تاريخ و ديالكتيك، ادامه بخش ششم كتاب، آغاز 14

image_pdfimage_print

آگاهى‏‏، مرحله كيفى‏‏ جديد در تكامل

 

در چگونگى‏‏ و شيوه‏اى‏‏ كه انسان در جريان كار، اشياء طبيعى‏‏ را به‏كار مى‏‏گيرد، يك تضاد ديالكتيكى‏‏ وجود دارد. اين نكته را هگل نيز مورد توجه قرار داده بود، توجهى‏‏اى‏‏ كه لوكاش آن را متذكر شده است. اين تضاد عبارت است از آن‏كه آنچه نتيجه كار است، «هم‏زمان هم جديد است و هم نيست». (106) از يك سو انسان نمى‏‏تواند چيزى‏‏ به مضمون اشياء طبيعى‏‏ بيافزايد؛ قانونمندى‏‏ درونى‏‏ آن‏ها هميشه ثابت باقى‏‏ مى‏‏ماند. از سوى‏ ديگر، اين هدف‏گيرى‏‏ انسان است كه براى‏‏ اشياء طبيعى‏‏ نقش و تعريفى‏‏ جديد ايجاد مى‏‏كند «و از اين قانونمندى‏‏ها امكانات و تاثيرگذارى‏‏ جديد و تاكنون نشناخته و يا به‏طور اتفاقى‏‏ كشف شده را استخراج مى‏‏كند». درست اين جنبه پويا است كه وارد جريان روند اجتماعى‏‏ مى‏‏گردد، و جنبه ثابت و خشك- متصلّب شى‏‏ء بودن طبيعت  – كه البته “تصلبى‏‏” نسبى‏‏ است در برابر پويايى‏‏ اجتماعى‏‏ –  را «نفى‏‏ مى‏‏كند» و  بجريان مى‏‏اندازد.

و اين روند به‏هيچ‏وجه اتفاقى‏‏ نيست؛ اين دربرگرفتن و اجتماعى‏‏كردن اشياء طبيعى‏‏، نتيجه اراده‏گرايانه يك قمار بى‏‏حساب طبيعت نيست، بلكه نتيجهِ ضرورى‏‏ ايجادشدن جهشى‏‏وار كيفيت جديد است، يعنى‏‏ نتيجه ايجادشدن آگاهى‏‏ انسان، به‏مثابه مشخصه مرحله هستى‏‏ جديدى‏‏ از تكامل طبيعى‏‏ [ماده]، يعنى‏‏ مرحله «جهانِ انسان بااستعداد و آگاه» مى‏‏باشد. تكامل اين كيفيت، ناشى‏‏ از چگونگى‏‏ رفتار نوين انسان است در برابر طبيعت كه خود را جهش‏وار از جهان حيوانات جدا ساخت، يعنى‏‏ ناشى‏‏ از كار هدف و غايتمند و در مغز برنامه‏ريزى‏‏ شده است. اما زمانى‏‏ كه اين كيفيت نوين حضور دارد، آنوقت همانند همه مراحل ديگر تكامل، در اين مرحله هم، بالاترين سطح تكاملى‏‏ كيفيت نوين، همه چيز را فرا مى‏‏گيرد و مهر خود ر ا بر همه چيز مى‏‏زند، به نحوى‏‏ كه اين مرحله تكاملى‏‏ به آن شكلى‏‏ درمى‏‏آيد كه چگونگى‏‏ قانونمندى‏‏ تاثير كيفيت نوين حكم مى‏‏كند.

 

هماهنگى‏‏ قوانين در هر مرحله تكاملى‏‏

 

قوانين مكانيكى‏‏ همانقدر براى‏‏ قوانين مرحله غريزى‏‏ زندگى‏‏ و رشد حيوانات بى‏‏اهميت هستند، همانقدر كه نيروى‏‏ جاذبه زمين كه مداوم بر روى‏‏ ما موثر است و يا قانون كشش Gravidation، براى‏‏ سقوط به‏سوى‏‏ مركز ثقل زمين، بر روى‏‏ قانون تمايل به سقوط درجه سود سرمايه پاسخگوست؛ در آنجا قوانين جهان غرايز و در اينجا قوانين جهان آگاهى‏‏ حاكمند و نمى‏‏ توان آن‏ها را نه باهم و نه با قوانين فيزيكى‏‏ در ارتباط قرار داد. آنچه كه ما هماهنگى‏‏ قوانين يك مرحله از تكامل مى‏‏ناميم، پديده‏اى‏‏ كه در ظاهر تعجب برانگيز است، به  اين معناست كه براى‏‏ هر مرحله، اين قوانين در رابطه بين خود (م) از نظمى‏‏ بسته و مشخص و برطبق اصلى‏‏ كه در چهارچوب يك سيستم برقرار است، پيروى‏‏ مى‏‏كنند. و اين اصل، از ريشه مشترك قوانينى‏‏ ناشى‏‏ مى‏‏شود كه كيفيت مرحله مربوطه را برپامى‏‏دارند. پرسش درباره علت قانونمندى‏‏ وحدت يك مرحله، باوجود پديده‏هاى‏‏ متضاد در آن، پاسخ خود را در اين هماهنگى‏‏ و يك‏پارچگى‏‏ قانونمند مى‏‏يابد.

 

رابطه بين هستى‏‏ اجتماعى‏‏ و آگاهى‏‏

 

برپايه اين شناخت تئوريك (اجباراً) نمى‏‏توان انكار كرد كه آن‏چيزى‏‏ كه زندگى‏‏ اجتماعى‏‏ را از كليه مراحل پيشين آن مجزا مى‏‏سازد و آن را به‏مثابه يك مرحله كيفى‏‏ مخصوص به‏خود برپامى‏‏دارد، آگاهى‏‏ است. اين نكته اما به اين معنا نيز است كه هيچ جنبه‏اى‏‏ از هستى‏‏ اجتماعى‏‏، هيچ رابطه و هيچ عملكردى‏‏، نمى‏‏تواند وجود داشته باشد كه از درون («ميان»!) آگاهى‏‏ نگذشته و در اين مجرا شكل نگرفته باشد. و آنجا كه مى‏‏تواند از اين برداشت اين‏سوتفاهم ايجاد شود كه چنين موضعى‏‏ نهايتاً به سقوط به ايده‏آليسم خواهد انجاميد، آنوقت بايد گفت كه اين‏سوتفاهم ناشى‏‏ از آن است كه نزد اين مدعيان، شرايط طبيعى‏‏ به صورت ناشايست و غيرديالكتيكى‏‏ برجسته مى‏‏شود، و موجب مى‏‏شود كه ماترياليسمِ عاميانهِ مكانيكى‏‏ به پيروزى‏‏ آسان دست  يابد و به خود آفرين بگويد. اما ابراز نگرانى‏‏ ، بى‏‏پايه و اساس است. نادرستى‏‏ اين نگرانى‏‏ درباره پذيرفتن عملكرد فعال آگاهى‏‏ دركل روند هستى‏‏ اجتماعى‏‏ را مى‏‏توان حتى‏‏ بسيار موفق با كمك برداشت ماترياليستى‏‏ سختگير و سازش‏ناپذير اثبات كرد. خصلت “ماترياليستى‏‏” برداشت فوق درست در اين امر نـهفته است كه جنبه فعال و در جهت اهداف عمل كننده در روند هستى‏‏ اجتماعى‏‏، يعنى‏‏ آگاهى‏‏، بى‏‏توجه به اهميت نقش آن، نهايتاً و به‏طور مضمونى‏‏ وابسته است به يك رابطه به‏هم‏پيوسته- به‏هم‏تنيدهِ ديالكتيكى‏‏ كه از عملكرد در شرايط عينى‏‏ اجتماعى‏‏ نتيجه مى‏‏شود و در آن همه جنبه‏ها و لحظات [هستى‏‏ اجتماعى‏‏] در يك كلِ ديالكتيكى‏‏ هماهنگ مى‏‏گردند. ما در اين مورد مفصلا صحبت خواهيم كرد.

 

رابطه ذهن و عين

 

با برداشت فوق، روند اجتماعى‏‏، برخلاف برداشت و بينش ماترياليسم قديمى‏‏ كه جنبه فعال را در آن تنها ظاهرامر ارزيابى‏‏ مى‏‏كند، و يا آن را امرى‏‏ خارج و فارغ از قانونمندى‏‏ مى‏‏داند و براى‏‏ آن تنها قلمروى‏‏ فكر را مى‏‏پذيرد، اين روند اجتماعى‏‏ درواقع كليت پراتيكى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد كه از درون آگاهى‏‏ راه خود را مى‏‏يابد، روندى‏‏ كه در آن هم جنبه ذهنى‏‏ و هم عينى‏‏ يك‏سان- مشابهه و واحد هستند و وحدتى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهند، به بيان فلسفى‏‏، رابطه سوبژكت- ابژكت [فاعل و مفعول] را تشكيل مى‏‏دهند.

رابطه سوبژكت- ابژكت به‏مثابه اصل ديالكتيكى‏‏ جريان روند اجتماعى‏‏ كه در آن كليه جنبه‏ها و لحظات اين روند دسته مى‏‏شوند، تنها زمانى‏‏ مى‏‏تواند به‏درستى‏‏ درك شود و اين شناخت به‏وجود آيد، كه درك شود كه عملكرد ذهنى‏‏ سوبژكت همانقدر پيش‏شرط است براى‏‏ برقرارى‏‏ واقعيت قانونمند- عينى‏‏، يعنى‏‏ ابژكت، همچنان كه برعكس، قانونمندى‏‏ عينى‏‏ پيش‏شرط است براى‏‏ فعاليت ذهنى‏‏. سختى‏‏ كار در اين نيست كه رابطه سوبژكت- ابژكت برپايه تجربه تعيين و برشمرده شود؛ اين سختى‏‏ بيش‏تر در اين نكته نـهفته است، توضيح داده و فهميده و درك شود كه چرا هستى‏‏ اجتماعى‏‏ و اين رابطه برهم منطبق و يكى‏‏ هستند، به‏عبارت ديگر، بيان يك مفهوم مى‏‏باشند و چرا كليه جنبه‏ها و لحظات روند اجتماعى‏‏، تنها مى‏‏توانند جنبه‏ها و لحظات رابطه سوبژكت- ابژكت را تشكيل دهند.

براى‏‏ روشن ساختن اين نكته مجبور هستيم بارديگر به مسئله رابطه انسان و طبيعت مراجعه كنيم. ما ديديم كه حتى‏‏ كوچكترين واحد رابطه انسان و طبيعت، هميشه فعاليت و عمل، و آن هم فعاليت و عمل اجتماعى‏‏ است. نارسائى‏‏ فكرى‏‏ درباره نقش شرايط طبيعى‏‏ كه گويا تاثيرات بازدارنده و يا كمك كننده و موثر بر روى‏‏ چگونگى‏‏ رشد روابط اجتماعى‏‏ مى‏‏تواند داشته باشند، سرگيجه بسيار ايجاد كرد. تاآنجا كه از اين تصور، اين نتيجه‏گيرى‏‏ بعمل آمد كه آخرين وضع غيرقابل محاسبه، شيئيتِ برابرايستاى‏‏ Gegenständlichkeit [شيئيت واقعيت موجود پيش‏رو] طبيعت است. اين نكته اما در اين ارتباط مورد توجه قرار نگرفت كه عمل و پراتيكى‏‏ كه به‏طور ضرورى‏‏ در جهت تاثير گذاشتن بر روى‏‏ اشياء طبيعى‏‏ تحقق مى‏‏يابد، اشياء طبيعى‏‏ را به قلمروى‏‏ فعاليت خود وارد و آن‏ها را تبديل مى‏‏سازد و همانطور كه نشان داده شد، عكس آن اما هيچگاه تحقق نمى‏‏يابد. [نمونه براى‏‏ عمل و پراتيك انسان بر روى‏‏ طبيعت با مضمونى‏‏ منفى‏‏، مسئله تخريب محيط زيست است.]

اگر اين نكته را به‏طور انتزاعى‏‏ مورد توجه قرار دهيم، آنوقت اينطور به نظر مى‏‏رسد كه جهان اشياء طبيعى‏‏ سلطه خود را بر پراتيك انسان برقرار مى‏‏سازد. اين ظاهرامر ازاين‏رو به‏وجود مى‏‏آيد كه انسان آن چيزى‏‏ را به موضوع فعاليت [به ابژكت] خود تبديل مى‏‏سازد كه مى‏‏يابد و با آن روبروست، و آن چيزى‏‏ كه در برابر خود دارد، البته در قانونمندى‏‏ كيفى‏‏ خود غيرقابل تغيير است. اما اين تظاهرامر بلافاصله ازبين مى‏‏رود، بمحض آن‏كه درباره چگونگى‏‏ قوانين جريان روند و تغييرات اجتماعى‏‏ پرسشى‏‏ مطرح شود. به‏عبارت ديگر، به محض آن‏كه توجه‏مان را از رابطه محدود بين انسان و طبيعت، كه به‏طور متافيزيكى‏‏ از درون كليه روابط اجتماعى‏‏ برگزيده ايم، دور و به به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ كليت جريان روند هستى‏‏ اجتماعى‏‏ بيانديشيم، تظاهر سلطه اشياء محو مى‏‏شود.  با چنين تغيير در زاويه ديد تئوريك، بلافاصله اين نكته خود را نشان مى‏‏دهد كه باوجود وابستگى‏‏ وسيع انسان به شرايط طبيعى‏‏ و با توجه به اين پيش‏شرط، كه اصلاً فضاى‏‏ ضرورى‏‏ فعاليت تغيير دهنده براى‏‏ انسان  وجود دارد (امرى‏‏ كه مثلاً در كوير به‏طور محدود برقرار است)، برترى‏ و غالب بودن قانونمندى‏‏ درونى‏‏ روند كليت هستى‏ عليه محدوديت رابطه بين انسان و كيفيت غيرمنعطف- مصلّب طبيعت و همچنين عليه شرايط جغرافيايى‏‏ مختلف محل، قابل تشخيص و درك مى‏شود. رشد سرمايه‏دارى‏‏ در انگلستان از همان قوانينى‏‏ درونى‏‏ پيروى‏‏ مى‏‏كند كه در سويس هم مى‏‏كند. ماركس مى‏‏گويد، «براين‏پايه است كه مى‏‏توان از زمينه طبيعى‏‏ ارزش اضافى‏‏ صحبت كرد، اما نمى‏‏توان در مفهوم كلى‏‏ از آن صحبت كرد كه هيچ محدوديت طبيعى‏‏ وجود ندارد كه مانع آن باشد، كه كارى‏‏ را كه براى‏‏ زندگى‏‏ خود ضرورى‏‏ است از سر خود باز و به گردن ديگرى‏‏ بياندازيم». (107) و همچنين: «شرايط مساعد طبيعى‏‏ هميشه تنها امكان، و نه واقعيت ارزش اضافه را ارائه مى‏‏دارد». (108)

تفاوتى‏‏ كه ماركس اينجا بين امكان و حقيقت نايل مى‏‏شود، ابـهام را برطرف مى‏‏سازد كه منظور تفاوت رابطه اجتماع و طبيعت است. حقيقت عبارت است از بـهره جستن از امكان طبيعى‏‏ كه از طريق پراتيك، يعنى‏‏ به‏كمك فعاليت هدفمندى‏‏ كه از درون سر [مغز، آگاهى‏‏] مى‏‏گذرد، تحقق مى‏‏يابد. امكانى‏‏ كه در وضع عادى‏‏ به‏طور بى‏‏نـهايت و تمامى‏‏ناپذير وجود دارد، و لذا تحقق يافتن و ايجادشدن حقيقت مربوط نمى‏‏شود به خصلت وجودى‏‏ شى‏‏ء  (شيئيت آن) و امكان‏هاى‏‏ مختلف، بلكه منوط است به قانونمندى‏‏ درونى‏‏ جريان روند اجتماعى‏‏. نه آن‏كه وجود يك قدرت طبيعى‏‏ نقش مستقلى‏‏ ايفا مى‏‏كند، بلكه «ضرورت كنترل نيروى‏‏ طبيعى‏‏ توسط اجتماع، يعنى‏‏ توانايى‏‏ برقرارى‏‏ سوخت وساز با آن، آن را توسط دست و توانايى‏‏ انسان در مقياس بزرگ رام كردن و به خدمت گرفتن، نقش اساسى‏‏ را در تاريخ صنعت تشكيل مى‏‏دهد». (109) به اصطلاح «شرايط اقتصادى‏‏» عبارت است از كار انجام شده به‏منظور برطرف ساختن نيازهاى‏‏ مادى‏‏، به سخنان ديگر، عبارت است از كار انجام شده در جريان «توليد و بازتوليد بى‏‏واسطه حيات» (110) در چهارچوب روابط اجتماعى‏‏.  ماركس مى‏‏گويد، «چيزى‏‏كه پرودون Proudon (LXIX) نفهميده است، اين نكته است كه برخى‏‏ از مناسبات اجتماعى‏‏ نيز همانطور محصول خود انسان هستند، همانطور كه پارچه، نخ وغيره چنين هستند». (111)

اما چنين مناسبات اجتماعى‏‏ خود ناشى‏‏ از پراتيك مشخص تاريخى‏‏اى‏‏ هستند، پراتيكى‏‏ كه خود در دامن شرايط قبلى‏‏اى‏‏ كه تنها تحت تاثير مناسبات معينى‏‏ ممكن شده بود، به‏وجود آمده است. در “ايدئولوژى‏‏ آلمانى‏‏” اين مناسبات به روشنى‏‏ برشمرده مى‏‏شوند: «اين برداشت (ماترياليستى‏‏) از تاريخ… نشان مى‏‏دهد كه… در هر مرحله‏اى‏‏ از تكامل، دستاورد مادى‏‏ و قابل لمسى‏‏ وجود دارد، توده‏اى‏‏ از نيروهاى‏‏ مولده ايجاد شده است، رابطه تاريخى‏‏اى‏‏ بين افراد و طبيعت برقرار شده است كه هر نسلى‏‏ از نسل قبلى‏‏ به ارث مى‏‏برد. توده‏اى‏‏ از نيروهاى‏‏ مولده، سرمايه‏اى‏‏ و شرايطى‏‏ كه البته خود آن‏ها توسط نسل جديد تغيير مى‏‏يابند، اما در عين حال اين شرايط، شرايط زندگى‏‏ نسلى‏‏ جديد را هم تعيين مى‏‏كند [تخريب محيط زيست!] و به آن تكامل و خصلت معينى‏‏ مى‏‏بخشد. شرايطى‏‏ كه همانقدر انسان را مى‏‏سازند كه انسان شرايط را به‏وجود مى‏‏آورد». (112)

ماركس، مثلاً در “فقر فلسفه” مرحله اجتماعى‏‏ هستى‏‏ را كه به‏طور طبيعى‏‏ پديده‏اى‏‏ همگون است، تنها به‏طور عام برجسته نمى‏‏ سازد، زيرا هر مرحله به صورت كلى‏‏ برپايه يك اصل واحد قرارداشته و ازاين‏رو يك كليت اندامى‏‏- ارگانيك را تشكيل مى‏‏دهد: «مناسبات توليدى‏‏ در هر اجتماعى‏‏ يك كليت را تشكيل مى‏‏دهند…، زيرا كه تمام روابط هم‏زمان برقرار هستند و يكديگر را حمايت مى‏‏كنند». (113) او موضع خود در اين مورد را دقيق‏تر به اين صورت مشخص مى‏‏سازد كه  بر غيرقابل عبور بودن از مرزهاى‏‏ اجتماعى‏‏ براى‏‏ عملكرد نيروهاى‏‏ فعال، تاكيد كرده و به‏عبارت ديگر بازتوليد هستى‏‏ در يك جامعه مشخص را خارج از اين مرزها نفى‏‏ مى‏‏كند. در همين مضمون او بارها از آن صحبت مى‏‏كند كه رابطه بين طبيعت و انسان هميشه تنها در داخل مرزهاى‏‏ رويدادهاى‏‏ هر مرحله اجتماعى‏‏ جريان مى‏‏يابد. «در توليد انسان‏ها تنها بر روى‏‏ طبيعت تاثير نمى‏‏گذارند، بلكه همچنين بر روى‏‏ يكديگر موثراند. آن‏ها تنها از اين طريق توليد مى‏‏كنند كه به صورت معينى‏‏ با هم همكارى‏‏ مى‏‏كنند و نتيجه عمل خود را با يكديگر مبادله مى‏‏سازند. براى‏‏ آن‏كه توليد كنند، آن‏ها به مناسبات و روابط معينى‏‏ نسبت به هم تن در مى‏‏دهند، و تنها در درون اين مناسبات اجتماعى‏‏ است كه تاثيرگذارى‏‏ آن‏ها بر روى‏‏ طبيعت و در توليد تحقق مى‏‏يابد». (114) اينكه بيان مطلب به شيوه فوق امرى‏‏ اتفاقى‏‏ نيست را تكرار آن نشان مى‏‏دهد: «كليه توليد، يعنى‏‏ تصاحب طبيعت توسط فرد در چهارچوب و از طريق روابط حاكم در يك شكل اجتماعى‏‏ معين» (115) عملى‏‏ مى‏‏شود.

ما مسئله چگونگى‏‏ رابطه بين طبيعت و جامعه (م) را ازاين‏رو به اين وسعت مورد توجه قرار داديم، زيرا خواستيم از اين طريق عليه بدفهمى‏‏هاى‏‏ ماترياليسم تاريخى‏‏ كه اغلب ناشى‏‏ از نادرستى‏‏ درك اين رابطه است، موضع گرفته باشيم. درك نادرست مكانيكى‏‏ از رابطه بين طبيعت و جامعه، باعث ايجادشدن يك برداشت ايده‏آليسستى‏‏ مخالف شد. براين‏پايه است كه يك شخصِ حتى‏‏ مسلط به انديشه ماركسيستى‏‏ نيز مى‏‏تواند دچار اين برداشت نادرست بشود: «تفاوت اساسى‏‏ بين ماركسيسم و علم بورژوازى‏‏ نه در برترى‏‏ اسلوب اقتصادى‏‏ آن براى‏‏ توضيح تاريخ است، بلكه در پذيرش موضع كليت از طرف ماركسيسم قرار دارد». اين برداشت بيش از سه دهه پيش به رشته تحرير درآمده است، اما براى‏‏ نشان دادن يك لغزش ايده‏آليستى‏‏، ارزش عنوان شدن را دارد. نادرستى‏‏ اين موضع در بى‏‏توجهى‏‏ به اين واقعيت نـهفته است كه درك تاريخ به‏مثابه جريان روندِ واحدِ ديالكتيكى‏‏ كه از قانونمندى‏‏ يك‏پارچه‏اى‏‏ پيروى‏‏ مى‏‏كند، و لذا يك «كليت» را تشكيل مى‏‏دهد، تنها ازاين‏رو ممكن است، زيرا در حركت و تغييرات اين كليت، شرايط «اقتصادى‏‏» [توليدى‏‏] (آنطور كه ما آن‏ها را نشان داديم) نقش عامل اصلى‏‏ و يك دست كننده (م) كليه عوامل ديگر را ايفا مى‏‏كند و عاملى‏‏ است كه كليت را برپامى‏‏سازد. پذيرفتن اين نظر  اما به اين معنا نيست كه خود را گرفتار جدل تجربى‏‏ بى‏‏پايانى‏‏ سازيم كه از طريق ارايه نمونه‏‏ها مى‏‏كوشد براى‏‏ نقش عامل اقتصادى‏‏ و يا ايدئولوژيك اولويت قائل شود؛ چنين جدلى‏‏ را به زحمت بتوان به‏كمك تجربه نيز به نتيجه رساند، زيرا همانطور كه تجربه روزانه نشان مى‏‏دهد، هر طرف مى‏‏كوشد هرچه بيش‏تر “دلايلى‏‏” ارايه دهد، امرى‏‏ كه به‏خاطر صبورى‏‏ بى‏‏حد تاريخ و با كمى‏‏ زيرك بودن شخص، ممكن نيز است. اما نكته اصلى‏‏، يعنى‏‏ قبل از آن‏كه كوشش شود كه به‏كمك تعدادى‏‏ از مدارك و اسناد يكى‏‏ از دو وجه به‏اثبات برسد، اين نكته است كه برپايه تئورى‏‏ شناخت، اولويت عامل اقتصادى‏‏ را از درون ذات و مضمون  جامعه تشخيص دهيم و آن را به‏مثابه يك ضرورت بى‏‏چون وچرا به‏اثبات برسانيم. ازاين‏رو لنين نيز به اين عادت انتقاد وارد مى‏‏سازد كه مضمون ديالكتيك تنها با ارايه نمونه‏‏ها نشان داده شود، امرى‏‏ كه به نظر او تنها به خاطر «ساده كردن درك آن» براى‏‏ عموم مجاز است. (116)

نقش پراتيك در رابطه ايدئولوژى‏‏ و شرايط اجتماعى‏

 

اثبات ضرورت وابستگى‏‏ پديده‏هاى‏‏ معنوى‏‏ از شرايط اجتماعى‏‏ را نمى‏‏توان تنها از طريق شرح و تفسير آن‏ها به نحو احسن انجام داد، بلكه مى‏‏ توان از اين طريق آن را تنها مورد تاكيد قرار داد.  چنين اثباتى‏‏ را مى‏‏توان تنها از طريق كشف ريشه‏هاى‏‏ معنويت و ايدئولوژى‏‏ انسان، ويا دقيق‏تر، عواملى‏‏ كه آن را “توليد مى‏‏كنند”، يعنى‏‏ عواملى‏‏ مانند كار و آگاهى‏‏ كه نقش تعيين كننده در تفاوت انسان با حيوانات را تشكيل مى‏‏دهند، عملى‏‏ ساخت. آنوقت تازه از اين نقطه به بعد مى‏‏توان بررسى‏‏ را به‏سوى‏‏ ترسيم مشخص هستى‏‏ تاريخى‏‏ آگاهى‏‏، محتوا و شكل آن، هدايت كرد. يك چنين بررسى‏‏، يعنى‏‏ بررسى‏‏اى‏ ‏كه از ريشه علّـى‏‏ پديده آغاز مى‏‏شود، همانطور كه در بخش‏هاى‏‏ قبلى‏‏ نشان داديم، تنها شيوه درست بررسى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد و ضرورتاً به اين نتيجه نيز نايل مى‏‏گردد كه فعاليت انسان و انطباق آن با تغييرات قانونمند شرايط را به‏مثابه «پراتيك متحول كننده» (117) بپذيريم. اين اما هيچ معناى‏‏ ديگرى‏‏ ندارد، جز جنبه معنوى‏‏ روند، يعنى‏‏ وضع معين عامل روحى‏‏ [- معنوى‏‏- آگاهانه نزد انسان] را در ارتباط و در به‏هم‏پيوستگى‏‏- به‏هم‏تنيدگى‏‏ آن از و با شرايط اجتماعى‏‏ درك كنيم و همچنين و هم‏زمان آن را به‏مثابه عامل درونى‏‏ موثر در ايجادشدن جريان روند هستى‏‏ جامعه تشحيص دهيم. به‏عبارت ديگر، اين شناخت به‏طور مشخص به اين معناست: كه با توجه به نتايج ريشه‏هاى‏‏ علّـى‏‏ بيرون‏آمدن و جداشدن گونه انسان از جهان حيوانات، و ازآنجا كه مسلط شدن بر اشياء طبيعى‏‏ و ايجاد تغييرات در آن به‏منظور پاسخ به حوائج زندگى‏‏ از طريق كار عملى‏‏ مى‏‏شود، بايد پذيرفت كه كار در سرآغاز اين ‏روند انسان شدن قرار دارد (م)، و ازاين‏رو بايد انديشيدن را به‏مثابه يك عامل وابسته به پراتيك پذيرفت و آن را به‏مثابه وسيله‏اى‏‏ در روند پراتيك هدفمند و جهت‏دار به‏منظور رفع حوائج روزمره انسان ارزيابى‏‏ كرد. بغرنج شدن روابط اجتماعى‏‏ به‏خاطر ترقى‏‏ جامعه به درجات بالاتر و بغرنج‏تر، تغييرى‏‏ در اين اصل ايجاد نمى‏‏ كند. درست برجسته ساختن روابط مشخص بين هستى‏‏ و آگاهى‏‏ در مفهوم پراتيك، نقش آن محتواى‏‏ واقعى‏‏ و نه توخالى‏‏ را مستدل مى‏‏سازد، يعنى‏‏ محتوايى‏‏ كه واقعيت واقعى‏‏ و متناسب با مفهوم كليت حيات اجتماعى‏‏ را بيان و در آن ماترياليسم تاريخى‏‏ نقش اساسى‏‏ را ايفا مى‏‏كند. اما از آنجا كه ماترياليسم تاريخى‏‏ نشان مى‏‏دهد كه چگونه وحدت متضادها، در مورد مشخص بررسى‏‏ ما، بين هستى‏‏ و آگاهى‏‏ به‏صورت عملى‏‏ ممكن مى‏‏شود و وجود دارد و از اين طريق به اثبات مى‏‏رساند كه جامعه ساختارى‏‏ ديالكتيكى‏‏ است كه كليه لحظات متضاد هستى‏‏ خود را به وحدت مى‏‏رساند، اين نكته تشخيص داده و درك مى‏‏شود كه تكيه نامتناسب و يك‏سويه بر روى‏‏ فاكتور اقتصادى‏‏ همانقدر نادرست است كه پربـها دادن نامتناسب بر روى‏‏ كليت به ضرر عامل اقتصادى‏‏، آنطور كه در نقل‏قول فوق عملى‏‏ شده است، نادرست مى‏‏باشد.

 

 

كشف كليت واحد

 

كشف عامل اقتصادى‏‏ به تنهايى‏‏ به‏هيچ‏وجه محتواى‏‏ ماترياليسم تاريخى‏‏ را تشكيل نمى‏‏دهد. حتى‏‏ برجسته ساختن ويژگى‏‏ و درستى‏‏ درك ماركسيستى‏‏ از مفهوم اقتصادى‏‏ در برابر تصورات غيرماركسيستى‏‏ كه آن‏ها هم اهميت چنين عاملى‏‏ را به‏رسميت مى‏‏شناسند، هنوز كافى‏‏ نيست، بلكه بايد دقيقا روشن و بيان گردد كه رجحان و برترى‏‏ اين برداشت در چيست، نكته‏اى‏‏ كه شناخت آن به اين سادگى‏‏ها نيز ممكن نمى‏‏باشد.  انگلس در سال 1894 دراين‏باره در نامه‏اى‏‏ به اشتاركن بورگ مى‏‏گويد: «اگر ماركس برداشت ماترياليستى‏‏ از تاريخ را كشف كرد [نبايد متعجب بود، زيرا] تيئرى‏‏ Thierry ، ميگنت Mignet، گويسوت Guizot و كليه تاريخ‏نويسان انگليسى‏‏ تا سال 1850 با نظريات خود ثابت مى‏‏كنند كه تمام كوشش آن‏ها تدارك اين كشف بوده است، و اين كشف نيز اين امر را اثبات مى‏‏كند كه زمان آن فرارسيده بود كه اين برداشت [ماترياليسم تاريخى‏‏] كشف شود». مئرينگ Mehring نيز اين نكته را برجسته مى‏‏سازد كه لااقل از سال 1815، اگر نخواهيم زمان آن را به آغاز صنعتى‏‏ شدن وسيع [انگلستان] برسانيم، در انگلستان ديگر براى‏‏ كسى‏‏ مخفى‏‏ نمانده بود كه در آنجا نبرد اصلى‏‏ سياسى‏‏ در دور محور حاكميت دو طبقه جريان داشت. در فرانسه نيز تاريخ‏نويسان دوران رنسانس اين واقعيت را براى‏‏ تاريخ فرانسه از قرون وسطى‏‏ به بعد تعيين كننده ارزيابى‏‏ مى‏‏كردند. (118) به نام‏هاى‏‏ تاريخ‏نويسانى‏‏ كه انگلس مى‏‏نامد و مئرينگ نيز نام تيرز Thiers را به آن اضافه مى‏‏كند كه تضاد طبقاتى‏‏ را به‏مثابه ساختار عمده جامعه قبول دارند، مى‏‏توان اسامى‏‏ ديگرى‏‏ نيز اضافه كرد، مثلاً ديسرائلى‏‏ Disraeli، كارلئله Carlyle، توكويل Toqueville، لورنس فون اشتين Lorenz von Stein. منتيسكو Montesquieu، هلوتيوس Helvetius، ايزلين Iselin، پاگانو Pagano، هردئر Herder و نظريه‏پردازها دوران رومانيسم، كانت، شليئتسر Schliezer، لوئى‏‏ بلانك Louis Blanc و ديگران نيز عامل اقتصادى‏‏ را به اين يا آن شكل تشخيص داده بودند. مثلاً شليئتسر در موردى‏‏ گفته بود: زبان و همچنين رشد و تكامل عقل انسان، عمدتاً ناشى‏‏ از هستى‏‏ اجتماعى‏‏ اوست و تاريخ انسانيت عمدتاً بايد به‏مثابه تاريخ اختراعات، كشفيات و تكنيك ارزيابى‏‏ شود.

كشف عامل اقتصادى‏‏ توسط ماركس و انگلس اما به‏طور عمده با نظريات پيشين‏نيانشان متفاوت است. اگر كار عمده آنان “نيز” تنها محدود به كشف عامل اقتصادى‏‏ مى‏‏بود، آنوقت آن‏ها مدت‏ها بود كه فراموش شده بودند. برترى‏‏ كشف آن‏ها همچنين تنهـا در داشتن دقت بيش‏تر در زمينه حوادث اجتماعى‏‏ نيست – اين البته پيش‏شرط است -، بلكه اين برترى‏‏ در آن است كه آن‏ها براى‏‏ اولين بار (م) راه را نشان دادند و گشودند براى‏‏ درك وحدت تضادهاى‏‏ متنوع در لحظات و اهميت آن براى‏‏ درك جوانب بكلى‏‏ دور و متفاوت از هم در پديده‏هاى‏‏ هستى‏‏ انسانى‏‏. وحدتى‏‏ كه عامل ضرورى‏‏ براى‏‏ وابسته و به‏هم‏پيوسته- به‏هم‏تنيدهِ بودن يك كليت واحد است. پلخانوف با تيزهوشى‏‏ مضمون ماترياليسم تاريخى‏‏ را تشخيص داد. در رساله خود تحت عنوان “درباره برداشت ماترياليستى‏‏ تاريخ”، و پس از آن‏كه او تئورى‏‏ اجتماعى‏‏ عاميانه درباره عامل اقتصادى‏‏ را مورد انتقاد قرار مى‏‏دهد، مى‏‏نويسد: «عامل اجتماعى‏‏- تاريخى‏‏ يك امر مـجرد است… به‏كمك قدرت انتزاع، جوانب مختلف كليت هستى‏‏ اجتماعى‏‏ شكلى‏‏ كاتگورى‏گونه پيدا مى‏‏كنند و از اين طريق برخى‏‏ از ابراز نظرها و برخى‏‏ از چگونگى‏‏هاى‏‏ عملكرد اجتماعى‏‏ انسان  – اخلاقيات، ظوابط حقوقى‏‏، اشكال و هنجار [و نرم] هاى‏‏ اقتصادى‏‏ وغيره –  در آگاهى‏‏ ما به نيروهاى‏‏ خاص مستقلى‏‏ تبديل مى‏‏شوند كه هم‏زمان، هم عمل ما را موجب مى‏‏شوند و هم دليل انجام آن مى‏‏گردند و خود را به‏مثابه آخرين سبب و علت چنين عملكردى‏‏ مى‏‏نمايانند. اكنون كه تئورى‏‏ موثر بودن چنين عواملى‏‏ شناخته و طرح شده است، بايد اين بحث را اجباراً هم بسرانجام رساند كه كدام عامل را بايد به عنوان عامل تعيين كننده دانست». (119) و پلخانوف به چنين نتيجه‏اى‏‏ نايل مى‏‏گردد: «به هر اندازه‏اى‏‏ هم تئورى‏‏ عوامل در زمان خود محق و موثر بوده است، امروز ديگر قابل دفاع نيست. اين تئورى‏‏ عملكرد و پراتيك اجتماعى‏‏ انسان را تقسيم‏بندى‏‏ (بـخوان پاره پاره) مى‏‏كند، جوانب و تظاهر اجتماعى‏‏ مختلف آن را به‏مثابه نيروهاى‏‏ ويژه‏اى‏‏ مى‏‏نماياند كه گويا رشد و چگونگى‏‏ تكامل تاريخى‏‏ جامعه را تعيين مى‏‏كنند. در تاريخ تكامل علوم اجتماعى‏‏، اين تئورى‏‏ همان نقشى‏‏ را ايفا كرده است كه تئورى‏‏ نيروهاى‏‏ مختلف فيزيكى‏‏ در علوم طبيعى‏‏ ايفا مى‏‏كند. دستاوردهاى‏‏ علوم طبيعى‏‏، آموزش وحدت اين نيروها را پايه گذاشتند و آموزش مدرن پايدار بودن كل انرژى‏‏ را ايجاد ساختند. برهمين‏پايه نيز مى‏‏بايستى‏‏ دستاوردهاى‏‏ علوم تاريخى‏‏ موجب آن شوند كه تئورى‏‏ عوامل به‏مثابه نوعى‏‏ تحليل اجتماعى‏‏، جاى‏‏ خود را به برداشت همنهادى‏‏ هستى‏‏ مشخصِ اجتماعى‏‏ بدهد. برداشت هم‏نهادى‏‏ حيات اجتماعى‏‏ ويژه ماترياليسم ديالكتيك امروزى‏‏ نيست. ما آن را نزد هگل نيز مى‏‏يابيم كه وظيفه آن را در آن مى‏‏ديد، روند كامل تاريخى‏‏ اجتماع را در كليت آن به‏طور علمى‏‏ توضيح دهد. يعنى‏‏ ازجمله كليه جوانب و تظاهر عملكرد و پراتيك اجتماعى‏‏ انسان را نشان دهد كه به‏صورت عوامل مختلف مورد توجه انسانى‏‏ قرار مى‏‏گيرد كه به‏طور انتزاعى‏‏ مى‏‏انديشد». (120)

براى‏‏ آن‏كه بتوان نكته فوق را دقيقاً درك كرد، بايد انسان چنين تصور كند كه كلمه “عوامل” هميشه با ويرگول به معناى‏‏ “به‏اصطلاح” فهميده شود. آنچه كه پلخانوف مردود مى‏‏داند، اين نكته نيست كه گويا جوانب مختلف هستى‏‏ اجتماعى‏‏ وجود ندارد، بلكه اين نكته است كه گويا مى‏‏توان براى‏‏ آن‏ها در برابر جوانب ديگر استقلال قائل شد  – كه از اين طريق وحدت جريان روند تاريخى‏‏ نقض مى‏‏شود.  انتقاد پلخانوف امروز هم همچنان مدرن است كه در گذشته بود، زيرا جامعه‏شناسى‏‏ عاميانه، سطح شناختى‏‏ را كه ماركسيسم به آن دست يافته بوده است و نسبت به نظريات “مشابهه” گذشته به‏طور عمده‏اى‏‏ متفاوت است، بكلى‏‏ “فراموش” كرده است.

 

وحدت ذهن و عين در پراتيك تحقق مى‏‏يابد

 

رابطه بين عامل اقتصادى‏‏ و كليت جامعه را بايد نهايتاً چنين جمع بندى‏‏ نمود، (م) كه “اقتصاد” عبارتست از پراتيكى‏‏ كه در خدمت توليد و بازتوليد هستى‏‏ اجتماعى‏‏ قرار دارد. و همانطور كه بررسى‏‏ ريشه علّـى‏‏ انسان شدن [و جدا شدن آن از جهان حيوانات] نيز نشان مى‏‏دهد، اقتصاد آن نيروى‏‏ تعيين كننده‏اى‏‏ را تشكيل مى‏‏دهد كه توسط آن، كليه لحظات هستى‏‏ مادى‏‏ و معنوى‏‏ به صورت يك وحدت ديالكتيكى‏‏ در كليت تجميع يافته و برپا مى‏‏شوند. شناخت ناشى‏‏ از برداشت فوق كه براى‏‏ بحث ما تعيين كننده است، عبارت از اين نكته است كه با چنين دركى‏‏ از تئورى‏‏ وحدتِ كليتِ هستى‏‏ مادى‏‏ و معنوى‏‏، ديگر اين وحدت يك‏سويه به‏مثابه جريان روندى‏‏ كه گويا «تنها تحت تاثير عينيت برابرايستا و مكانيكى‏‏  ابژكت [عين]» قرار دارد، درك نمى‏شود. به‏عبارت ديگر، اين روند توسط ماترياليسم قديمى‏‏ به معناى‏‏ روندى‏‏ مكانيكى‏‏- طبيعى‏‏ و با نفى‏‏ و يا تقليل اهميت نقش پراتيك وابسته به آگاهى‏‏ انسان، درك مى‏‏شود، برداشتى‏‏ كه ماركس آن را در نظريات اين ماترياليسم در تز اول درباره فويرباخ مورد انتقاد قرار مى‏‏دهد. و همچنين اين وحدت محدود نمى‏‏شود به تنها عملكرد ذهنى‏‏ انسان كه در سيستم ايده‏آليسم به آن محدود مى‏‏شود. برعكس، معنويت و پراتيك، قانونمندى‏‏ وحدت برپايه ريشه علّـى‏‏ و هدفمندى‏‏ عملكرد آگاهانه انسان، يك وحدت ديالكتيكى‏‏- پرتضاد، يعنى‏‏ “عملكرد معنوى‏‏- پراتيك” را تشكيل مى‏‏دهد. آن نظرى‏‏ كه تحقق روند را بدون شركت فعال آگاهى‏‏، يعنى‏‏ آنطور مى‏‏خواهد درك كند كه گويا انسان نه از طريق به‏كارگرفتن انديشه خود و در جريان بازتاب آگاهانه نتايج عملكرد در ذهن خود، در روند شركت دارد، بلكه تنها از طريق تماشاى‏‏ روند پس از تحقق آن، يعنى‏‏ تنها از طريق غور كردن در چگونگى‏‏ جريان وقوع يافته روند به شركت كننده در روند تبديل مى‏‏شود را ماركس و انگلس موضع “نظاره‏گرانهِ- ظاهرنگر” مى‏‏نامند. (همچنين به پيش‏تر و بعداً مراجعه شود.) هم در “تزها” درباره فويرباخ و هم در “ايدئولوژى‏‏ آلمانى‏‏”، ماركس و انگلس به ماترياليسم قديمى‏‏، به‏ويژه به موضع فويرباخ انتقاد مى‏‏كنند كه درك آن‏ها از جهان معنوى‏‏ محدود مى‏‏شود… به تنها نقش نظاره‏گر- ظاهرنگر آن». (121) درك ماركسيستى‏‏ از “كار و عملكرد معنوى‏‏” و يا “پراتيك”، هم در تضاد است با درك مكانيكى‏‏ از ماترياليسم تاريخى‏‏ كه در نتيجه چنين برداشتى‏‏ نقش واقعى‏‏ آگاهى‏‏ را در جريان روند هستى‏‏ اجتماعى‏ “از مّد نظر دور مى‏‏دارد” و همچنين در تضاد است با ايده‏آليسم ذهن‏گرا كه ارتباط كليه حوادث اجتماعى‏‏ را با عامل “اقتصاد” بكلى‏‏ از مّد نظر خود حذف كرده است.

(تاريخ و ديالكتيك، بخش ششم، سـاختـار ديـالكتيـكـى‏‏ ماتـريـاليسـم تـاريخـى‏‏، پايان ١٤، ادامه در ١٥)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *