زاپينس زاپينس قرار داشت (نگاه كن به ”انسان؟ ديدگاه ماركسيستي درباره انسان شناسي (آنتروپولوژي) و برداشت هاي بنيادي آن“http://www.tudeh-iha.com/?p=1075&lang=fa و http://www.tudeh-iha.com/?p=1071&lang=fa)، تصوري درباره مذهب و اخلاق نداشت. زيرا به گفته كوزينگ: «اعتقاد مذهبي و اخلاقيات، ويژگي طبيعي انسان نبوده، چنانكه پذيرش صفات خداوندي براي خدا نيز ويژگي طبيعي انسان نيست.»

[بر خلاف ادعاي هاي غيرجدي در اينجا و آنجا، جانوران داراي اخلاقيات و يا اعتقادات مذهبي نيستند. نبود مركز براي سخن گفتن در مغز، نارسايي بيولوژيك حنجره و ديگر علايم بدني، در كنار نبود ويژگي سرشت اجتماعي نزد جانوران،  پذيرش اخلاقيات، مذهب و معنويت را نزد جانوران ناممكن مي سازد.

زنده ياد احسان طبري در ”بنياد آموزش انقلابي“ (ص ١٩) در ارتباط با ”ماهيت شعور و رابطه آن با زبان“، پذيرش بود شعور را نزد جانوران نفي مي كند: «فعاليت مولد و مناسبات توليدي كه در جهان جانوران سابقه نداشته و تيپ نوين فعاليت و مناسبات بود، به پيدايش آن چنان نوعي از انعكاس جهان عيني خارجي [در شعور] انجاميد كه نظير آن در جهان جانوران سابقه نداشته است. براي جانوران، اشياء، مجموع علامات براي سمت يابي حياتي است. ولي براي انسان [اشياء] اجزاء يك سيستم بهم پيوسته و قانونمند است. جانوران خود را از پيرامون جدا نمي شمرند و خود را در برابر آن نمي گذارند. ولي انسان خود را از پيرامون و از انسان هاي ديگر تشخيص مي دهد. لذا درك جهان پيرامون به مثابه جهان اشياء و پديده ها و درك خود از ديگران و نيز هدف گذاري براي فعاليت خود – چنين است مختصات آن نوع انعكاس نويني كه در نزد انسان پديد شد و شعور نام دارد. شعور از نيازمندي هاي توليد و زندگي اجتماعي پديد شد و بدون رابطه با توليد و جامعه نه مي تواند پديد شود و نه مي تواند وجود داشته باشد. يكي از مهم ترين شرايط تشكيل شعور در نزد هر انسان جداگانه، زبانست.

زبان و پيدايش و تكامل آن با سير تكاملي شعور انسان پيوند ناگسستني دارد. در جريان كار مولد است كه بشر بناگزير اشياء و پديده ها و حركات را نام گذاري كرده، مفاهيم مشخص (كنكرت) و مجرد (ابستراكت) را پديد آورده و بدينسان شعور خود را غني ساخته و تكامل بخشده است. زبان تجسم مادي شعور است. به قول ماركس و انگلس، روح از همان آغاز اين داغ لعنت را با خود دارد كه بار ماده بر دوش اوست كه در اينجا به شكل قشرهاي جنبنده ي هوا، اصوات، كلمات، يعني زبان بروز مي كند. شعور تنها به كمك اين قشر مادي است كه به نسل هاي بعد قابل انتقال است.» آمورزگار توده اي ها پيش تر همانجا تعريف شعور را چنين ارايه مي دهد: «شعور خاصيت مغز انساني، يعني خاصيت ماده ايست كه به عالي ترين شكل متشكل شده است. شعور عالي ترين شكل انعكاس واقعيت و محصول تكامل طولاني اجتماعي است. يا به بيان ديگر، شعور شكل ويژه ي انساني انعكاس معنوي و فراگيري واقعيت خارجي است.»]

كوزينگ در توضيح ايجاد شدن تصورهاي مذهبي، چنين ادامه مي دهد: «اين صفات مي توانستند تنها در مرحله معيني از رشد جامعه انساني بوجود آيند، هنگامي كه انسان توليد و به كارگرفتن ابزارهاي كار را آموخته بود. رشد زبان و فكر مي بايستي به مرحله معيني ارتقا يافته باشد، تا در تبادل انتزاعي فكر در جامعه در ارتباط با شرايط حاكم بر محيط پيرامون، امكان ايجاد شدن تصورهايي بوجود آيد كه بتوان آن ها را به مثابه اشكالي از مذهب ارزيابي نمود. در جريان ارتباط هاي زباني- انتزاعي ميان انسان ها در  طول زمان، آگاهي مافوق فردي، نوعي آگاهي گروهي بوجود آمد. به كمك اين آگاهي است كه انسان ها نسبت به طبيعت پيرامون، ثروت هاي نهفته در آن در ارتباط با مواد خوراكي و به ويژه در ارتباط با نيروهاي قدرتمند و تاثيرهاي غيرقابل درك آن ها بر هستي انسان، تصورهايي در ذهنشان ايجاد نمودند. وابستگي به اين قدرت ها را درك كردند و از آن ها ترسيدند. اين آگاهي ابتدايي هنوز بسيار مبهم بود و تنها انعكاس بلاواسطه اي را در برابر تجربه هاي طبيعي و اجتماعي منعكس مي ساخت.

در دوران اوليه رشد جامعه بشري، نوعي توجيه و توضيح ذهني براي اين نيروهاي طبيعي بوجود آمد كه در شكل تصورها از نيروهاي (ارواح) خوب و بد، از ديو و شيطان و انواع ديگر نيروهاي ماوراي طبيعي كه داراي نيروهاي مخرب طبيعي بودند و خيرخواهي و محبت آن ها با انسان پراهميت بود، تظاهر كرد.

به عبارت ديگر وابستگي و ترس از نيروهاي طبيعي علت بوجود آمدن چنين تصورها بود. انسان ها مي كوشيدند با قرباني و هدايا، مهرباني اين نيروها را نسبت به خود بدست آورند و از كمك آن ها برخوردار شوند. بر اين پايه، تصورها مذهبي و اعتقاد به نيروهاي ماوراي طبيعي بوجود آمد كه با رسم ها معيني به مثابه سنت و فرهنگ قديمي انسان ها جاي خود را گشود. در ادامه رشد اين تصورها، آن ها مصداق انساني personification و در تصورها فانتزي (هوسِ هنرگونه) انسان، اشكال خدايان را يافتند.

با رشد نيروهاي مولده و بوجود آمدن ابزارهاي جديد كار [كشاورزي]، نياز به انواع خدايان به مثابه حامي و كمك كننده به انسان افزايش يافت. اهداي هدايا و قرباني نزد قبايل مختلف توسعه يافت كه تا قرباني كردن انسان نيز پيش رفت. بر اين پايه، مذهب طبيعي چند خدايي بوجود آمد، آن طور كه در يونان قديم، روم و نزد قبايل آلماني و قبايل ديگر شناخته شده است.

اين برداشتي به كلي نادرست است اگر بخواهيم بوجود آمدن اين تصورها را تنها به علت ناداني انسان در آن دوران بپنداريم. بلكه بايد آن ها را مراحل پراهميتي در روند رشد فرهنگي جامعه بشري ارزيابي نمود كه بدون آن، سازماندهي زندگي انسان در آن دوران ناممكن مي بوده است.»

[اين دوران همزمان است با ايجاد شدن خاندان ها و بعدها قبيله هاي انساني. شكل حاكميت ”خداشاهي“ و بعدها ”شاه خدايي“، اشكال حاكميت اين دوران را تشكيل مي دهد كه در آن جامعه طبقاتي از درون روابط مادرشاهي و ديرتر پدرشاهي دوران اوليه بوجود مي آيد. جابجايي دو شكل حاكميت طبقاتي خداشاهي و شاه خدايي و يا همزماني آن ها را مي توان در طول تاريخ ميان قبايل مختلف يافت. در ايران باستان نيز چنين اشكالي با ويژگي هاي خود وجود داشته است. زنده ياد ف. م. جوانشير (فرج اله ميزاني) در پژوهش درباره محتواي سياسي شاهنامه فردوسي تحت عنوان ”حماسه داد“، برداشت فردوسي در شاهنامه را در ارتباط با نقش پهلوانان در ايران باستان از ديدگاه ماركسيستي- توده اي ارايه مي دهد كه ويژگي هاي اشكال حاكميت را در ايران نشان مي دهد.

روند ايجاد شدن تصورها و برداشت هاي برشمرده مذهبي كه در جامه اوليه آغاز شد، در صورتبندي اقتصادي- اجتماعي برده داري به اوج خود نايل گشت. با ايجاد شدن مذهب تكخدايي يهودي، مسيحي و سپس اسلام، برقراري اشكال خداشاهي و شاه خدايي با تغييراتي ميان جوامع مختلف تداوم يافت و هنوز نيز اشكالي از آن در نظام هاي سرمايه داري وجود دارد. انديشه ”ولايت فقيه“ كه بيان شكل حاكميت خداشاهي دوران قبيله اي رشد جامعه عرب عربستان به دنبال پيروزي ”انقلاب اسلامي محمد“ مي باشد، اكنون به عامل جدي محدود كننده رشد اجتماعي- اقتصادي در ايران تبديل شده است. نمونه هاي ديگري از اين اشكال عتيقه اي را مي توان در برخي از كشورهاي عربي، مانند عربستان سعودي و اميرنشينان ساحل خليج فارس نيز مشاهده نمود.]

كوزينگ در ارتباط با اخلاقيات چنين ادامه مي دهد:

«شرايط مشابهي نيز در ارتباط با رشد ارزش هاي اخلاقي در تاريخ قابل شناخت است. اگرچه جامعه انساني از افراد تشكيل مي شود، اما افراد تنها در جمع اجتماعي خود قادر به تامين نيازهاي خود و ادامه حيات هستند. زندگي در جامعه، تقسيم كار و ارتباطات در جامعه به طور ضرور به ايجاد شدن قواعد و شيوه هاي رفتاري اي انجاميدند كه فرد مي بايستي به آن ها پايبند مي بود، تا سازماندهي هستي اجتماعي ممكن مي گشت. در طول زمان برداشت هاي اجتماعي، عادت ها و رسم ها و محدوديت ها به هنجارها و تصورها بدل و به بخشي از آگاهي اجتماعي تبديل گشت. با اين هدف كه اين هنجارها از صلابت بيش تري برخوردار باشند، آن ها را به درجه دستورهاي مذهبي ارتقا دادند كه گويا نه توسط انسان، بلكه از طرف خدا صادر شده اند. بدين ترتيب، اخلاقيات نيز مانند مذهب، ناشي از نيازهاي اجتماعي براي سازماندهي روند گذران جامعه و تنظيم روابط ميان انسان ها بوجود آمد.

در جامعه اوليه با سطح آگاهي رشد نيافته، مذهب و اخلاق (و همچنين موازين حقوقي) با يكديگر ممزوج شده بودند، زيرا [گويا] قواعد اخلاقي، هنجارها و قوانين همگي از ريشه خداوندي برخودار بودند. اما حتي در زمان ايجاد شدن مذهب و اخلاق نيز در ارتباط با مضمون آن ها، ميانشان تفاوت مهم وجود داشت.

مذهب بيان انعكاس ترس و وحشت و همچنين آرزوهاي انسان در ارتباط با نيروهاي طبيعي و تاثير آن ها بر هستي انسان بود كه در شكل وارونه و سر به پا تظاهر مي كرد. انسان با خلق خداياني در ذهن خود كه گويا قادر به مهار نمودن قدرت هاي ماوراي طبيعي بودند، ترس و همچنين آرزوهاي خود را انعكاس مي داد.

اخلاقيات اما داراي مضموني بكلي ديگر است. اخلاقيات وظيفه تنظيم روابط ميان انسان ها در جامعه را  بعهده دارد. اين امر به صورت انعكاس اصل هاي اخلاقي، قواعد، هنجارها و قانون ها در آگاهي انسان عملي مي گردد و در عمل، رفتار انسان در ارتباط با انسان ديگر را تنظيم مي كند. وظيفه ظاهر مذهبي پوشانده شده به تن آن، ارتقاي اثربخشي آن است. اگر اشكال ابتدايي مذهب و اخلاق در گذشته دور با يكديگر ممزوج شده بودند، به اين معنا نيست كه مذهب زيربناي اخلاق را تشكيل مي دهد.

از آنجا كه مذهب در دوران فروپاشي جامعه اوليه و ايجاد شدن جامعه طبقاتي و دولت، شكل حاكم آگاهي را تشكيل مي داد، قادر شد برتري خود را نسبت به اخلاق تامين كند. هر دو در خدمت تامين حاكميتِ شاهان و صنف روحانيت كه گويا از طرف خداوند برگزيده شده بودند، قرار داشتند.»

كوزينگ در بخش هاي  III ، IV  و V رساله خود چگونگي پيدايش مذهب يهودي با كتاب تورات و همچنين مذهب مسيحي با انجيل را برمي شمرد و رابطه آن دو را با تصورهاي اخلاقي ارايه شده توسط آن ها نشان مي دهد. سپس او به كمك اسناد تاريخي نشان مي دهد كه مسيحيان دوران آغازين كه مورد سركوب حاكمان رومي نيز قرار داشتند، از مسيح به مثابه فيلسوفي مدافع محرومان ياد مي كردند و آموزش او را ترويج مي دادند. «با تبديل شدن مسيحيت در روم به عنوان ”مذهب دولتي“، آموزش مسيحيت تغيير يافت و به ايدئولوژي مذهبي و اخلاقي نظام برده داري روم و به ابزار در خدمت سياست سلطنتي آن تبديل شد. نه تنها نظام برده داري به عنوان امري خدا خواسته اعلام شد، بلكه همچنين جنگ هاي راهزنانه امپراطوري روم و غارت و زير سلطه گرفتن سرزمين ها و خلق هاي ديگر نيز خواست خدا اعلام شد.»

 [از اين تاريخ است كه ديگر مسيح در نقاشي ها به عنوان انديشمندي كه در حال سخنوري است، ترسيم نمي شود، بلكه به جاي آن، ترسيم پيكر به صليب كشيده او رسم شد. فيلسوف انقلابي سخنوري كه براي تغيير شرايط زندگي محرومان بپاخاسته بود، جاي خود را به فردي داد كه با ”معصوميت“ بر صليب كشيده شده است و با «مرگ خود، خود را (همانند يك برده) براي گناهان بشر» قرباني مي كند. اين تغيير موضع در مذهب مسيحيت كه در آغاز مدافع محرمان و برده هاست، نشان تبديل شدن آن به ايدئولوژي نظام برده داري در روم مي باشد. در كتاب ”آزادي به مثابه يك حق ويژه. شرح تاريخي ديگري [از ديد برده ها و نه برده داران] از ليبراليسم“ (ISBN: 978-3-89438-431-9)، فيلسوف ماركسيست معاصر ايتاليايي دومينيكو لوزوردو در بخش هاي مختلفي مساله نقش سه مذهب تكخدايي را نسبت به برده داري مطرح مي كند. در صفحه ٦٠ موضع فيلسوف انگليس جون لوكه (١٧٠٤-١٦٣٢) را بر مي شمرد. لوكه كه يكي از مدافعان ليبراليسم در كشور ”مادر آزادي“ (انگلستان) مي باشد، براي تائيد و مستدل ساختن موضع دفاع خود از برده داري، نظر خود را شرح داده و به اصطلاح مستدل مي سازد. به نظر لوكه با خريدن «برده يا اسب»، «برده سرشت خود را به عنوان انسان از دست مي دهد و به ”چيز“ بدل مي گردد». همين فيلسوف ليبرال انگليسي به منظور  تاكيد بر ”استدلال“ خود به منظور توجيه تجارت برده توسط انگلستان، از يكي از حواريون مسيح، «پالوس اهل تارسوس» نقل مي كند (ص ٦١) كه مي گويد: «اعتقاد يافتن به مسيحيت تو را از وظايفي كه پيش تر پذيرفته بودي، آزاد نمي كند. …». كوزينگ در صفحه ٦٤ كتاب پيش گفته خود، اين سخنان پالوس را چنين تكميل مي كند: «اي شما بردگان، مطيع صاحبان خود در همه امور باشيد … در پاكي قلبتان و در ترس در برابر خدا».]

كوزينگ ادامه مي دهد: «با تبديل شدن صنف روحانيون به دارندگان قدرت زميني و برقراري حاكميت پاپ، مذهب مسيحي به قدرت معنوي و كليسا، به دارنده قدرت حاكميت زميني با شكل خداشاهي تبديل گشت. قدرتي كه كليسا براي نابودي مذهب ها، مراكز مذهبي و نابودي فرهنگ هاي ديگر به آن نياز داشت و به طور عملي نيز از اين قدرت براي نابودي فرهنگ دوران آنتيك [به ويژه يوناني] بهره جست.»

در پايان بخش پنجم و پس از برشمردن بخشي از اجحافات مذهب حاكم كليساي كاتوليك در طول تاريخ، كوزينگ مي نويسد: «نمي توان فهرست كامل كلاهبرداري ها، تقلب ها و جنايت هاي كليساي كاتوليك را در طول قرن هاي حاكميت كليساي روم به طور كامل در رساله حاضر برشمرد» و خواننده را به كتاب پيش گفته خود مراجعه مي دهد.

[نقش نابودي فرهنگ ها و قتل عام و نسل كشي خلق هاي ديگر را كليساي كاتوليك به ويژه با نابودي و قتل عام قبايل و خلق هاي مختلف بوميان در آمريكا (همچنين در آسيا و استراليا) نيز انجام داد و با دزديدن ثروت هاي بسياري از اين كشورها به يكي از عوامل عمده فقر مردم اين كشورها بدل گرديد. وزن طلا و نقره غارت شده از كشورهاي آمريكاي مركزي و جنوبي توسط ميسيونرها و نظاميان اسپانيايي به بيش از ١٥٠ هزار تُن تخمين زده مي شود!]

كوزينگ با اشاره به باقي ماندن اخلاقيات مسيحي – كاتوليكي و پروتستاني –  بر پايه دگم هاي مذهبي انجيل، ناتواني آن را براي ارايه پاسخ متناسب به نيازهاي تغييريابنده انسان در طول قرن ها مورد بررسي قرار مي دهد. «هنگامي كه اخلاقيات انسان در اين امر خلاصه شود كه بكوشد تا در دنياي بعدي به آرامش روحي دست يابد، آنوقت نهايتاً كليه مساله هاي انسان در زندگي زميني او بي اهميت مي شود.»

در توضيح اخلاق انسان دوستانه (هومانيستي) در پايان بخش پنجم رساله خود، كوزينگ اخلاق انسان دوستانه را چنين برمي شمرد: «در اخلاق بر پايه موازين انسان دوستانه، مي تواند تنها آسايش و خوشبختي انسان زمينه و محك براي برداشت و ارزش‏ هاي اخلاقي باشد. پايبندي به برداشت و تصورهاي عجيب و غريبي كه گذشتگان ما در هزاران سال پيش دارا بودند، ديگر داراي زمينه اي جدي نمي باشد.»

كوزينگ در دو بخش پاياني رساله خود، اخلاق انسان دوستانه دوران روشنگري و نهايتاً برداشت ماركسيستي از اخلاق و اتيك [علم اخلاق] را برمي شمرد. در اخلاقيات ماركسيستي، همان طور كه ديرتر بيان شده است، مساله تغيير شرايط حاكم بر هستي انسان، موضوع اصلي و مركزي را تشكيل مي دهد. هدف، برپايي جامعه اي انساني است كه در آن برداشت ذهني از اخلاق و اتيك با شرايط عيني تحقق ارزش ها در هماهنگي و همنوايي قرار دارد.

VI- هدف انسان دوستي (هومانيسم) و روشنگري در اروپا، رشد نيروهاي بدني و روحي- ذهني انسان و همچنين تقويت واكنش خلاق او در زندگي روزمره است، با اين هدف كه آسايش و كرامت انساني افزايش يابد. به كمك اين ارزش ها، بار خفقان برداشت هاي تئولوژيك و مذهبي از روي انديشه درباره اخلاقيات برداشته شد و اخلاق و اتيك بر پايه مستقلي بنيان گذاري شد. اين روندي است كه در آن، ويژگي سرشتي اخلاق مبتني بر ارزش هاي دوران روشنگري به طور روزافزون از اعتقادهاي مذهبي كليسا جدا و به مثابه آگاهي مستقل اجتماعي بنياد نهاده شد. نكته تعيين كننده در اين انديشه تئوريك، اين نكته را تشكيل مي دهد كه اين ادعا كه مذهب بنيان اخلاقيات را تشكيل مي دهد، مستدل نبوده و مردود است. برعكس، اين نكته به اثبات رسانده شد كه اخلاقيات مي تواند پايه و اساس يك مذهب مبتني بر عقلانيت را تشكيل دهد.

 

كوزينگ در ادامه مورد تاكيد قرار مي دهد كه برخورد انديشه روشنگرانه دوران مدرن، برخوردي قاطع «با صنف روحانيت مسيحي و نه با باورهاي مذهبي» مردم است، زيرا روشنگري «بر پايه اعتقاد به خداوند مبتني بر عقلانيت و هم بر پايه بي اعتقادي به وجود خدا قرار دارد. در هماهنگي با نيازهاي زندگي در جامعه بورژوازي، فلاسفه اصول اخلاقيات سكولار را پايه ريختند. آن ها به اثبات رساندند كه اخلاقيات نمي تواند بر پايه قوانين نسبت داده شده به خداوند و دستورات مذهبي پايه ريزي شود، بلكه بايد آن را بر پايه نتايج انديشه و عمل انسان قرار داد. با چنين برداشتي، فلاسفه كوشيدند موازين اخلاقي را مبتني بر طبيعت انسان و يا نيازهاي اجتماعي و حاكميتي جامعه تعريف كنند.»

كوزينگ در اين ارتباط، نظريات برخي از فلاسفه اين دوره را در ارتباط با اخلاقيات برمي شمرد و آن ها را توضيح مي دهد، مانند سپينوزآ، شيفزبوري و هچيسون و كانت. «كانت رابطه ميان مذهب و اخلاق را وارونه نمود: مذهب پايه و اساس اخلاق را تشكيل نمي دهد، بلكه اخلاق مي تواند زمينه براي مذهب مبتني بر عقل را ارايه دهد.»

[از نظر فلسفي، وارونه ارزيابي كردن، دقيق تر، بر روي پا قرار دادن رابطه ميان اخلاق و مذهب، جايگزين ساختن فلسفه ايده آليسم عيني به جاي ايده آليسم ذهنگرايانه مي باشد. پذيرفتن مسئوليت انسان براي تنظيم رابطه ميان خود در جامعه به منظور دستيابي به عدالت اجتماعي نسبي و ممكن، نياز به پايبندي به موازين قانوني ناشي از شرايط عيني هستي اجتماعي دارد. تفهيم واقعيت اين ضرورت، نبردي طولاتي را در تاريخ انديشه انسان تشكيل مي دهد.

در فلسفه يونان قديم، اين نبرد همان قدر وجود دارد كه در ايران. كوشش انديشمندان ايراني از قبيل بيروني، ابن سينا و ديگران در هزار سال پيش، نمونه اي براي اين نبرد مي باشد كه تاكنون نيز پايان نهايي خود را نيافته است. جريان هاي مذهبي ارتجاعي از قبيل نظرياتي كه مصباح يزدي از آن دفاع مي كند، در برابر موضعي كه مي توان آن را نزد نمايندگان ”اصلاح طلبان“ يافت، نشان تداوم اين نبرد در ايران امروز مي باشد.

در حالي كه ريشه شكل حكومتي ”ولايي“ با ”ولي فقيه“ در راس آن را بايد در ايده آليسم ذهنگرايانه جستجو نمود كه پايبندي به موازين قانوني را در انديشه و عمل نفي مي كند و ”ولي فقيه“  – همانند پاپ اعظم كليساي كاتوليك -، را نماينده خدا بر روي زمين دانسته و براي او به مثابه ”خداشاه“، جايگاهي مافوق قانون، معصوميت و خطاناپذيري قايل است، تاكيد بر پايبندي بر موازين قانوني توسط انديشه ”اصلاح طلبي“ مذهبي، داراي ريشه ايده آليستي عينگرايانه مذهبي مي باشد.

موضع فلسفي ”اصلاح طلبانه“ در ايران امروز اما پيگير نيست. نمي توان از يك سو پايبندي به قانون، يعني پايبندي به بيان موازين حافظ نيازهاي اجتماعي جامعه را پذيرفت و حراست از آن ها را ضروري اعلام نمود، و از سوي ديگر پايبندي به محصول انديشه ايده آليسم ذهنگرايانه، يعني شكل حكومتي ”خداشاهي“ و مقدس بودن جايگاه ”ولي فقيه“ را مورد تائيد قرار داد.

اين ناپيگيري فلسفي ريشه تاريخي دارد. درك درست آن توسط جريان ”اصلاح طلبي“ مذهبي در ايران، گام بزرگي در جهت پايه ريزي اتحاد ضروري ضدديكتاتوري با هدف تغييرات بنيادي- انقلابي را در ايران تشكيل مي دهد. همان طور كه حزب توده ايران در استدلال براي نادرست اعلام كردن تثبيت اصل ”ولايت فقيه“ در قانون اساسي و نپذيرفتن آن در سال ١٣٥٩ مورد تصريح قرار داد، يكي دانستن جايگاه آيت الله خميني به عنوان ”رهبر انقلاب“ و همزمان پذيرفتن او به عنوان ”ولي فقيه“ به خاطر مقام مذهبي او، و تثبيت اين اقدام نادرست به شكل اصل ”ولايت فقيه“ در قانون اساسي، اقدامي منافي با هدف هاي انقلاب بهمن ٥٧ مي باشد. اين امر، ريشه تاريخي معضل هاي اجتماعي كنوني را در ايران تشكيل مي دهد. تجربه دو دهه اخير نشان مي دهد كه عنوان ”رهبر انقلاب“ براي آيت الله خميني، عنوان تاريخي تكرارناپذير شرايط ويژه انقلاب بهمن ٥٧ را تشكيل مي داد. بار مصنوعي اضافه شده به آن به علت مقام مذهبي، اشتباه تاريخي مبارزان مذهبي را تشكيل مي دهد كه جز تصحيح جسورانه آن، راهي را باقي نمي گذارد.

بديهي است كه حزب توده ايران در نبرد ميان انديشه ايده آليسم ذهني و عيني، باوجود ناپيگيري فلسفي و منطقي ايده آليسم عيني و با حفظ مواضع انتقادي خود به آن، جانبدار پيگير مدافعان ايده آليسم عيني در برابر ذهني بوده و كماكان نيز است.]

نهايتاً كوزينگ در بخش VII  رساله خود، مساله «استقلال اخلاق و اتيك را در انديشه انسان دوستانه» مورد بررسي قرار مي دهد كه با قاطعيت از برداشت گذشته مبتني بر «گناهكار بودن ابدي انسان» بريده است. در اين انديشه ديگر انسان «بندهِ خالق در ذهن ايجاد كرده، نمي باشد. ….، بلكه او به عنوان مظهر بالاترين ساخته رشد طبيعي و اجتماعي (ماده) شناخته مي شود كه خالق خود است.

انسان با سخت كوشي در به كار گيري توانايي هاي خود در طول تاريخ طولاني توانست به رشد ذهني و بدني دست يابد. او توانست با ممارست به توليد ابزارهاي جديد و موثري براي توليد و پاسخ به نيازهاي خود نايل شود و با رشد افتراقي محصولات توليد خود، نيازهاي خود را به طور مداوم در سطوحي بغرنج و پيچيده تر پاسخ گويد و تامين كند. انسان توانست در اين روند اشكال متفاوت هستي اجتماعي را از جامعه ساده اوليه تا جامعه بورژوازي كنوني بر پا دارد. انسان توانست فرهنگ مادي و معنوي خود و تمدن هاي متفاوتي خلق كند و شناخت و  دانش خود را از مرحله نازل تا دانش امروزي رشد دهد و با توليد اجتماعي مدرن در سطح جهاني، رفاه و آسايش به ارمغان آورد. از اين طريق مي تواند مرحله بالاتري از شرايط انسان دوستانه هستي براي انسان و رشد انساني همه جانبه حقوق بشري او تامين گردد.

برپايي چنين شرايطي با اميد به توانايي جامعه بورژوازي، توسط انديشمندان آن در دوران طلوع اين نظام اعلام شد. اما تحت شرايط ايجاد شده در اين جامعه، دستيابي به شرايط انساني و تامين حقوق بشري تنها در ابعاد محدودي ممكن گشت. اما تداوم اين رشد براي دستيابي به اين هدف ناممكن نيست. به اين منظور ضروري است كه تضادهاي عديده در سطح جهاني در ارتباط با نيازهاي اجتماعي، فرهنگي، ذهني- روحي و اخلاقي انسان برطرف گردد كه حل آن ها در شرايط برقراري نظام سرمايه داري ممكن نشده است.

بر اين پايه است كه اكنون ضرورت تشديد پژوهش براي برپايي كارپايه اخلاق و اتيك انسان دوستانه كمونيستي مبتني بر علم وجود دارد، زيرا به درستي صحبت از آن مي شود كه در شرايط كنوني كمبود زمينه يك جهت گيري اخلاقي انساني به شدت حس و درك مي شود. نتايج به دست آمده بر پايه اخلاقيات سكولار و آزاد شده از بندهاي مذهبي و تئولوژيكي، زمينه را براي ايجاد شدن اخلاق مبتني بر ماترياليسم تاريخي ايجاد كرده است. اما تنها پس از پايه ريزي برداشت ماترياليسم تاريخي مبتني بر شناخت و درك سرشت ماترياليستي جامعه انساني و تاريخ آن توسط ماركس و انگلس، زمينه علمي برپايي اخلاق انسان دوستانه (هومانيستي) كمونيستي ممكن گشته است.

برداشت هاي اخلاقي، هنجارها، قواعد و ملاك ها از درون روابط هستي اجتماعي زائيده مي شوند. اين روند از اين طريق ممكن مي گردد كه انسان ها كه در جستجوي پاسخ به منافع، تمايلات و آرزوهاي خود هستند، به اين روابط اجتماعي با آگاهي كم و بيش برخورد كرده و شيوه هاي هماهنگي با آن ها را ايجاد مي كنند. هدف، تنظيم رابطه فردي و اجتماعي خود با ديگران بر پايه آن هاست. هنجارها، قواعد، ارزش ها و ملاك هاي سنجش، بخش ذهني اخلاق و روابط اجتماعي مبتني بر اخلاق را تشكيل مي دهند. آن ها در عمل، كنش و واكنش انسان را در روابط با ديگران در جامعه تنظيم مي كنند. اما تاثير آن ها با محدوديت هايي در جامعه روبروست كه ريشه در روابط اجتماعي، به ويژه در بخش اقتصادي آن دارد كه بر روي روابط اجتماعي، سياسي و خانوادگي و شكل بروز آن ها موثر مي باشد. هگل اين شرايط را در فلسفه اخلاقيات خود، بخش عيني روابط مبتني بر اخلاق مي نامد. ديالكتيك كنش و واكنش عملي اخلاقي انسان، از تناسبي ميان بخش ذهني و عيني عملكرد انسان برخوردار است.

هنگامي كه ماركس اخلاق و اتيك انسان دوستانه را در تز زير بيان مي كند كه «انتقاد به مذهب با اين آموزش و نتيجه گيري از آن پايان مي يابد كه براي انسانيت، خود انسان والاترين موجود را تشكيل مي دهد و لذا اين شناخت با اين حكم مطلق گريزناپذير (كاتگوري امپراتيو) همراه است كه از اين روي، بايد همه مناسباتي برانداخته شود كه تحت شرايط آن، فرد انسان به موجودي سركوب و تحقير شده، به موجودي در بند و منزوي شده تبديل و كرامت او پايمال گشته است»، آنوقت اين نتيجه گيري نيز قانونمند است كه اخلاقيات انسان دوستانه تنها با بيان چنين نتيجه گيري پايان نمي يابد، بلكه نكته اساسي آن است كه بايستي تمامي شرايط كه با اين نتيجه گيري در تضاد قرار دارد، تغيير يابد. آن هم به نحوي تغيير يابد كه اين شرايط به واقعيت عيني اخلاقي در جامعه تبديل گردد.

اما برداشت مسيحي درباره كرامت انساني هر روز روشن تر به سدي در برابر فعاليت تئوريك و عملي به منظور تحقق بخشيدن به تغييرهاي ضروري تبديل مي گردد. اگر انسان به خاطر گناهانش به مخلوقي تحقير شده بدل گشته كه از بهشت بيرون رانده و محكوم به گذران زندگي اي پردرد در زمين شده است و تنها وظيفه او پرداخت جريمه گناهانش است كه بايد به اين اميد كه روحش در جهان ديگر از زندگي بهتري برخوردار گردد، انجام شود، آنوقت چنين دركي از هستي خود و چنين برداشتي درباره سرنوشت خود مي تواند تنها به معناي تسليم در برابر همه مساله هايي فهميده شود كه در برابر انسان قرار دارد، در حالي كه درست تغييـر آن ها وظيفه روز او را تشكيل مي دهد. …

اتيك انسان دوستانه مي بايستي عنصرهاي اخلاقي اي را براي تنظيم رابطه ميان انسان ها ارايه دهد كه طبق آن، تساوي حقوق همه انسان ها بر روي زمين تامين و تضمين گشته و راهبردهاي عملي براي تنظيم جنبه هاي مختلف زندگي سياسي، اجتماعي، فرهنگي و علمي انسان ارايه دهد …»

[اقتصاددان ماركسيست آلماني، هاري نيك با طرح پرسش «چگونه مي خواهيم زندگي كنيم» در اثرش ”بحث هاي اقتصادي در جمهوري دموكراتيك آلمان“ (نگاه كن به مشكلات اقتصادي ايران زائيده نظام سرمايه داري است! http://www.tudeh-iha.com/lang/fa/archives/1819)، در عين ارايه نكاتي براي برپايي اقتصاد كمونيستي در خدمت انسان و گونه انساني، در واقع پاسخ به پرسش درباره زمينه بوجود آمدن اخلاق كمونيستي را نيز طرح مي كند.

نيك ارزيابي خود درباره شيوه توليد پس از سرمايه داري يا شيوه توليد كمونيستي را كه پيامد «انقلاب نيروهاي مولده» در اواسط قرن گذشته اروپايي مي باشد، از اين روي مستدل مي داند، زيرا «از يك سو، گرايش هاي اصلي رشد در جهان، آن طور كه در زمان رشد صنعتي عملي شد، به شكل كنوني در قرن پيش رو ناممكن است: نه تقليل زمان براي دو برابر شدن جمعيت جهان، و نه برداشت مواد خام از طبيعت به شكل گذشته ممكن است، و به ويژه نه ايجاد شدن حجم زباله و مواد سمي يا نابودي گونه هاي حيواني و گياهي كه در دوران پشت سر عملي شد، با تداوم هستي بر روي زمين همخواني دارد. همين وضع را بايد براي تداوم قطب بندي اجتماعي در كشورهاي ثروتمند و هم تعميق درّه تفاوت سطح زندگي ميان كشورهاي صنعتي و در حال رشد ناممكن دانست.

از سوي ديگر، با انقلاب تكنولوژيكي در مقياس جهاني در قرن بيستم، روند رشدي پا به عرصه وجود گذاشته است كه تاكنون در تاريخ بشري بي سابقه مي باشد. … [از اين طريق] تغييرات پيگير در ارتباط با شرايط هستی گونه انساني به وجود آمده است.» نيك سپس با تفصيل ١- ايجاد شدن شرايط تكنيكي براي «نابودي هستي» بر روي زمين، و ٢- تبديل شدن برداشت از طبيعت از «سيستم باز به سيستم بسته» را نشان مي دهد و مي نويسد: «برداشت رايگان از طبيعت به پايان خود رسيده است»! ٣- ايجاد شدن امكان «گشودن جهان كلان (ماكروكسموس) و جهان خُرد (ميكروكسموس)»، به ويژه با «شناخت كد اطلاعات ارثي» و امكان «خلق زندگي ”از راه ايجاد ساختاري“ آن» و ٤- نهايتاً با اشاره به شرايط ايجاد شده براي تداوم هستي بر روي زمين، بر ضرورت پذيرش نحوه ديگري از بازتوليد هستي اشاره مي كند كه مبتني است بر تغييرات در شيوه زندگي، فرهنگ، مصرف، تقسيم و … (ص ٧٢) به نظر او بشريت نمي تواند بيش از اين از پاسخ دادن به پرسش طرح شده درباره «چگونه مي خواهيم زندگي كنيم؟» (ص ٩٩) چشم بپوشد.

بايستي با توجه «به تغييرات ريشه اي در شرايط جهانيِ»  هستي بشری، نحوه زندگي ساختاري اين چناني داشته باشد: «نقش تعيين كننده در آينده بر اين نكته متمركز نخواهد بود كه با چه سرعتي، اقتصاد و پيشرفت تكنولوژيكي رشد خواهد كرد، بلكه برعكس: رشد بايستي در سطح جهاني و در مقياس كليت آن، رشدی در كنترل باشد. اين امر به معناي آن است كه به ويژه رشد ديوانه وار ناشي از رقابت و سودورزي بايستي پايان يابد. چنين برنامه اي تنها با ويژگي هاي مثبت اقتصاد سوسياليستي [كه در خدمت حفظ هستي گونه انساني، جانوري، گياهي و محيط زيست است] ممكن مي باشد و نه در سرعت هر روز شتاب يابنده رشد اقتصادي و تكنولوژي [كه صورتبندي اقتصادي- اجتماعي سرمايه داري به انسان تحميل مي كند]!»

 

مارکس این تغییر را تغییر بازتولید کالا برپایه نیاز انسان و نه با هدف سودورزی برای انباشت هرچه بیش تر سرمایه و سود می داند.

بدين ترتيب هماهنگي ميان بخش ذهني و عيني اخلاقيات انسان دوستانه كمونيستي برقرار مي شود.]

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *